واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خسرو صبح چو علم برزدشاعر : جامي لشکر شام را به هم برزدخسرو صبح چو علم برزدچارهجو رو به مسجد احزابهر دو کردند از آن حرم بشتابدر طلب روز را به سربردندتا به پيشين، قدم بيفشردندآن گروه زن آمدند پديدناگه از ره نسيم يار رسيدخيل انجم رسيد و آن مه نيليک مقصود کار همره نيقصهپرداز آن نگار شدندبا عتيبه سخنگزار شدندراند تا منزل دگر، محملکه: «برون برد رخت ازين منزلراه حي بني سليم گرفتروي خورشيد قرب، غيم گرفتطالب وصل توست هر جا هستگرچه بار رحيل ازين جا بستنام او از معطري رياست»چون سمن تازه و چون گل بوياستاز سرش عقل رفت و از دل هوشنام ريا چو آمدش در گوششرم بگذاشت وين نوا برداشتپرده از چهرهي حيا برداشتبار دل پشت صبر را بشکستکاي دريغا! که يار محمل بستتافت از من زمانه رخسارشآمدم بر اميد ديدارشکاي عتيبه، مباش اندهناک!معتمر گفت با وي از دل پاکگرچه اسباب حشمت است و شرفکنچه دارم از ملک و مال به کفتا شوي بر مراد خود فيروزهمه صرف تو ميکنم امروزبرد يکسر به مجلس انصاردست او را گرفت مشفقوارکاي به ملک صفا وفا کيشان!گفت بعد از سلام با ايشانچيست در حق او گمان شما؟اين جوان کيست در ميان شما؟هست شمعي ز دودمان عرب»همه گفتند: «با جمال نسبدر کمند هوايي افتادهستگفت کاو را بلايي افتادهستو از سر مرحمت مددگاريچشم ميدارم از شما ياريبر ديار بنيسليم گذربهر مطلوبش اختيار سفرمعتمر را به جان رضا جويانهمه سمعا و طاعة گويانمتوجه بدان ديار شدندبر نجيباشتران سوار شدندپرس پرسان ديار ريا راميبريدند کوه و صحرا راپدرش را از آن خبر کردندتا به منزلگهش پي آوردندبا کسان گفت تا به استعجالکردشان شاد و خرم استقبالنطعهاي عجب پراگندندفرشهاي نفيس افگندندوز ثنا، گوهرش به فرق فشاندهر کسي را به جاي وي بنشاندکشت و پخت و کشيد پيش، همهآنچه حاضر ز گله بود و رمههمه کار تو در کمال ادب!معتمر گفت کاي جمال غرب!تا ز بحر نوال و احسانتنخورد کس ز سفره و خوانت،آرزوي همه عطا نکني!حاجت جمله را روا نکني،چيست از بنده آرزوي شما؟گفت کاي روي صدق، روي شمااختر برج عزت و شرفتگفت: «هست آنکه گوهر صدفتنيککردار و راست گفتارست،با عتيبه که فخر انصارسترازدار شب وصال شود»گوهر سلک اتصال شودواندرين کار، اختيار او راستگفت: «تدبير کار و بار او راستآنچه گويد، به مجلس آرم باز»با وي اين را بگويم از آغازغضبآميز و خشمگين برخاستاين سخن گفت و از زمين برخاستکز چه رو خاطرت چنين آشفت؟چون درآمد به خانه، ريا گفتبه هوايت کشيدهاند قطارگفت: «از آن رو که جمعي از انصاريکزبان بهر خواستگاري تو»همه يکدل به دوستداري تودر حريم کرم مقيماناندگفت: «انصاريان کريماناندوز هواي که خواستگار مناند؟»از براي چه دوستدار مناند؟عالي اندر نسب، عتيبه به نام»گفت: «بهر يگانهاي ز کرامنسبتي نيست با کسي دگرشگفت « من هم شنيدهام خبرشوز جفاي زمانه نخروشد»چون کند وعده در وفا کو شدبه خدايي که نبودش مانندپدرش گفت: «ميخورم سوگندنقد وصلت به دامنش ننهمکه تو را هيچگه به وي ندهموآنچه بوده ميانهي تو و او»واقفم از فسانهي تو و اوکه از آن خاطر تو دربارست؟گفت: «با وي مرا چه بازارست،نه گياهي ز باغ من چيدهستنه خيالي ز روي من ديدهستبه اجابت نميکنم بندتليک چون سبق يافت سوگندتدر زمان و زمين اميناناندقوم انصار پاک ديناناندرد ايشان مکن به قول درشت!بر مقالاتشان مگردان پشت!گر نميبايدت، گران کن مهر!مکن از منع، کامشان پر زهر!رغبت از جان مشتري ببرد»نرخ کالا ز حد چون در گذردکم فتد نکته اينچنين مرغوب!»گفت: « احسنت ، خوب گفتي، خوبگفت کاي زمرهي وفاکيشان!آنگه آمد برون و با ايشانليک او گوهريست بيمانندکرد ريا قبول اين پيوندتا سر او به آن فرو آيدمهر او، هم به قدر او بايدکيست قائم به قيمتش امروز؟»باشد او گوهري جهانافروزهر چه خواهي ضمان منم، اينک!»معتمر گفت: «آن منم، اينک!که مثاقيل آن رسد به هزارخواست چندان زر تمامعيارسيم خالص، نه بيش از آن و نه کمبعد از آن نيز ده هزار درمصد ديگر از آن فزون به ثمنجامگي صد ز بردهاي يمنعقدهاي مرصع از گوهرنافهها مشک و طلبهها عنبرزود کردند بر مدينه گذرمعتمر گفت با سه چار نفرمجلس عقد منعقد کردندهر چه جستند حاضر آوردندشاد کردند آن دو محزون راعقد بستند آن دو مفتون راحال بگذشتشان بدين دستوربعد چل روز کز نشاط و سرورماه شهر و غزال صحرا را،داد اجازت پدر که ريا راوز غريبي ره وطن سپرندبه عروسي سوي مدينه برندبرگ گل را ز غنچه محمل ساختبهر وي خوش عمارياي پرداختکرد سوي مدينه همراهشبا دو صد عز و حشمت و جاهششاد و خرم شدند رهپيماهر دو با هم عتيبه و رياتيز بر کار خويش شکرگزارمعتمر با جماعت انصاردل و جانشان ز غم رهانيدندکه دو عاشق به هم رسانيدندبر چه خواهد گرفت کار، قرارهمه غافل از آن که آخر کارجمعي از رهزنان بيفرهنگماند چون با مدينه يک فرسنگوز کمر کرده خنجر آويزهبر ميان تيغ و، در بغل نيزههمه تيغآزماي و نيزه گذارهمه خونينلباس و دزدشعاررو در آن قوم پاکدين کردندغافل از گوشهاي کمين کردندغيرت عاشقي در او پيچيدچون عتيبه هجوم ايشان ديدگاه با نيزه، گاه با شمشيرشد چو شيران در آن مصاف، دليرچون سگانشان به خون و خاک افگندچند تن را به سينه چاک افگندداد آن قوم را چو ديو فرارآخر از زخم تيغ صاعقهبارضربتي زد به سينهاش، کاريليک نامقبلي ز کين داريمرغ او کرد رو به عالم پاکقفسآسا، به تن فتادش چاککه: «برفت از جهان عتيبه، دريغ!»دوستان در خروش و گريه، چو ميغموکنان بر سر عتيبه دويدگوش ريا چو آن خروش شنيد،غرق خون، نازنين شکارش راديد نقش زمين، نگارش راخلعت سروش ارغواني رنگگشته از چشمهسار سينهي تنگ،چهره گلگونه، جامه گلگون کرددست سيمين، خضاب از آن خون کردوز دل دردناک ميناليدچهر بر خون و خاک ميماليدکفتاب تو را زوال افتاد؟کاي عتيبه! تو را چه حال افتادکاشکي بودمي بجاي تو، من!سيرم از عمر، بيلقاي تو، منکه بميري تو زار و من زندهعقل بر عشق من زند خندهرفت با آه، جان او همراهاين بگفت و ز جان برآورد آهروي با روي او نهاد و بمردزندگي بيوي از وفا نشمردروي در وصل جاوداني کردترک هجرانسراي فاني کردبرگرفتند نوحه و زاريدوستان از ره وفاداريهر چه کردند، هيچ سود نکردليکن از نوحه، در کشاکش دردبه خروش و فغان نيايد بازچون کند طوطي از قفس پروازبهر تجهيزشان کمر بستندعاقبت لب ز نوحه دربستندپاک شستندشان به مشک و گلابديده از غم پرآب و ، سينه کبابدر يکي قبرشان وطن کردنداز حرير و کتان کفن کردندتا قيامت شدند همخوابهدر ته خاک غرق خونابه
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 348]