واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يکي پادشهزاده در گنجه بودشاعر : سعدي که دور از تو ناپاک و سرپنجه بوديکي پادشهزاده در گنجه بودمي اندر سر و ساتگيني به دستبه مسجد در آمد سرايان و مستزباني دلاويز و قلبي سليمبه مقصوره در پارسايي مقيمچو عالم نباشي کم از مستمعتني چند بر گفت او مجتمعشدند آن عزيزان خراب اندرونچو بي عزتي پيشه کرد آن حرونکه يارد زد از امر معروف دم؟چو منکر بود پادشه را قدمفرو ماند آواز چنگ از دهلتحکم کند سير بر بوي گلنشايد چو بي دست و پايان نشستگرت نهي منکر برآيد ز دستکه پاکيزه گردد به اندرز خويوگر دست قدرت نداري، بگويبه همت نمايند مردي رجالچو دست و زبان را نماند مجالبناليد و بگريست سر بر زمينيکي پيش داناي خلوت نشيندعا کن که ما بي زبانيم و دستکه باري بر اين رند ناپاک و مستقوي تر که هفتاد تيغ و تبردمي سوزناک از دلي با خبرچه گفت اي خداوند بالا و پستبر آورد مرد جهانديده دستخدايا همه وقت او خوش بدارخوش است اين پسر وقتش از روزگاربر اين بد چرا نيکويي خواستي؟کسي گفتش اي قدوهي راستيچه بد خواستي بر سر خلق شهر؟چو بد عهد را نيک خواهي ز بهرچو سر سخن در نيابي مجوشچنين گفت بينندهي تيز هوشز داد آفرين توبهاش خواستمبه طامات مجلس نياراستمبه عيشي رسد جاودان در بهشتکه هرگه که بازآيد از خوي زشتبه ترک اندرش عيشهاي مدامهمين پنج روزست عيش مدامکسي زان ميان با ملک باز گفتحديثي که مرد سخن ساز گفتبباريد بر چهره سيل دريغز وجد آب در چشمش آمد چو ميغحيا ديده بر پشت پايش بدوختبه نيران شوق اندرونش بسوختدر توبه کوبان که فرياد رسبر نيک محضر فرستاد کسسر جهل و ناراستي بر نهمقدم رنجه فرماي تا سر نهمنظر کرد در صفهي بارگاهنصيحتگر آمد به ايوان شاهده از نعمت آباد و مردم خرابشکر ديد و عناب و شمع و شرابيکي شعر گويان صراحي به دستيکي غايب از خود، يکي نيم مستز ديگر سو آواز ساقي که نوشز سويي برآورده مطرب خروشسرچنگي از خواب در بر چو چنگحريفان خراب از مي لعل رنگبجز نرگس آن جا کسي ديده بازنبود از نديمان گردن فرازبرآورده زير از ميان ناله زاردف و چنگ با يکدگر سازگارمبدل شد اين عيش صافي به دردبفرمود و درهم شکستند خردبدر کرد گوينده از سر سرودشکستند چنگ و گسستند رودکدو را نشاندند و گردن زدندبه ميخانه در سنگ بردن زدندروان همچنان کز بط کشته خونمي لاله گون از بط سرنگوندر آن فتنه دختر بينداخت زودخم آبستن خمر نه ماهه بودقدح را بر او چشم خوني پر اشکشکم تا به نافش دريدند مشکبکندند و کردند نو باز جايبفرمود تا سنگ صحن سرايبه شستن نميشد ز روي رخامکه گلگونه خمر ياقوت فامکه خورد اندر آن روز چندان شرابعجب نيست بالوعه گر شد خرابقفا خوردي از دست مردم چو دفدگر هر که بر بط گرفتي به کفبماليدي او را چو طنبور گوشوگر فاسقي چنگ بردي به دوشچو پيران به کنج عبادت نشستجوان را سر از کبر و پندار مستکه شايسته رو باش و پاکيزه قولپدر بارها گفته بودش بهولچنان سودمندش نيامد که پندجفاي پدر برد و زندان و بندکه بيرون کن از سر جواني و جهلگرش سخت گفتي سخنگوي سهلکه درويش را زنده نگذاشتيخيال و غرورش بر آن داشتينينديشد از تيغ بران پلنگسپر نفگند شير غران ز جنگچو با دوست سختي کني دشمن اوستبنرمي ز دشمن توان کرد دوستکه خايسک تأديب بر سر نخوردچو سندان کسي سخت رويي نکردچو بيني که سختي کند، سست گيربه گفتن درشتي مکن با اميراگر زير دست است و گر سرفرازبه اخلاق با هر که بيني بسازبه گفتار خوش، و آن سر اندر کشدکه اين گردن از نازکي بر کشدکه پيوسته تلخي برد تند رويبه شيرين زباني توان برد گويترش روي را گو به تلخي بميرتو شيرين زباني ز سعدي بگير
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 332]