واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
که بر من از کرمت وامهاي بسيار استشاعر : خاقاني ز گنج مردي اين مايه وام من بگزارکه بر من از کرمت وامهاي بسيار استازين معامله ار خود زيان کند کرمتکه وام شکر تو بر گردن من انبار استبده قراضگکي تا عطات پندارمدلم ز خدمت تو وز خداي بيزار استبه چشمهاي جگر گوشهات که بيش مرامگو که سوختهي من چه خام پندار استبه جان شاه که در نگذراني از امروزمخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار استبه جان شاه که در نگذراني از امروزکه نگذرم ز سر اين صداع و ناچار استکه حاجتم به بهاء تمام دستار استبه خاک پاي تو کان هست خون بهاي سرمبر آن مگير که اين مايه حق اشعار استبه شعر گر صله خواهم تو مالها بخشيبه راوي من کو مدح خوان احرار استبه يک دو بيت نود اقچه داد کافي کورچهل درست که بخشش کني چه دشوار استتو را که صاحب کافي خريطهکش زيبدکم از قراضهي معلول قلب کردار استبه مرد مردمي آخر که صلت چو منيتبارک الله کارم نگر که چون زار استبهاي خير طلب ميکنم بدين زاريکو ز شرف کعبهوار قطب کمال استقبلهي ابدال قلهي سبلان دانجامهي احراميان که کعبهي حال استکعبه بود سبزپوش او ز چه پوشدخاست مرا آرزوش قرب سه سال استدر خبري خواندهام فضيلت آن راکوست عروسي که امهات جبال استرفتم تا بر سرش نثار کنم جانيعني بکرم من اين چه لاف محال استچادر بر سر کشيد تا بن دامنبکر کجا ماند اين چه نادره حال استمقعد چندين هزار ساله عجوزيصومعه دارد مگر فقير مثال استموسي و خضر آمده به صومعهي اوچادر از آن عيب پوش بيني زال استهست همانا بزرگ بيني آن زالبکر نهاي شرم داشتن چه خصال استگفتم چادر ز روي باز نگيريايام نظام ممالک قوام روي زميناز پس بکران غيب چادر غيرتز دور خامهي تو شرق و غرب بيرون نيستتو آفتابي و صدر تو آسمانوار استز بس که بر سم اسبت لب کفات رسيدکه بر محيط جهان خامهي تو پرگار استبه دست عدل تو باشه پر عقاب بريدسم سمند تو را لعل نعل و مسمار استفسون خصم تو بحران مغز سرسام استکبوتران را مقراض نوک منقار استمرا به دولت تو همتي است رفعت جويکه مغز خصم به سرسام حقد بيمار استبه نيم بيت مرا بدرهها دهند ملوکنه در خور نسب و نه سزاي مقدار استبدان طمع که رساني بهاي دستارمتو کدخداي ملوکي تو را همين کار استبه انتظار اشارات تو که هان فرداشريف وعده که فرمودهاي دوم بار استبه سعد و نحسي کاين آيد آن دگر بروددلم نماند بجاي و چه جاي گفتار استنه لفظ من به تقاضاي سرد معروف استگذشت مدتي و خاطرم گران بار استخداي داند اگر آن، بها به نيم سخننه صدر تو به مواعيد کژ سزاوار استسرم که نيم جو ارزد به نزد همت توکراکند وگر آن خود هزار دينار استگر اين جگر خوري ارزد بهاي صد دستاربه بخشش زر و دستار بس گران بار استبه دل معاينه آيد مرا که دستاريسرم چنان که سبکبار هست سگسار استکنون به عرض صله خاطر من آشوب استز من برند که اين را بها و بازار استتو گر بها دهي آن داده را زکات شمارکنون به جاي درم در کف من آزار استبه وام کن زر و زين مختصر مرا درياببده زکات بدان کس که گنج اسرارکرم کن و بخر از دست وام خواهانمچه وام خيزد ازين مختصر پديدار است
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]