واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فقيهي کهن جامهاي تنگدستشاعر : سعدي در ايوان قاضي به صف برنشستفقيهي کهن جامهاي تنگدستمعرف گرفت آستينش که خيزنگه کرد قاضي در او تيز تيزفروتر نشين، يا برو، يا بايستنداني که برتر مقام تو نيستکرامت به فضل است و رتبت به قدرنه هرکس سزاوار باشد به صدرهمين شرمساري عقوبت بستدگر ره چه حاجت به پند کست؟به خواري نيفتد ز بالا به پستبه عزت هر آن کو فروتر نشستچو سر پنجهات نيست شيري مکنبه جاي بزرگان دليري مکنکه بنشست و برخاست بختش به جنگچو ديد آن خردمند درويش رنگفروتر نشست از مقامي که بودچو آتش برآورد بيچاره دودلم و لا اسلم درانداختندفقيهان طريق جدل ساختندبه لا و نعم کرده گردن درازگشادند بر هم در فتنه بازفتادند در هم به منقار و چنگتو گفتي خروسان شاطر به جنگيکي بر زمين ميزند هر دو دستيکي بي خود از خشمناکي چو مستکه در حل آن ره نبردند هيچفتادند در عقدهاي پيچ پيچبه غرش درآمد چو شير عرينکهن جامه در صف آخرترينبه ابلاغ تنزيل و فقه و اصولبگفت اي صنا ديد شرع رسولنه رگهاي گردن به حجت قويدلايل قوي بايد و معنويبگفتند اگر نيک داني بگويمرا نيز چوگان لعب است و گويبه دلها چو نقش نگين برنگاشتبه کلک فصاحت بياني که داشتقلم در سر حرف دعوي کشيدسر از کوي صورت به معني کشيدکه بر عقل و طبعت هزار آفرينبگفتندش از هر کنار آفرينکه قاضي چو خر در وحل بازماندسمند سخن تا به جايي براندبه اکرام و لطفش فرستاد پيشبرون آمد از طاق و دستار خويشبه شکر قدومت نپرداختيمکه هيهات قدر تو نشناختيمکه بينم تو را در چنين پايهايدريغ آيدم با چنين مايهايکه دستار قاضي نهد بر سرشمعرف به دلداري آمد برشمنه بر سرم پاي بند غروربه دست و زبان منع کردش که دوربه دستار پنجه گزم سرگرانکه فردا شود بر کهن ميزراننمايند مردم به چشمم حقيرچو مولام خوانند و صدر کبيرگرش کوزه زرين بود يا سفال؟تفاوت کند هرگز آب زلالنبايد مرا چون تو دستار نغزخرد بايد اندر سر مرد و مغزکدو سر بزرگ است و بي مغز نيزکس از سر بزرگي نباشد به چيزکه دستار پنبهست و سبلت حشيشميفراز گردن به دستار و ريشچو صورت همان به که دم درکشندبه صورت کساني که مردم وشندبلندي و نحسي مکن چون زحلبه قدر هنر جست بايد محلکه خاصيت نيشکر خود در اوستني بوريا را بلندي نکوستوگر ميرود صد غلام از پستبدين عقل و همت نخوانم کستچو بر داشتش پر طمع جاهليچه خوش گفت خر مهرهاي در گليبه ديوانگي در حريرم مپيچمرا کس نخواهد خريدن به هيچوگر در ميان شقايق نشستخبزدو همان قدر دارد که هستخر ار جل اطلس بپوشد خرستنه منعم به مال از کسي بهترستبه آب سخن کينه از دل بشستبدين شيوه مرد سخنگوي چستچو خصمت بيفتاد سستي مکندل آزرده را سخت باشد سخنکه فرصت فرو شويد از دل غبارچو دستت رسد مغز دشمن برآرکه گفت ان هذا ليوم عسيرچنان ماند قاضي به جورش اسيربماندش در او ديده چون فرقدينبه دندان گزيد از تعجب يدينبرون رفت و بازش نشان کس نيافتوزان جا جوان روي همت بتافتکه گويي چنين شوخ چشم از کجاست؟غريو از بزرگان مجلس بخاستکه مردي بدين نعت و صورت که ديد؟نقيب از پيش رفت و هر سو دويددر اين شهر سعدي شناسيم و بسيکي گفت از اين نوع شيرين نفسحق تلخ بين تا چه شيرين بگفتبر آن صد هزار آفرين کاين بگفت
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 926]