واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شنيدستم که از راويان کلامشاعر : سعدي که در عهد عيسي عليهالسلامشنيدستم که از راويان کلامبه جهل و ضلالت سر آورده بوديکي زندگاني تلف کرده بودز ناپاکي ابليس در وي خجلدليري سيه نامهاي سخت دلنياسوده تا بوده از وي دليبسر برده ايام، بي حاصليشکم فربه از لقمههاي حرامسرش خالي از عقل و پر ز احتشامبه ناداشتي دوده اندودهايبه ناراستي دامن آلودهاينه گوشي چو مردم نصيحت شنوبه پايي چو بينندگان راست رونمايان به هم چون مه نو ز دورچو سال بد از وي خلايق نفورجوي نيک نامي نيندوختههوي و هوس خرمنش سوختهکه در نامه جاي نبشتن نماندسيه نامه چندان تنعم براندبغفلت شب و روز مخمور و مستگنهکار و خودراي و شهوت پرستبه مقصوره عابدي برگذشتشنيدم که عيسي درآمد ز دشتبه پايش در افتاد سر بر زمينبزير آمد از غرفه خلوت نشينچو پروانه حيران در ايشان ز نورگنهکار برگشته اختر ز دورچو درويش در دست سرمايهدارتأمل به حسرت کنان شرمسارز شبهاي در غفلت آورده روزخجل زير لب عذرخواهان به سوزکه عمرم به غفلت گذشت اي دريغ!سرشک غم از ديده باران چو ميغبه دست از نکويي نياورده چيزبرانداختم نقد عمر عزيزکه مرگش به از زندگاني بسيچو من زنده هرگز مبادا کسيکه پيرانه سر شرمساري نبردبرست آن که در عهد طفلي بمردکه گر با من آيد فبس القرينگناهم ببخش اي جهان آفرينکه فرياد حالم رس اي دستگيردر اين گوشه نالان گنهکار پيرروان آب حسرت به شيب و برشنگون مانده از شرمساري سرشترش کرده با فاسق ابرو ز دوروز آن نيمه عابد سري پر غرورنگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟که اين مدبر اندر پي ماچراست؟به باد هوي عمر بر دادهايبه گردن به آتش در افتادهايکه صحبت بود با مسيح و منش؟چه خير آمد از نفس تر دامنشبه دوزخ برفتي پس کار خويشچه بودي که زحمت ببردي ز پيشمبادا که در من فتد آتششهمي رنجم از طلعت ناخوششخدايا تو با او مکن حشر منبه محشر که حاضر شوند انجمندرآمد به عيسي عليهالصلوةدر اين بود و وحي از جليل الصفاتمرا دعوت هر دو آمد قبولکه گر عالم است اين و گر وي جهولبناليد بر من بزاري و سوزتبه کرده ايام برگشته روزنيندازمش ز آستان کرمبه بيچارگي هر که آمد برمبه انعام خويش آرمش در بهشتعفو کردم از وي عملهاي زشتکه در خلد با وي بود هم نشستوگر عار دارد عبادت پرستکه آن را به جنت برند اين به ناربگو ننگ از او در قيامت مدارگر اين تکيه بر طاعت خويش کردکه آن را جگر خون شد از سوز و دردکه بيچارگي به ز کبر و منيندانست در بارگاه غنيدر دوزخش را نبايد کليدکرا جامه پاک است و سيرت پليدبه از طاعت و خويشتن بينيتبر اين آستان عجز و مسکينيتنميگنجد اندر خدايي خوديچو خود را ز نيکان شمردي بدينه هر شهسواري بدر برد گوياگر مردي از مردي خود مگويکه پنداشت چون پسته مغزي در اوستپياز آمد آن بي هنر جمله پوستبرو عذر تقصير طاعت بياراز اين نوع طاعت نيايد بکارچه زاهد که بر خود کند کار سختچه رند پريشان شوريده بختوليکن ميفزاي بر مصطفيبه زهد و ورع کوش و صدق و صفاکه با حق نکو بود و با خلق بدنخورد از عبادت بر آن بي خردز سعدي همين يک سخن ياددارسخن ماند از علاقلان يادگاربه از پارساي عبادت نمايگنهکار انديشناک از خداي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]