واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بيا ساقي و، طرح نو درفکن!شاعر : جامي گلين خشت از طارم خم شکن!بيا ساقي و، طرح نو درفکن!به آن خشت، بر من در گفت و گوي!برآور به خلوتگه جست و جويز تار ويام بر زبان بند نه!بيا مطرب و، عود را ساز ده!نشينم ز بيهوده گويي خموشچو او پرده سازد شوم جمله گوشکه گردد از او سفله، همت بلند،بيا ساقي و، زآن مي دلپسندکه دولت زند قرعه بر نام منفروريز يک جرعه در جام من!که بر روي کار آرد آبام ز رود،بيا مطرب و ز آن نو آيين سرودفروبند از کوس شاهيم گوش!درين کاخ زنگاري افکن خروش!فلکوار دور پياپي بيار!بيا ساقيا، ساغر مي بيار!خلاصي ز آلايش گل دهداز آن مي که آسايش دل دهدبه يک گوشمال آورش در خروش!بيا مطربا! عود بنهاده گوشبه دانا پيام سروش آوردخروشي که دل را به هوش آوردکه از خم فتاده به دست سبوي،بيا ساقي! آن بادهي عيبشويدرون فارغ از عيبجويي کنيمبده! تا دمي عيبشويي کنيموز آن پرده کن چشم عيبم فراز!بيا مطرب و، پردهاي خوش بساز!شوم بر سر عيبها پردهپوشکه تا گردم از عيبجويي خموشبه دل روزن هوشمندي گشاي،بيا ساقي! آن جام غفلتزدايبه آخرسفر، روي در ره شويمبده! تا ز حال خود آگه شويمشترهاي ما را حدي ساز کنبيا مطرب و، ناله آغاز کن!شوند اندرين مرحله تيزگامکه تا اين شترهاي کاهلخرامنه مي، بلکه کبريت احمر بيار!بيا ساقي! آب چو آذر بيار!به نقد خرد رهنمايي کندکه بر مس ما کيميايي کندکه کرد از دلم مرغ آرام، رمبيا مطرب! آغاز کن زير و بم!ز ابريشم چنگ کن حلقه دام!پي حلق اين مرغ ناگشته رامکه شويد ز دل رنگ و بوي گزافبيا ساقيا! در ده آن جام صاف!به فرسنگها رخت بندد دروغبه هر جا که افتد ز عکسش فروغبزن اين نوا را در آهنگ راست!بيا مطربا! زآنکه وقت نواستبجز راست را رستگاري مباد!که کج جز گرفتار خواري مباد!که شب را نهد راز بر روي روز،بيا ساقي! آن جام گيتيفروزنماند ز ما هيچ مکري نهانبده! تا ز مکر آوران جهانکه ميداند از نبض حال سقيم،بيا مطربا! همچو دانا حکيمبدان، درد پنهان هر سينهريشبنه بر رگ چنگ انگشت خويش!که سازد مرا يک دم از من خلاصبيا ساقيا! درده آن جام خاص!به ارواح قدسام کند متصلببرد ز من نسبت آب و گلکه باشد خروشش پيام سروشبيا مطربا! در ني افکن خروش!ازين دوننشيمن به عاليمقامکشد شايدم جذبهي آن پيامدرين بيشهام زور شيري دهدبيا ساقي! آن مي که سيري دهدبه هم برزنم کار سود و زيانبده! تا درآيم چو شير ژيانکه از رشتهي جان زهش برده تاببيا مطربا! وز کمان رباببه من چوي شکاري نفيري فکن!ز هر نغمهي زير، تيري فکن!ببخش از مي لعل يکرنگيام!بيا ساقيا! بين به دلتنگيام!برونم برآور به رنگ درون!چو جام بلور از مي لالهگونره صلح کن نوبت جنگ را!بيا مطربا! برکش آهنگ را!شود صد مخالف موافق به همز ترکيبهاي موافقنغمده آن مي! که در چشم ميخوارگانبيا ساقي! اي يار بيچارگان!از او بد نمايد بد و خوب، خوبدرين زرکش آيينهي نقره کوببزن بر رگ پير خم گشته پشت!بيا مطرب! از زخمه، زخم درشترساند به گوش من آنسان که هستکه هر حرف دشوار و آسان که هستکه سوزد ز ما آنچه نيد به کاربيا ساقي! آن آتشين مي بيار!شود هر چه نيزر بود، سوختهزر ناب ما گردد افروختهکه از خرمن هستيام باد وي،بيا مطرب و، باد در دم به ني!گذارد پي مرغ جان، دانه رابه دور افگند کاه بيگانه راکه زيرک کند غافل گول را،بيا ساقي! آن طلق محلول رادهم جفت و طاق جهان را طلاقبده! تا نشينم ز هر جفت، طاقبه گوش حريفان رسان اين سرود!بيا مطرب و، تاب ده گوش عود!نباشد بجز دختر رز، مباحکه رندان آزاده را در نکاحکه فيروزي آمد سرانجام عدلبيا ساقيا! در ده آن جام عدل!که چندان بقا نيست در دور جوربکش بازوي مکنت از جور دور!که آرام جان بخشد و انس دل،بيا مطربا! پردهاي معتدلز تشويق بياعتدالي رهيمبزن! تا ز آشفتهحالي رهيمکه از روشني دارد آيينه نام،بيا ساقيا! آن بلورينهجامنمايد خرد عيب ما را به مابده! تا عليرغم هر خودنماوز آن مو که بشکافتي، پرده باف!بيا مطربا! در نوا موشکاف!چو خودبين حريفان به خود بنگريمکه تا پرده بر چشم خود گستريمبنه بر کفم مايهي بيخودي!بيا ساقيا! تا کي اين بخردي؟که سر در نيارم به چرخ فلکچنان فارغم کن ز ملک و ملک!ز پژمردگي گوييا مردهامبيا مطربا! کز غم افسردهامکه بخشد ز دور سپهرم فراغچنان گرم کن در سماعم دماغ!سبک باش و جان گرانتر بده!بيا ساقيا! مي روانتر بده!چو به دادي، از به به بهتر درآي!به کف باده در ساغر زر، درآي!مکن! کين عجب جانفزا پردهايستبيا مطربا! بر يکي پرده، ايستکه آن را ندانند جز اهل رازبه هر پرده رازي بود دلنوازبه جام بلور تر انداخته،بيا ساقيا! لعل بگداختهبشوييم دست از نو آيندگانبده! تا به اقبال پايندگانرگ چنگ را زين نوا ده خراش!بيا مطربا! زخمهاي برتراش!هر آنکس که باقي به فاني فروختکه سرمايهي زندگاني، بسوختکه صيد طرب را کند ناو کيبيا ساقيا! ز آن مي راو کيببنديم گوش از صفير فريببده! تا درين دام دلناشکيبکه بر رخش عشرت کند فارسيبيا مطربا! وآن ني فارسيکنيم از بيابان محنت، گذاربزن! تا به همراهي آن سوارکزين موجزن بحر کشتيشکن،بيا ساقيا! مي به کشتي فکن!وز اين بيقراريم زايد قرارسلامت کشم رخت خود بر کناروز آن پرده اين دلکش آهنگ زن!بيا مطربا! زخمه بر چنگ زن!که زد افسر شاه را پشت پاي!که: خوش وقت آن بيسروپا گدايکه سازد سبکبار را بردباربيا ساقيا! رطل سنگين بيار!به عمر شتابان، درنگ آوردبه رخسار اميد رنگ آوردز کارش به انگشت بگشا گره!بيا مطربا، بر ني انگشت نه!نباشد جز آن کارها را گشادز تو هر گشادش که خواهد فتاد،کنيم از ميان قاصد و نامه طي،بيا ساقيا! تا به مي برده پيگشاييم در بارگاه وصالببنديم بار از مضيق خيالببنديم بر خامه صوت صرير،بيا مطربا! کز نواي نفيربسوزيم هم خامه، هم نامه رازنيم آتش از آه، هنگامه رابه رندان لب تشنه انعام کن!بيا ساقيا! باده در جام کن!نخواهد جز آن از جهان با تو ماندبه هر کس که يک جرعه خواهي فشاندبه هنجار نيکو و گفتار نيکبيا مطربا! پردهاي ساز! ليککه اين است آيين نيکان و بسبه گيتي مزن جز به نيکي نفسوز اين مي قدح را جگرگون کنيمبيا ساقيا! تا جگر، خون کنيمجگرخواري از مي گساري به استکه غمديده را آه و زاري به استز چنگ طرب تارها بردريمبيا مطربا! کز طرب بگذريمز چنگ طرب تار بايد گسيختز چنگ اجل چون نشايد گريختمي گرم و روشن چو آتش بيار!بيا ساقيا! جام دلکش بيار!همه کلک و دفتر بر آتش نهيمکه تا لب بر آن جام دلکش نهيمبلندي ده از زخمه آهنگ را!بيا مطربا! تيز کن چنگ را!همه گوش گرديم و دم در کشيمکه تا پنبه از گوش دل برکشيم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 489]