واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
متي حللت به شيراز يا نسيم الصبحشاعر : سعدي خذالکتاب و بلغ سلامي الاحبابمتي حللت به شيراز يا نسيم الصبحهمي کنم به ضرورت چو صبر ماهي از آباگر چه صبر من از روي دوست ممکن نيستديده از ديدنش بخواهم دوختگر مرا بيتو در بهشت برندکه مرا در بهشت بايد سوختکاين چنينم خداي وعده نکردوآن دوستي که داشتي اول چرا کمست؟گفتا چه کردهام که نگاهم نميکنيسوداي سور ميپزي و جاي ماتمستگفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگيدود دل يار مهربانستآشفتن چشمهاي مستتخونابه ز چشم ما روانستوين طرفه که درد چشم او راپيداست که آخرالزمانستدو فتنه به يک قرينه برخاستکه همان لعبت نگارينستخوب را گو پلاس در بر کنکه همان مردهشوي پارينستزشت را گو هزار حله بپوشدر نافهي آهوي تتاري چه توان گفت؟در قطرهي باران بهاري چه توان گفت؟در صورت و معني که تو داري چه توان گفت؟گر در همه چيزي صفت و نعت بگنجدکه چو ده بيت غزل گفت مديح آغازدسخن عشق حرامست بر آن بيهده گويکه ز معشوق به ممدوح نميپردازدحبذا همت سعدي و سخن گفتن اوکز دهان تو تنگتر باشدمن بگويم نديدهام دهنينه همه تنگها شکر باشدتنگتر زين دهان فراخ وليکراست گويي بهيست مشک آلودکوه عنبر نشسته بر زنخشندهندش مگر به شفتالودگر به چنگال صوفيان افتدگناه تست و من استادهام به استغفارتو آن نهاي که به جور از تو روي برپيچندکه خاکپاي توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟مرا غبار تو هرگز اثر کند در دلکه سوز عشق تو انداخت در جهان آتشبس اي غلام بديعالجمال شيرينکارتو را خود از لب لعلست در دهان آتشبه نفط گنده چه حاجت که بر دهان گيريهر که بيني دم صاحبنظري ميزندشآن پريروي که از مرد و زن و پير و جوانراست گفتند که ديوانه پري ميزندشآستينم زد و از هوش برفتم در حالکه هرچه مينگرم شاهدست در نظرممرا به صورت شاهد نظر حلال بودتو نقش بيني و من نقشبند مينگرمدو چشم در سر هرکس نهادهاند ولينهان از آشنايان و غريبانشبي خواهم که پنهانت بگويمکزو غافل بود گوي گريبانچنان در خود کشم چوگان زلفتگناه عشق را جور رقيبانوليکن هر گناهي را جزاييستکه ضر و نفع محالست ازو نشان دادنهزار بوسه دهد بتپرست بر سنگيکه بر دهان تو بوسي نميتوان دادنتو بت ز سنگ نهاي بل ز سنگ سختتريکه خيره چند شتابي به خون خود خوردنکسي ملامتم از عشق روي او ميکردز من مپرس که دارم کمند در گردنازو بپرس که دارد اسير بر فتراکخويشتن را به صبر ده تسکينچند گويي که مهر ازو بردارچه کند کاه پارهاي مسکين؟کهربا را بگوي تا نبردکه هست در بر سيمين چون صنوبر اوبر آن گليم سياهم حسد همي آيدسيه گليمي من بين که دورم از بر اوگليم بين که در آن بر، چه عيش ميراندکاي رشک آفتاب جمال منير توگفتم به ره ببينم و دامن بگيرمشاول منم به قيد محبت اسير توشهري بر آتش غم هجران بسوختيتا بندهي تو باشم و منت پذير توانعام کن به گوشهي چشم ارادتيغوغا مکن که دوست ندارد نفير توصاحبدلي به تربيتم گفت زينهاردر وي نگاه کن که بداند ضمير توشاهد منجمست چه حاجت به شرح حالليک چو باز آمدي آن همه برداشتيوه که چه آزار بود من از مهر توروز همه روز جنگ شب همه شب آشتيسر چو برآورد صبح بپوشد گناه
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 450]