پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849118543
عشق و سرگذشتهاي جالب
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: connect17th August 2008, 09:36 AMسلام دوستان! من هر چقدر گشتم، متأسفانه تاپيكي پيدا نكردم كه در مورد سرگذشتهاي پندآموز و عاشقانه باشه، و نيزخودم شاهد چندين پست از دوستان در اين مورد بودم كه متأسفانه در تاپيك غيرمربوطي زده شده بودند.لذا اين تاپيك را به اميد خدا ايجاد ميكنم، چون مطمئن هستم كه شما هم مثل من نكات جالبي را در اين مورد براي ارسال كردن داريد تا اين تجربيات يا سرگذشتها را براي ديگران تعريف كنيد تا آنها هم از خواندن اين مطالب لذت ببرند و استفاده نمايند. اين سرگذشتها شامل هرچيزي ميشه كه عبرت پذير باشه، مثل شعر، نكات طنز، خاطرات عشقي و حتي عكسهاي بدون شرح! در اينجا عشق با سرگذشتهاي پندآموز گره خورده تا به كمك من و شما بياد. مهم نيست كه اين سرگذشتها مربوط به خودتان باشد يا ديگران، مهم نتيجه جالبي هست كه از آن عايد ميشود. البته با رعايت قوانين فروم. خوب، اولين سرگذشت را با اين عكسها شروع ميكنم. در غروب یه روز شنبه غمگین٬ پرنده ای که برای پیدا کردن غذا٬ راهی طولانی رو سپری کرده٬ در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند پرندگان هم احساس دارند! پرنده دیگری(احتمالا جفت پرنده مرده) با دیدن این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کنه که به اون کمک کنه تا از وسط اتوبان خارج بشه و تا از اونجا دور بشن! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند مدتی نمی گذره که اتومبیل دیگه ای به سمت پرنده مرده میاد و اونو به وسیله باد چند قدم اون طرفتر پرتاب می کنه٬ بطوریکه پرنده مرده به پشت میفته! پرنده دومی دوباره سعی خودشو آغاز میکنه و می خواد که اونو برگردونه که بتونه پرواز کنه و از اونجا نجات پیدا کنه! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند پرنده دومی وقتی اونو بر می گردونه فریاد می زنه که: چرا بلند نمیشی؟! اما پرنده مرده دیگه صدای اونو نمی شنوه! پرنده دومی باز هم سعی می کنه که پرنده مرده رو از جاش بلند کنه! ماشین ها یکی پس از دیگری در حال عبور از کنار پرنده مرده بودن و هر کدوم از اونا به سمتی پرتاپ می کردن و پرنده دومی به سرعت اونو دوباره به حالت اولش بر می گردوند تا بتونن از اونجا فرار کنن! پرنده ی دیگه ای نزدیک پرنده دومی میشه و میگه که اون مرده و دیگه باید ازش دل بکنی! اما پرنده دومی به یاد روزهایی که با هم داشتن باز هم تلاششو می کنه تا یه بار دیگه بتونه پرواز زیبای اونو دوباره ببینه! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند پرنده عاشق همه انرژی خودشو مصرف می کنه! اما... عکاس این عکس ها میگه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای از اونا بگیره اما دیده که پرنده عاشق جسد معشوقو به کنار جاده برد و در کنار درختی مدتی برای او گریست و سپس جدایی تلخی بین اونا بوجود اومد..... آیا آدما هم می تونن همچین کار مشابهی رو انجام بدن؟ ... موفق باشيد:) connect18th August 2008, 06:15 PMشاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعني همين شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين. connect19th August 2008, 10:42 PMبدون شرح: کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند connect22nd August 2008, 09:40 AMسرگذشت تلخ مادر نيم تني، سنگينترين زن جهان: خانم ری نی ویلیامز Renee Williams هنگامی که وزنش به ۴۴۵ کیلوگرم رسید جهت کاهش وزن مورد عمل جراحی کوچک کردن معده gastric bypass قرار گرفت . اما ۱۲ روز بعد درگذشت. وی که۲۹ سال داشت هنگامی که بقدری بزرگ شده بود که قادر به در اغوش گرفتن دو فرزندش نبود از پزشکان درخواست این عمل را کرده بود . خانم ویلیامز بقدری بزرگ شده بود که برای عمل جراحی پزشکان مجبور به ساخت تختی خاص و عریض بودند. عمل موفقیت امیز بود اما دو هفته پس از عمل در حالیکه ۲۵ کیلوگرم از وزنش کم شده بود بر اثر حمله قلبی ناگهانی درگذشت. کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ری نی از همان کودکی برای کاهش وزن خود تلاش می کرد اما در ۱۲ سالگی کاملا فربه شده بود .وی در ۱۵ سالگی ازدواج کرده و در ۱۶ سالگی در حالیکه ۱۹۰ کیلوگرم وزن داشت اولین فرزندش را به دنیا اورد .ری نی هنگام تولد دخترش به وزن ۲۲۳ کیلوگرم رسیده بود . در سال ۲۰۰۳ وی دچار یک سانحه تصادف برخورد با یک اتومبیل شد که منجر به شکستگی پایش شد که پس از ان دیگر قادر به راه رفتن نبود.وی که پس این بستری شدن اشتهایش هم بیشتر شده بود تا جایی پیش رفت که به گفته دختر ۱۳ ساله اش که در مرگ مادرش شوکه شده است وی تا ۸ برگر در یک وعده غذایی می خورده است . connect22nd August 2008, 11:18 PMداستان فيل و گنجشك يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند و در زير بته هاي علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند. يک فيل هم در آن صحرا زندگي مي کرد و يک روز که فيل مي خواست برود لب رودخانه آب بخورد سر راهش چند تا از جوجه هاي گنجشک را زير پاي خود له کرد. گنجشکها خبردار شدند و خيلي غصه دار شدند و هر يکي چيزي گفتند. يکي گفت «سرنوشت اينطور بوده». يکي گفت«چاره اي نيست بايد بسوزيم و بسازيم.» يکي گفت «دنيا هميشه پر از بدبختي است». ولي يک گنجشک که بيش از همه دلدار بود و اسمش کاکلي بود گفت:«من هيچکدام از اين حرفها را قبول ندارم. من مي گويم صحرا جاي زندگي است خيلي هم خوب است ولي زندگي بايد حساب داشته باشد و فيل نبايد جوجه هاي گنجشک را لگد مال کند.» گنجشکها گفتند:«خوب، نبايد بکند ولي حالا مي کند، ما بايد جاي خودمان را عوض کنيم و برويم يک جايي که فيل نباشد.» کاکلي گفت:«اين که نمي شود. پس هر کسي تا يک دشمن داشت فرار کند برود جاي ديگر؟ اين صحيح نيست، ما بايد از حق خودمان دفاع کنيم، اينجا وطن ماست و ما بايد آن را از شر دشمن حفظ کنيم. چرا ما جاي خودمان را عوض کنيم؟ فيل راه خودش را عوض کند!» گنجشکها گفتند:«حرف حسابي است ولي چه کسي مي تواند اين حرف را به فيل بزند؟» کاکلي گفت:«همين ماها، مگر ما حق زندگي نداريم؟ مي رويم به فيل اخطار مي کنيم که حق ندارد توي اين بته زار بيايد.» گفتند:«خوب، اگر فيل قبول نکرد و اگر لج کرد و بد ترش کرد آن وقت چه کار بايد کرد؟» کاکلي گفت:«اگر فيل حرف حسابي را قبول نکند بلايي بر سرش بياورم که در داستانها بگويند. حرف ما حسابي است و همه خلق خدا از ما طرفداري مي کنند.» گنجشکها خنديدند و گفتند:«تو چرا اين حرفهاي بزرگ را مي زني، ما که نمي توانيم با فيل در بيفتيم.» کاکلي گفت:«چرا، اگر همه با هم متحد باشيم مي توانيم، فيل که هيچي، از فيل گنده ترش هم اگر ما زور نشنويم نمي تواند به ما زور بگويد.» گفتند:«ما حاضريم، تو بگو چه کار کنيم.» کاکلي گفت:«بگذاريد من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فيل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداريم، ولي اگر قبول نکرد آن وقت نشانش مي دهيم که «پشته چو پر شد بزند پيل را» کاکلي پرواز کرد و آمد پيش فيل و گفت:«اي فيل، تو امروز وقتي مي رفتي آب بخوري و از بته زار رد شدي چند تا از جوجه هاي ما را زير پايت لگد مال کرده اي، اين را مي داني يا نمي داني؟» فيل گفت:«چه فرقي مي کند که بدانم يا ندانم؟» کاکلي گفت:«فرقش اين است که اگر نمي دانستي و نفهميده اين بدي را کرده اي از حالا بدان در حق ما ظلم شده، ولي اگر فهميده اي و ميداني مسأله ديگري است.» فيل گفت:«اهه، مثلا حالا چه شده، دنيا که بهم نخورده!» کاکلي گفت:«دنيا بهم نخورده ولي اگر همه درباره هم بدي کنند دنيا بهم مي خورد. خودت هم مي داني و مي فهمي. اين است که آمده ام خواهش کنم ديگر در بته زار ما نيايي. اينجا محل زندگي ماست.» فيل گفت:«آنجا راه من است که بروم آب بخورم.» کاکلي گفت:«خوب، دنيا بزرگ است، از يک راه ديگري برو که کسي پامال نشود.» فيل گفت:«پا مال هم بشود عيبي ندارد، صد تا گنجشک هم ارزش يک فيل را ندارد ولي فيل فيل است.» کاکلي گفت:«البته فيل بزرگ است ولي جان ما هم براي خودمان شيرين و عزيز است و تو اگر درست فکرش را بکني و انصاف داشته باشي حق نداري که اين حرف را بزني. همان طور که تو دلت مي خواهد خودت و بچه هايت راحت باشيد ما هم مي خواهيم راحت باشيم. آيا تو خوشت مي آيد که کسي بيايد خانه ات را خراب کند و بچه هايت را دربدر کند؟» فيل گفت:«هيچ کس زورش به من نمي رسد، من فيلم و هر کاري دلم بخواهد مي کنم.» کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته: «دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.» فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.» کاکلي گفت:«اي فيل، لج بازي نکن، حرف من حسابي است و همه مي دانند خودت هم مي داني. من آمدم از تو خواهش کردم. بيا و بر ما رحم کن برخودت هم رحم کن و از راه ديگري برو وگرنه به ضرر خودت تمام مي شود و بلايي بر سرت بياوريم که در داستانها بنويسند. فيل گفت:«همين که گفتم. هر کاري هم که از دستتان برمي آيد برويد بکنيد.» کاکلي گفت:«بسيار خوب، حالا که تو با اين هيکل بزرگ از اذيت کردن گنجشکها خجالت نمي کشي ما هم مي دانيم چکار کنيم.» کاکلي برگشت آمد پيش گنجشکها و داستان را گفت و گفت حالا بايد آماده شويم و فيل را از ميان برداريم. گنجشکها گفتند:«بله، فيل بيچاره مي کنيم. پوستش را مي کنيم. ولي راستي، ما که زورمان به فيل نمي رسد!» کاکلي گفت:«چرا مي رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را مي گيريم و مي رسيم، حق با ماست. اولين قدم را خودمان برمي داريم، در قدم بعد از قورباغه ها کمک مي گيريم.» گنجشکها خنديدند و گفتند:«کمک قورباغه ديگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صد تا صد تا زير پاي فيل خرد و خاکشير مي شوند!» کاکلي گفت:«من همه فکرهايش را کرده ام. البته ما نمي توانيم با فيل بجنگيم. هزار تا گنجشک هم زورش به يک فيل نمي رسد، ولي فيل پرواز بلد نيست و نمي تواند روي هوا ما را پامال کند، ما بايد همه پرواز کنيم و ناگهان همه با هم بر سر فيل بريزيم، از چپ و راست و جلو وعقب حمله کنيم و هر کس دستش رسيد و توانست، زخمي به چشم فيل بزند. همينکه فيل نابينا شد بقيه اش آسان است. تا وقتي اين کار درست نشده هيچ کس حق ندارد آرام بگيرد. يالله شروع کنيم.» حمله گنجشکها شروع شد، اطراف فيل را گرفتند و تا فيل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. ديگر فيل جايي را نمي ديد. گنجشکها جمع شدند و گفتند:«خوب، حالا بدتر شد، فيل غضبناک شده و تمام علف زار را پامال مي کند.» کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي بيند، تشنه هم هست و حالا نوبت کمک قورباغه هاست.» کاکلي قورباغه ها را صدا زد و داستان بي انصافي فيل را شرح داد. قورباغه ها گفتند:«ما مي دانيم، ما خودمان هم از فيل در عذابيم.» کاکلي گفت:«پس به ما کمک کنيد. نصف کار را ما درست کرديم نصف ديگرش در دست شماست، مطابق اين نقشه عمل کنيد.» کاکلي دستور داد قورباغه ها جمع شدند و آمدند جلو فيل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فيل تشنه بود، با خود گفت هرجا قورباغه هست آب هم هست. چون چشمش نمي ديد شروع کرد به پيش رفتن. قورباغه ها هم هي قورقور کردند و رفتند تا به يک چاله بزرگ رسيدند که خيلي گود بود و کمي آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله مي رفتند و قورقور مي کردند. فيل هم به هواي آب پيش مي رفت تا اينکه به لب گودال رسيد و در چاله افتاد و ديگر نتوانست از چاله بيرون بيايد و گنجشکها و قورباغه ها راحت شدند. آن وقت کاکلي به فيل گفت:«اين سزاي کسي است که انصاف ندارد و به جان مردم رحم نمي کند و ديگران را کوچک مي شمارد. حالا اينجا باش تا من بروم همان طور که گفتم بدهم قصه گنجشک و فيل را در داستانها بنويسند.» connect22nd August 2008, 11:25 PMهوس هاي مورچه اي کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.» يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.» بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.» مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.» بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.» مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.» بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.» مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.» مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.» مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!» مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.» مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند. مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پايش در عسل شد استوار از تپيدن سست شد پيوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.» گر جوي دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.» E.RASOOLI10th November 2009, 02:23 PMمن داستان چيدن خوشه ي گندم و درخت رو درک نمي کنم؟؟ mahtabi10th November 2009, 03:33 PMمن یه توضیح خدمت دوست تازه واردمون عرض میکنم. امیدوارم کارساز باشه: شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعني همين در این تیکه ملاحظه میکنین که شاگرد به امید رسیدن به یه چیز فرازمینی و بهترینها همه وقتش رو میگذاره و در آخر از اونجایی که در دنیای ما هیچ چیز کامل نیست دست خالی برمیگرده. منظور نویسنده این میتونه باشه که کسی که بدنبال عشق میره در واقع یه کمال و نهایت بی نقصی رو میخواد و طبیعتا دست خالی برمیگرده چون جهان مملو از نقصهاست و کمال تنها در ذات باریتعالی است. شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين. اما در این قسمت مشاهده میشه که شاگرد با درختی که پیدا کرده بازمیگرده. این به این معنا میتونه باشه که ما از ازدواج یه زندگی معمولی میخوایم و نه مدینه فاضله و کمال نهایی و طبیعتا خیلی زود جفت خودمون رو پیدا خواهیم کرد. اگرچه گاه در انتخابهامون اشتباه میکنیم. امیدوارم کمی نزدیک به مفهوم نویسنده توضیح داده باشم. با تشکر فریبا E.RASOOLI10th November 2009, 03:43 PMممنونم واقعا کمکم کرد. ولي يک نظر ديگه هم دارم:اينکه اگر آدما بتونن در معناي واقعي عاشق بشن دست خاليه ي دست خالي بر نمي گردن......... آدما به عشقاشون نمي رسن که به آفريننده ي عشق شون برسن و تفاوت را با همه ي وجود احساس کنن. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
17 آگوست 2008 – عشق و سرگذشتهاي جالب-connect17th August 2008, 09:36 AMسلام دوستان! من هر چقدر گشتم، متأسفانه تاپيكي پيدا نكردم كه در مورد سرگذشتهاي ...
عشق و سرگذشتهاي جالب 17 آگوست 2008 – عکاس این عکس ها میگه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای از اونا بگیره اما ... اگر قبول کرد که دعوا نداريم، ولي اگر قبول نکرد ...
عشق و سرگذشتهاي جالب 17 آگوست 2008 – عکاس این عکس ها میگه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای از اونا بگیره اما دیده .... کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي ...
عشق و سرگذشتهاي جالب 17 آگوست 2008 – عکاس این عکس ها میگه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای از اونا بگیره اما دیده .... کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي ...
... 01:54 PMوبلاگ استارباد که محتوایی تاریخی فرهنگی دارد در مطلبی جالب و با استناد به کتب مختلف تاریخی درصدد اثبات این نکته ... عشق و سرگذشتهاي جالب ...
با تشکر فریبا مونا!!17th August 2008, 04:55 PMچه جالب خانوم مدير !!!!!! بهتره هيچ تبعيضي بين ... عشق و سرگذشتهاي جالب... روشهای غلبه بر بی حوصلگی، ...
یاد دوستان بااستعدادی دوباره در ذهنم زنده میشود که با عشق به مردم و سرزمینشان ،و با فراموش کردن دغدغه های مالی در این حرفه مشغول بوده و ... عشق و سرگذشتهاي جالب ...
عشق و سرگذشتهاي جالب 17 آگوست 2008 – يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند و در زير بته هاي علف تخم گذاشته ... بته زار رد شدي چند تا از جوجه هاي ما را ...
روشهای غلبه بر بی حوصلگی، دلزدگی و تنوع طلبی... عشق و سرگذشتهاي جالب... کجا رو برای مسافرت و سياحت( در داخل ايران ) انتخاب مي کنيد؟ و چرا؟... . مطالب پیشین ...
عشق و سرگذشتهاي جالب 17 آگوست 2008 – connect22nd August 2008, 11:25 PMهوس هاي مورچه اي کاربران ثبت نام کرده ... هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي ...
-