واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: در زمینهی ادبیات زنان اسکاندیناوی؛ گوی سبقت را از رقیبان مرد خود ربوده اند و بزرگترین جوایز را از آن خود کرده اند. بیشتر برندگان فستیوالهای شعر و... پنج شاعر زن از پنج کشور اسکاندیناوی (سوئد، نروژ، دانمارک، فنلاند، ایسلند) در زمینهی ادبیات زنان اسکاندیناوی؛ گوی سبقت را از رقیبان مرد خود ربوده اند و بزرگترین جوایز را از آن خود کرده اند. بیشتر برندگان فستیوالهای شعر و منتخبین روزنامه های ادبی این کشورها در بیست سال اخیر زن بوده اند. اینگر کریستنسن اینگر کریستنسن به سال 1935 در ویله ی دانمارک متولد شد. آثار بیشماری به چاپ رسانده: چندین مجموعه شعر و نمایشنامه و داستانهای کوتاه. اما عرصهی اصلی کار او شعر است و به خاطر اهمیت شعرش بود که در سال 1978 به عضویت آکامی دانمارک انتخاب شد. او جوایز آکامی سوئد و جایزهی ترانسترومر را برنده شده است. اینگر کریستنسن در ژانویه 2009 در سن هفتادو چهارسالگی در کپنهاگ درگذشت. شعر زیر از مجموعه شعر «الفبا و نامه در آوریل» برای ترجمه انتخاب شده است: یوله را آبراهیست درخشان که در هر هوایی باز می تاباند هر چیزی را چونان که هرگز نتوانی نقش قلبت را بر آب حک کنی خیابانها همانطوری هستند که همیشه بوده اند اینجا شهری ست فرسوده و دلمرده جایی که سایه های درختان دم به دم بلندتر می شود جایی که درختان سرسبزند و سایه گستر و پاس می دارند مردمان را تا زندگی کنند در زمانهای حساب شدهی تحمیلی که هردم طولانی تر می شود اینجا شهری ست سترون و کهنه جایی که درخت لیمو گل نمی دهد جایی که پرستو سویش پرواز نمی کند جایی که آفتاب تابستانش غمگین است جایی که مردم بیدار می خوابند و فکر می کنند وقتی که باغچه آرام آرام ریشه می دواند در بطن شب تنها سگانی چند بیدارند هنوز عقابی بر تخته سنگ می نشیند بر سترگ کوه کودکی در گاهواره اش دیوار کاغذین را چونان آسمانی می یابد که گاه روشنی اش نزدیک است نزدیک اینجا خرابه ای ست به نام شهر با غمی که هیچکس شهامت دوست داشتنش را ندارد بازتاب گام های آخرین دلدادگانش بر سنگفرش کوچه ها می رسد بگوش گنجشکی تنها و بی آشیان پر می زند و ناله اش درختی را وامی دارد تا با صدایی سیاه بخواند قطار با تکانی از جای می جهد و به زودی تنها خاطره ای باز می ماند از ایستگاه خالی سکوی خالی و باد که اندیشمندانه روزنامه ای را ورق می زند بی آنکه در آن چیزی بیابد. ********* توآ فورشتروم/ Tua Forsström توآ فورشتروم متولد ۱۹۴۷ در بورگو، فنلاند است. قبل ار هر چیز به عنوان شاعر معروف است. اما نمایشنامه و سناریو نیز نوشته است. همچنین سالها به عنوان سرپرست انتشاراتی در هلسینکی کار کرده است. او بزرگترین جوایز شعر اسکاندیناوی را به خود اختصاص داده است. در یک رودخانه نمی توان دوبار شنا کرد در روشنایی شب، آن پایین منتظر است آدم چون برگی در فضا رها می شود بادی می وزد تاریکی بر چهره ات. *** در عکس ها چشمانت کمی نامتقارن هستند قاعده ای برای انسان ها نیست. آب و نور بطرز غریبی تقسیم شده شکسته ها، تلقین ها. در یکی از اتاق ها جریان دارد: چیزی کامل و اجتناب ناپذیر « برای زیستن در جهان باید آن را برنامه ریزی کنی» من پاکتی را باز می کنم با یک چاقو چمن تازه شکفته از میان پنجره بخار می کند این ناگهان است! در روندهای آهسته می بینم که از همه چیز پشیمانم تقریبا از همه چیز پشیمانم فرقی نمی کند از زمان کودکی ام می شناسمت از زمانی که همچون کودکی فکر می کردم آری، آب و نور می شکند در سایه ها. همیشه یک قطعه باقی می ماند در منظره ی اینجا با آب سبز و جگن ها سایه های درختان، لجن، جیرجیرکها باید تصویری داشته باشی تا نگهش داری با ماهی های زیبا، کتابی از یادرفته روی چمن برای ورق زدن در باد خرسی رقصان باید تصویر خودت را بالا بگیری در برابر غرش های زمین باید ضعفت را قبول کنی: چشمان متورم، عشقت را. مسافرت های کوتاه می توانند خیلی بلند باشند در روزنامه همسن و سال هایم شروع به مردن کرده اند حتی زمستان ها به طرز عجیبی نامحسوس شده اند آه! چه تقلبی آقای لیوینگ استون! آدم روی دیوارش می نویسد: « آنها باید نشان دهند که دیوانه اند و غمگین مثل ما» اری، خوابی ست که باید خوابیده شود، اما اول باید سیب زمینی کاشت و برای سفر ثبت نام کرد. *** زمان می برد تا رقص یوگی را یاد بگیری باورکن آقا، زمان می برد حالا باد از غرب می وزد آدم باید بتواند همه چیز را از نو بسازد چیزی را که هرگز اتفاق نیفتاد و خراش روح را قلب را تاول های سوخته بخند آخر شب روی چمن کنار شاه بلوط زمان می برد تا چیز یاد بگیری. در باد یک بخار دریاچه، گیاهان آبی چیزی که امروز دیدی کسی ندیده است و توبه یاد می آوری یا از یاد می بری اما خبر باقیست. لینا اکدال/ Lina Ekdahl متولد ۱۹۶۴ در سوئد بیشتر در تئاتر کارکرده، هم به عنوان بازیگر و هم به عنوان سناریو نویس. با این همه او پیش از هر چیز خود را شاعر مینامد و تاکنون چهار محموعه شعر به چاپ رسانده که از اقبال خوبی برخوردار بوده اند و جوایز بزرگی را نصیب خود کرده اند. جایی هست گوشه ای اختصاصی برای هرکس جایی که می توانیم بایستیم پنجره را باز کنیم ببینیم روز می شکفد چیزها هستند همه صدا دارند کسی هست که پنهان ایستاده است پشت پرده به روبرو نگاه می کند در روز قلب ها در انتظار ما هستند عدالتی هست یک فهمیدن و یک دیوانه سینه برای همه هست کیکی هست در هشت قسمت مساوی سرزمینی برای گله های گوسفندان و سرزمینی برای بازی های زمستانی انسان هایی هستند با دُم پاهای قوچی خوک های خوشحالی هستند انسان هایی بالدار شکلات برای همه هست روزی هست روزی که هر کس دنبال کار خودش می رود ما نمی دانم نمی دانی می خواستیم بخوابیم دستهای تو کُنده های نرم و محکم اند بازوهای من نی های پراکنده ما آفتاب سحر و آفتاب شامگاهی و نسیم عصرها را دیده ایم ما سه سال و هفت سال و چهارده سال را دیده ایم ما سرهای نوزادان و حیوانات را دیده ایم که می آیند و می روند نمی دانم نمی دانی بدینگونه آرام خوابیده ایم زیر آفتاب سحر و آفتاب شب و نسیم بعدازظهر می خواستیم بخوابیم نمی دانم ناگهان بیدار می شویم اما تو زمانی دراز بیدار بوده ای و من مدتی بیشتر از تو پیش از آنکه تو در خواب فرو بروی بیدار بوده ام بیش از آنکه تو بدانی بیدار بوده ام نمی دانی نه، من نیز نمی دانم حالا دستگاه گردش خون هم به جریان افتاده است من جورابهایم را درآورده ام چون آسیابی با نی لبک های لرزان خود ایستاده ام و الوارهای گرم تو در باد، شمشیر می کشند نمی دانم نمی دانی و ما نمی خواهیم که بخوابیم. خطرها به خیر خواهد گذشت اگر ما همدیگر را هشدار دهیم همدیگر را در مورد محله های پر از زنبور هشدار دهیم شعله های اجاق را ببندیم با احتیاط برانیم به خانه زنگ بزنیم از کلاهخود استفاده کنیم وقتی عبور از میدان مین پاهامان را بلند کنیم اصلا تحت هیچ شرایطی به میدان مین پانگذاریم به آنها که خانه مانده اند هشدار بدهیم که همیشه به تاریخ مصرف نگاه کنند همیشه به نقطه های حساس جایی که پوست نازک است نگاه کنند توقف نکن وقتی خورشید بالای سرت ایستاده است در خانه بمان در یوتالاند غربی بمان اینجا هیچ میدان مینی نیست هیچ میدان مینی در یوتالاند غربی نیست با کلاهخود و چکمه و ژاکت آستین بلند می توانی به آرامی در جلگه ها بازی کنی در یوتالاند غربی. ************** سیسیل لووید/ Cecilie Loveid متولد 1951 در اسلو، نروژ. اولین کتابش را با نام موست در سال 1972 منتشر کرد. و از آن زمان تاکنون در کنار شاعری؛ به طور حرفه ای به کارگردانی و نمایشنامه نویسی پرداخته است. کشتی فضایی آیا متن های من اجازه دارند کشتیی فضایی آبی کم رنگ باشند؟ دوستانم می پرسند: منظورت چیست از اینکه آنها را تا این حد بالا می کشی؟ آنها از نظر ناپدید می شوند ما آنها را بدقت نمی بینیم مخصوصا در ماه ژوئن می پرسم: چرا در ماه ژوئن؟ در ماه ژوئن جوانها پیراهن های آستین کوتاه و کون های برهنه دارند ما آماده می شویم برای سفر به سمت فستیوال های جاز اما تا اکتبر صبر کن آن وقت می بینی که من کشتی های فضایی ام را آنقدر پایین آورده ام که می توانید لمسشان کنید و به آنها بخندید نگاهشان کنید و به سمت آنها شلیک کنید آنها پایین پرواز می کنند برفراز بندرخت ها و محل های بازی شما که همیشه دنبال کشتی های فضایی هستید تا به آنها شلیک کنید پس می توانید تا اکتبر صبر کنید انگاه کشتی های فضایی ی من برفراز جزیره های شهر ساندوی پرواز می کنند و به سمت کشتی های نجات؛ چشمک می زنند و تا کریسمس دراز میکشند در برفابهای اطراف اوسلو آنگاه زمان آن رسیده است تا جمعشان کنیم آنها را از شراب و آواز پرکنیم اما از درون شما همیشه آن کاغذ دیواری ی قدیمی را پیدا خواهید کرد حتی بر دیواره ی کشتی های جدید: اشکال منعکس در تمام نوشتارها به همه ی زبان ها: داستانِ داستانِ داستانِ داستانِ داستان. هلن هالورش دوتیر/ Helen Hallorsdottir متولد 1964 در ایسلند است که سالها به عنوان مردم شناس و روزنامه نگار مشغول بکار بوده است. همچنین دبیر تحریریه ی نشریه ی شعر ماروسیا نیز بوده است. برای تلویزیون ایسلند برنامهی فرهنگی ساخته و شعر ها و مقالات متعددی در مجموعه ها و نشریات مختلف به زبانهای مختلف در مورد شعر به چاپ رسانده است. دو مجموعه شعر منتشر کرده به نام های: «پوست نازک زندگی» و «کیک سیب و سوس وانیلی». او که چند سالی در مالموی سوئد زندگی میکرد هم اکنون ساکن آرژانتین است. زندگی به پایان رسیده است می دانم که زندگی بزودی به پایان می رسد در رادیو شنیدم دیروز چرایش را نمی دانم هنوز نمی دانم شایدآن احساس سنگینی باشد یا آن غریزه ی تلقینی از دوران جنینی زندگی ام بزودی به پایان می رسد در تلویزیون گفتند و آنها حقیقت مقدس را می دانند حالا حس می کنم چطور نیروی زندگی تمام می شود چگونه خواهش مبارزه فروکش می کند ناظم دچار بی نظمی می شود تنها چیزی که دارم وقتی زندگی مرا بیچاره کرده دراز می کشم ساکت؛ بی جان و بی حرکت حالا دیگر هرگز نمی توانم قطار مالمو سوار شوم. *** آیا ما اینقدر متفاوتیم؟ زمان ناشناخته است مکان جایی ست و انسان ها فقط کسانی هستند اما چیزهایی که آنها به آن مشغولند خیلی فرق ندارند گفتن؛ نگاه کردن گوش کردن؛ عشقبازی کردن متنفر شدن؛ احساس کردن تفاوت تنها در چهره های آدمهاست و فضاها *** دستها اغلب گرفتار ماجرا می شوند دستها که نرم دره و ماهور تن را نوازش می کنند در لحظه ای دستها در مسیر راه دستهای دیگری را می بینند که انکارشان می کنند سفری دنباله دار بر حرارت گذرناپذیر تن.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 635]