تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):اگر در عُمرت دو روز مهلت داده شدى ، يك روز آن را براى ادب خود قرار ده تا از آن بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845852269




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اتفاق زیبا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ramin2229th February 2008, 09:09 AMزیباترین رخدادی که در زندگی شما رویداده است را تعریف کنید. اول از خودم شروع می کنم . ماه رمضون سه سال پیش بود ، سالی که پشت کنکور بودم ، سحر چون دیر سحری را شروع کردیم ، فرصت نکردم آب بخورم . تقریبا ساعت 12 ضهر بود که عجیب تشنم شده بود ، خیلی هم ناراحت شده بودم که سحر آب نخوردم ، برای اون روز کلی برنامه ریزی کرده بودم . خلاصه از تشنگی زیاد پیش خودم گفتم که میرم می خوابم و نزدیک افطار بیدار میشم که تشنگی را نفهمم ، تو همین لحظه گفتم :"خدا چی میشد من الآن یادم میرفت که روزه ام و یه کمی آب میخوردم که هم روزم باطل نشه ، هم نخوابم ، هم تشنگیم بر طرف شه و هم درسمو بخونم ." تو همین فکر ها بودم که دیدم دارم شیر آب را می بندم . جاتون خالی ، اینقدر آب خورده بودم که سیراب سیراب شده بودم . این قشنگترین خاطره زندگی من بود که تا آخرین لحظه عمرم فراموشش نمیکنم . cinderella 2229th February 2008, 02:30 PMبرای جلوگیری از بسته شدن تاپیک قوانین و رعایت کنید. elada29th February 2008, 10:11 PMاتفاق زيبا هر روز در اطراف ما رخ ميده به شرطي كه بخواهيم زيبائيش را ببينيم. يك روز سعي كنيد دقيق باشيد سعي كنيد همه چيز را حس كنيد حتي اون فنجان چائي كه دستتان گرفتيد را گرماش را روي پوستتان حس كنيد و بعد بنوشيد. نه اينكه همه كارها را از روي عادت انجام بديد. همين كه مي بينيد يكي از روي انسانيت توي يك جمع كاري ميكنه فردي احساس بزرگي كنه يعني اتفاق زيبا همين كه استادي با وجود بي احترامي شاگردش از قدرتش بر عليه اون استفاده نميكنه يعني اتفاق زيبا همين كه خواهري برادر كوچكترش را مي خندونه يا بالعكس يعني اتفاق زيبا وقتي اتفاقي بي افته كه يك لحظه قدر اطرافيانت را بيشتر بدوني يعني اون اتفاق زيبا بوده! هرچي سخت بگيريم هرچي كارهاي بزرگ را در سختي كشيدن تجسم كنيم كمتر مي تونيم شاهد اين اتفاقات زيبا باشيم. اصلا بيايم هممون توي اين تاپيك همين اتفاقات ساده اي كه در روز مي بينيم و به نظرمان زيبا مياد را بنويسم؟ چطوره؟ پست ابتدائي به نحوي خاطره است، همه كوتاه و مختصر در حد يك اتفاق زيبا بنويسيم. space3rd March 2008, 03:38 PMآشنایی با یکی از دوستام. اول که باهاش آشنا شدم فکر نمیکردم یه روزی بشه که اینقدر دوستش داشته باشم. همون اول یه حس خوبی بهش داشتم . بعد دیدم که چقدرررررررر گله. حالا میفهمم که گل هم نیست . فرشته اس. امیدوارم بتونم تا آخر عمرم باهاش بمونم.;) امیرفرخ4th March 2008, 09:23 AMبهترین اتفاق.... اردوی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... پ ن: ممنون از space عزیز که غلط املایی من رو گوشزد کردن:) space4th March 2008, 04:06 PMبهترین اتفاق.... ارودی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... تصحیح میشود : اردوی 1 روزه... :D امیرفرخ4th March 2008, 07:02 PMتصحیح میشود : اردوی 1 روزه... :D ممنون...میدونی چیه؟...من یاد اردو شهرستانک میوفتم هول ( حول ؟ ) میشم... :p cinderella 224th March 2008, 08:08 PMخوب دوست خوبم بگو دیکته ام ضعیفه اشکالی نداره که یه کلاس تقویتی برات می زاریم;) space6th March 2008, 02:33 PMبهترین اتفاق.... اردوی 1 روزه شهرستانک که از طرف دانشگاه ترتیب داده شده بود... پ ن: ممنون از space عزیز که غلط املایی من رو گوشزد کردن:) ممنون...میدونی چیه؟...من یاد اردو شهرستانک میوفتم هول ( حول ؟ ) میشم... :p خواهش میکنم... بابا... سحر جون میگه اسم این اردوئه میاد هول (کلمه ی هول برای امیرفرخ عزیز) میشم امیر جان میشه بگی چراااااااااا؟:D:D:D:D:D:D:D:D MAAAH6th March 2008, 02:44 PMمیگم چطوره یه تاپیک آموزش زبان فارسی و املا بزارین؟! بابا اسپیس جون انقدر به نوشتار و غلطهای مردم گیر نده...بنده خداهاا... امیرفرخ6th March 2008, 08:23 PMخواهش میکنم... بابا... سحر جون میگه اسم این اردوئه میاد هول (کلمه ی هول برای امیرفرخ عزیز) میشم امیر جان میشه بگی چراااااااااا؟:D:D:D:D:D:D:D:D سلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... space6th March 2008, 08:38 PMآخی.... چقدر خوشگل... حدس میزدم همین باشه...:) مبارکه امیرخان. وقتی پستتون رو خوندم قلبم فشرده شد...!!! ولی متاسفانه فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درکتون کنم...!!!:d براتون آرزوی خوشبختی میکنم. بی شک این یکی از زیباترین اتفاقات زندگی شما بوده.;) در آخر هم قول میدم که دیگه چت پست نزنم!!!!:d ramin228th March 2008, 09:43 AMسلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... امیر فرخ عزیز: واقعا زیبا بود . بهت تبریک میگم . چون مطمئنا خدا خیلی دوست داشته که تونستی با کسی که دوستش داری ازدواج کنی. shosho9th March 2008, 12:37 PMسلام چرا نشه؟؟میگم... اردوی شهرستانک... تاریخ : 3 شهریور 1384 محل حرکت : رو به روی خانه فرهنگ دانشگاه، تو خیابون ولیعصر ساعت : 8 صبح قضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... چه خوشم اومد رفتم تو رويا انشاالله كه خوشبخت باشيد rtech11th March 2008, 06:44 PMیه اتفاق جالبی که برای من افتاده این بوده که : یه روز که رفتم مترو سوار شم ، وقتی وارد مترو شدم دیدم یه موبایل افتاده اونجا ، برش داشتم ، چند دقیقه بعد صاحبش زنگ زد ، گفت اگر میشه اینو برای من بفرست ، من رئیس فلان شرکت هستم و هر چی بخوای بهت میدم و ...... گفتم نمیخواد چیزی بدی آدرس رو بده تا برات بفرستم خلاصه ما فرستادیم و کلی تشکر کرد . دقیقا 2 روز بعد داشتم میرفتم خیابون ولیعصر ، که موبایلم توی تاکسی جا موند ، بعد چند ساعت که کارم تموم شد یک دفعه نگاه کردم دیدم موبایلم نیست :eek: ، سریع پریدم زنگ زدم خدا رو شکر راننده تاکسی پیداش کرده بود ، گفتم کجا بیام بگیرم ، گفت نمیخواد تو بیای ، تو کجایی من میام بهت میدم ، خلاصه اومد و موبایل رو بهم داد . اینجا بود که فهمیدم تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز :rolleyes: MAAAH21st March 2008, 11:38 PMقضیه مربوط به تغییری میشه که در زندگی من به وجود اومد...یعنی کسی که با وجود پاکش زندگی من به زندگی تبدیل کرد...زندگی فقط زنده بودن نیست... دانشگاه ما، توی تابستون سال 84 ، 2 تا اردو گذاشته بود..اولیش تاریخ 19 مرداد ...رفتیم تنگه واشی...یکی از دوستام خبر کرده بود منو..امیر...خودش هم واسم ثبت نام کرده بود...این اردو رو رفتیم..توی اردو فهمیدم یه اردوی دیگه 2 هفته دیگه هست..و کسایی این رو اومدن، او یکی رو نمیتونن برن... ولی من و امیر رفتیم...2 تا کلاس عکاسی و نمیدونم چی چی ثبت نام کردیم...الکی..یه دفع هم سر کلاس نرفتیم...بعدش موقع ثبت نام گفتیم ما کلاس اومدیم..کلی هزینه کردیم...اردو هم میخواییم بیایم...گفتن خب بابا.بیایید:D یکی از دوستای امیر، یه دختری بود که از بچه های دانشگاه بود...این خانوم...یه کار خوبی کرده بود...اینکه یکی از دوستاش رو با خودش آورده بود :rolleyes::o من اون دوست امیر رو نمیشناختم...حتی میتونم بگم ندیده بودمش توی دانشگاه...ولی الان خیلی مدیونش هستم...چون اون دوستش رو با خودش آورده بود اردو... توی اردو، خیلی خوش گذشت...هر لحظه هم من بیشتر سعی میکردم حرف بزنم با دوست اون دختر...حرف دلم رو...ولی...نمیتونستم...یعنی راستش رو بگم؟ باور نمیکردم حتی بخواد نگام کنه... به قدری من رو جذب کرده بود که نمیتونم حتی تعریف کنم..وقار و زیبایی بی حدش...لبخند دلنشینش...چشمهای خوش رنگش...( ماشینی که براش خریدم به رنگ چشماشه:rolleyes:) گذشت...توی راه برگشت بودیم...من تو اتوبوس رو یه صندلی تک و تنها نشسته بودم...داشتم بیرون رو نگاه میکردم...همه بچه ها، دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و بگو بخند...یه وقت دیدم اومد کنار صندلی من و گفت میتونم اینجا بشینم؟ (بدون شک بهترین لحظه اون اردو برای من همین بود) من هم گفتم بفرمایید...صحبت کردیم...فقط حرف زدیم..اون سال کنکور داده بود...هنوز نتایجش نیومده بود...همین حرفها رو زدیم تا رسیدیم...پیاده شدیم و خداحافظی کردم ازش... بدون اینکه حتی بگم اگه میشه بیشتر همدیگه رو ببینیم..بدون اینکه نشونی و چیزی از هم بدونیم..بدون اینکه حتی فامیلی همدیگه رو بدونیم... فرداش من به امیر گفتم...گفتم اگه میتونه به دوستش بگه که به اون دوستش بگه اگه براش مسئله ای نیست و ممکن هست، من خوشحال میشم بتونم بیشتر ببینمش و آشنا بشیم... تا وقتی که امیر جواب داد بهم و شماره من رو داد به اون دوستش...و حتی تا وقتیکه sms خانومی اومد واسم..حتی باورش هم برام سخت بود...اصلا نمیتونستم باور کنم که حتی جواب من رو بده...(متن sms ی که واسم زد رو هم حفظم:o) ولی جواب داد...و زندگی کردن من شروع شد... اینم داستان من...افسانه ای که از هر واقعیتی ، واقعی تره برای من.... بهترین اتفاق زندگی من... من این پست رو امروز دیدم. واقعا" گریم گرفت.ازینکه هنوز پسرهایی هستن که یه دختری رو به خاطر خودش بخوان و واقعا" از ته دل دوسش داشته باشن خیلی خوشحال شدم.گریم هم به خاطر خوشحالی و این آشناییه قشنگ بود... بهتون 1000بار تبریک میگم.امیدوارم سالهای سال در کنارهم به خوبی و خوشی بمونین. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 632]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن