تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نشانه توبه كننده چهار است: عمل خالصانه براى خدا، رها كردن باطل، پايبندى به حق ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820353549




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نيما يوشيج را بهتر بشناسيد !؟


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ali shekspier28th February 2007, 02:14 AMزندگينامه نيما يوشيج كه نام اصلي اش علي اسفندياري بود در سال 1276 شمسي در روستاي يوش مازندران چشم به جهان گشود. پدرش ابراهيم خان نوري از راه كشاورزي و گله داري روزگار مي گذرانيد. ايام كودكي اش را در روستاي خود به تحصيل پرداخت و از آنجا به تهران آمد تا در دبيرستان سن لويي كه يك مؤسسه متعلق به هيات كاتوليك رمي بود به تحصيل ادامه دهد. در اين مدرسه يكي از معلمين وي نظام وفا بود كه در اثر تشويقهاي او به سرودن شعر روي آورد. او زبان فرانسه را به خوبي فرا گرفت و با ادبيات اروپا آشنا شد. محمدرضا عشقي در روزنامه قرن بيستم بخشي از شعر افسانه نيما را منتشر كرد. نيما در سال 1317 شمسي جزو گروه كاركنان مجله موسيقي، مجله ماهانه وزارت فرهنگ در آمد. وي يك سلسله مقاله در اين مجله نوشت و در آنها نظرات فيلسوفان را در خصوص هنر و تأثير آثار اروپايي را در ادبيات بعضي از ممالك شرقي مورد بررسي قرار داد. او در سال 1328 ه.ش. در روابط عمومي و اداره تبليغات وزارت فرهنگ مشغول به كار شد و بالاخره در سال 1338 شمسي در تجريش تهران دار فاني را وداع گفت. با تشكر از پاتريس ali shekspier28th February 2007, 02:41 PMويژگي سخن نيما در نتيجه آشنايي با زبان فرانسه، با ادبيات اروپايي آشنا شد و ابتكار و نو آفريني را از اين رهگذر كسب كرد. او يكي از پايه هاي رهبري سبك نوين گرديد و در اين راه تلاش و سعي زيادي نمود. اشعار نخستين او با اينكه در قالب اوزان عروضي ساخته شده از مضامين نو و تخيلات شاعرانه برخوردار است كه در زمان خود موجب تحولي در شعر گرديد. نيما در آثار بعدي خود اوزان شعر عروضي را مي شكند و شعرش را از چارچوب وزن و قافيه آزاد مي سازد و راهي تازه و نو در شعر مي آفريند كه به سبك نيمايي مشهور مي گردد. ali shekspier28th February 2007, 02:44 PMمعرفي آثار از آثار او عبارت است از: شعر من، ماخ لولا، ناقوس، شهر صبح شهر شب، آهو و پرنده ها، دنيا خانه من است، قلم انداز، نامه هاي نيما به همسرش، عنكبوت، فريادهاي ديگر، كندوهاي شبانه، حكايات و خانواده سرباز، آب در خوابگه مورچگان، در سال 1364 مجموعه اي كامل از آثارش منتشر شد. صبح چون روي مي گشايد مهر روي دريا سركش و خاموش مي كشد موجهاي نيلي چهر جبه اي از طلاي ناب به دوش ali shekspier9th March 2007, 02:28 AMقصه ی رنگ پریده ، خون سرد من ندانم با که گویم شرح درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟ هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند آتش عشق است و گیرد در کسی کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی قصه ای دارم من از یاران خویش قصه ای از بخت و از دوران خویش یاد می اید مرکز کودکی همره من بوده همواره یکی قصه ای دارم از این همراه خود همره خوش ظاهر بدخواه خود او مرا همراه بودی هر دمی سیرها می کردم اندر عالمی یک نگارستانم آمد در نظر اندرو هر گونه حس و زیب و فر هر نگاری را جمالی خاص بود یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز شیوه ی جلوه گری را کرده ساز هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر هوش بردی و شکیبایی ز سر هر نگاری را به دست اندر کمند می کشیدی هر که افتادی به بند بهر ایشان عالمی گرد آمده محو گشته ، عاشق و حیرت زده من که در این حلقه بودم بیقرار عاقبت کردم نگاری اختیار مهر او به سرشت با بنیاد من کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من رفت از من طاقت و صبر و قرار باز می جستم همیشه وصل یار هر کجا بودم ، به هر جا می شدم بود آن همراه دیرین در پیم من نمی دانستم این همراه کیست قصدش از همراهی در کار چیست ؟ بس که دیدم نیکی و یاری او مار سازی و مددکاری او گفتم : ای غافل بباید جست او هر که باشد دوستار توست او شادی تو از مدد کاری اوست بازپرس از حال این دیرینه دوست گفتمش : ای نازنین یار نکو همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من گفتمش : روی تو بزداید محن تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی به به از کردار و رفتار خوشت به به از این جلوه های دلکشت بی تو یک لحظه نخواهم زندگی خیر بینی ، باش در پایندگی باز ای و ره نما ، در پیش رو که منم آماده و مفتون تو در ره افتاد و من از دنبال وی شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی در پی او سیرها کردم بسی از همه دور و نمی دیدیم کسی چون که در من سوز او تاثیر کرد عالمی در نزد من تغییر کرد عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت بس بدی ها عاقبت در خوی داشت روز درد و روز نکامی رسید عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا که بدو کردم ز خامی اقتفا آدم کم تجربه ظاهر پرست ز آفت و شر زمان هرگز نرست من ز خامی عشق را خوردم فریب که شدم از شادمانی بی نصیب در پشیمانی سر آمد روزگار یک شبی تنها بدم در کوهسار سر به زانوی تفکر برده پیش محو گشته در پریشانی خویش زار می نالیدم از خامی خود در نخستین درد و نکامی خود که : چرا بی تجربه ، بی معرفت بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت من که هیچ از خوی او نشناختم از چه آخر جانب او تاختم ؟ دیدم از افسوس و ناله نیست سود درد را باید یکی چاره نمود چاره می جستم که تا گردم رها زان جهان درد وطوفان بلا سعی می کردم بهر جیله شود چاره ی این عشق بد پیله شود عشق کز اول مرا درحکم بود س آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود من ندانستم چه شد کان روزگار اندک اندک برد از من اختیار هر چه کردم که از او گردم رها در نهان می گفت با من این ندا بایدت جویی همیشه وصل او که فکنده ست او تو را در جست و جو ترک آن زیبارخ فرخنده حال از محال است ، از محال است از محال گفتم : ای یار من شوریده سر سوختم در محنت و درد و خطر در میان آتشم آورده ای این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟ چند داری جان من در بند ، چند ؟ بگسل آخر از من بیچاره بند هر چه کردم لابه و افغان و داد گوش بست و چشم را بر هم نهاد یعنی : ای بیچاره باید سوختن نه به آزادی سرور اندوختن بایدت داری سر تسلیم پیش تا ز سوز من بسوزی جان خویش چون که دیدم سرنوشت خویش را تن بدادم تا بسوزم در بلا مبتلا را چیست چاره جز رضا چون نیابد راه دفع ابتلا ؟ این سزای آن کسان خام را که نیندیشند هیچ انجام را سالها بگذشت و در بندم اسیر کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟ می کشد هر لحظه ام در بند سخت او چه خواهد از من برگشته بخت ؟ ای دریغا روزگارم شد سیاه آه از این عشق قوی پی آه ! آه کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟ تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟ چه شد آن رنگ من و آن حال من محو شد آن اولین آمال من شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد عشقم آخر در جهان بدنام کرد آخرم رسوای خاص و عام کرد وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او که مرا با جلوه مغتون داشت او عاقبت آواره ام کرد از دیار نه مرا غمخواری و نه هیچ یار می فزاید درد و آسوده نیم چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟ که شده ماننده ی دیوانگان می روم شیدا سر و شیون کنان می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو خود نمی دانم چه دارم جست و جو سخت حیران می شوم در کار خود که نمی دانم ره و رفتار خود خیره خیره گاه گریان می شوم بی سبب گاهی گریزان می شوم زشت آمد در نظرها کار من خلق نفرت دارد از گفتار من دور گشتند از من آن یاران همه چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟ چه شد آن یاری که از یاران من خویش را خواندی ز جانبازان من ؟ من شنیدم بود از آن انجمن که ملامت گو بدند و ضد من چه شد آن یار نکویی کز فا دم زدی پیوسته با من از وفا ؟ گم شد از من ، گم شدم از یاد او ماند بر جا قصه ی بیداد او بی مروت یار من ، ای بی وفا بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟ بی مروت این جفاهایت چراست ؟ یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟ چه شد آن یاری که با من داشتی دعوی یک باطنی و آشتی ؟ چون مرا بیچاره و سرگشته دید اندک اندک آشنایی را برید دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او بی تأمل روز من برتافت او دوستی این بود ز ابنای زمان مرحبا بر خوی یاران جهان مرحبا بر پایداری های خلق دوستی خلق و یاری های خلق بس که دیدم جور از یاران خود وز سراسر مردم دوران خود من شدم : رنگ پریده ، خون سرد پس نشاید دوستی با خلق کرد وای بر حال من بدبخت!‌وای کس به درد من مبادا مبتلای عشق با من گفت : از جا خیز ، هان خلق را از درد بدبختی رهان خواستم تا ره نمایم خلق را تا ز نکامی رهانم خلق را می نمودم راهشان ، رفتارشان منع می کردم من از پیکارشان خلق صاحب فهم صاحب معرفت عاقبت نشنید پندم ، عاقبت جمله می گفتند او دیوانه است گاه گفتند او پی افسانه است خلقم آخر بس ملامت ها نمود سرزنش ها و حقارت ها نمود با چنین هدیه مرا پاداش کرد هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد که پریشانی من افزون نمود خیرخواهی را چنین پاداش بود عاقبت قدر مرا نشناختند بی سبب آزرده از خود ساختند بیشتر آن کس که دانا می نمود نفرتش از حق و حق آرنده بود آدمی نزدیک خود را کی شناخت دور را بشناخت ، سوی او بتاخت آن که کمتر قدر تو داند درست در میانخویش ونزدیکان توست الغرض ، این مردم حق ناشناس بس بدی کردند بیرون از قیاس هدیه ها دادند از درد و محن زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من یادگاری ساختم با آه و درد نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد مرحبا بر عقل و بر کردار خلق مرحبا بر طینت و رفتار خلق مرحبا بر آدم نیکو نهاد حیف از اویی که در عالم فتاد خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب خوب داد عقل را دادند ، خوب هدیه این بود از خسان بی خرد هر سری یک نوع حق را می خرد نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور کور را چه سود پیش چشم نور ؟ ای دریفا از دل پر سوز من ای دریغا از من و از روز من که به غفلت قسمتی بگذشاتم خلق را حق جوی می پنداشتمن من چو آن شخصم که از بهر صدف کردم عمر خود به هر آبی تلف کمتر اندر قوم عقل پک هست خودپرست افزون بود از حق پرست خلق خصم حق و من ، خواهان حق سخت نفرت کردم از خصمان حق دور گردیدم از این قوم حسود عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟ عاشقم من بر لقای روی دوست سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست پس چرا جویم محبت از کسی که تنفر دارد از خویم بسی؟ پس چرا گردم به گرد این خسان که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟ ای بسا شرا که باشد در بشر عاقل آن باشد که بگریزد ز شر آفت و شر خسان را چاره ساز احتراز است ، احتراز است ، احتراز بنده ی تنهاییم تا زنده ام گوشه ای دور از همه جوینده ام می کشد جان را هوای روز یار از چه با غیر آورم سر روزگار ؟ من ندارم یار زین دونان کسی سالها سر برده ام تنها بسی من یکی خونین دلم شوریده حال که شد آخر عشق جانم را وبال سخت دارم عزلت و اندوه دوست گرچه دانم دشمن سخت من اوست من چنان گمنامم و تنهاستم گوییا یکباره ناپیداستم کس نخوانده ست ایچ آثار مرا نه شنیده ست ایچ گفتار مرا اولین بار است اینک ، کانجمن ای می خواند از اندوه من شرح عشق و شرح نکامی و درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد من از این دو نان شهرستان نیم خاطر پر درد کوهستانیم کز بدی بخت ،‌در شهر شما روزگاری رفت و هستم مبتلا هر سری با عالم خاصی خوش است هر که را یک چیز خوب و دلکش است من خوشم با زندگی کوهیان چون که عادت دارم از صفلی بدان به به از آنجا که مأوای من است وز سراسر مردم شهر ایمن است اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی به به از آن آتش شب های تار در کنار گوسفند و کوهسار به به از آن شورش و آن همهمه که بیفتد گاهگاهی دررمه بانگ چوپانان ، صدای های های بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای زندگی در شهر فرساید مرا صحبت شهری بیازارد مرا خوب دیدم شهر و کار اهل شهر گفته ها و روزگار اهل شهر صحبت شهری پر از عیب و ضر است پر ز تقلید و پر از کید و شر است شهر باشد منبع بس مفسده بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده تا که این وضع است در پایندگی نیست هرگز شهر جای زندگی زین تمدن خلق در هم اوفتاد آفرین بر وحشت اعصار باد جان فدای مردم جنگل نشین آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین شهر درد و محنتم افزون نمود این هم از عشق است ، ای کاش او نبود من هراسانم بسی از کار عشق هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق او مرا نفرت بداد از شهریان وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟ خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟. حالیا فرسنگ ها از من جداست بخت بد را بین چه با من می کند س دورم از دیرینه مسکن می کند یک زمانم اندکی نگذاشت شاد کس گرفتار چنین بختی مباد تازه دوران جوانی من است که جهانی خصم جانی من است هیچ کس جز من نباشد یار من یار نیکوطینت غمخوار من باطن من خوب یاری بود اگر این همه در وی نبودی شور و شر آخر ای من ، تو چه طالع داشتی یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟ از چو تو شوریده آخر چیست سود در زمانه کاش نقش تو نبود کیستی تو ! این سر پر شور چیست تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟ تو نداری تاب درد و سوختن باز داری قصد درد اندوختن ؟ پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی خلق را زین حال خود حیران کنی چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟ این همه خواهان درد و ماجرا چشم بگشای و به خود باز ای ، هان که تویی نیز از شمار زندگان دائما تنهایی و آوارگی دائما نالیدن و بیچارگی نیست ای غافل ! قرار زیستن حاصل عمر است شادی و خوشی س نه پریشان حالی و محنت کشی اندکی آسوده شو ، بخرام شاد چند خواهی عمر را بر باد داد چند ! چند آخر مصیبت بردنا لحظه ای دیگر بباید رفتنا با چنین اوصاف و حالی که تو راست گر ملامت ها کند خلقت رواست ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت که ملامت دارد این شوریده بخت گرد ایید و تماشایش کنید خنده ها بر حال و روز او زنید او خرد گم کرده است و بی قرار ای سر شهری ، از او پرهیزدار رفت بیرون مصلحت از دست او مشنوی این گفته های پست او او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست که چگونه بایدش با خلق زیست او نداند چیست این اوضاع شوم این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم او نداند هیچ وضع گفت و گو چون که حق را باشد اندر جست و جو ای بسا کس را که حاجت شد روا بخت بد را ای بسا باشد دوا ای بسا بیچاره را کاندوه و درد گردش ایام کم کم محو کرد جز من شوریده را که چاره نیست بایدم تا زنده ام در درد زیست عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم عاشقی را لازم اید درد و غم راست گویند این که : من دیوانه ام در پی اوهام یا افسانه ام زان که بر ضد جهان گویم سخن یا جهان دیوانه باشد یا که من بلکه از دیوانگان هم بدترم زان که مردم دیگر و من دیگرم هر چه در عالم نظر می افکنم خویش را دذ شور و شر می افکنم جنبش دریا ،‌خروش آب ها پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها ریزش باران ، سکوت دره ها پرش و حیرانی شب پره ها ناله ی جغدان و تاریکی کوه های های آبشار باشکوه بانگ مرغان و صدای بالشان چون که می اندیشم از احوالشان گوییا هستند با من در سخن رازها گویند پر درد و محن گوییا هر یک مرا زخمی زنند گوییا هر یک مرا شیدا کنند من ندانم چیست در عالم نهان که مرا هرلحظه ای دارد زیان آخر این عالم همان ویرانه است که شما را مأمن است و خانه است پس چرا آرد شما را خرمی بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟ آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی بی سبب با من چه داری دشمنی من چه کردم با تو آخر ، ای پلید دشمنی بی سبب هرگز که دید چشم ، آخر چند در او بنگری می نبینی تو مگر فتنه گری تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست سوزش من از ره و رفتار توست زندگی با تو سراسر ذلت است غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است هر چه هست از غم بهم آمیخته است و آن سراسر بر سر من ریخته است درد عالم در سرم پنهان بود در هر افغانم هزار افغان بود نیست درد من ز نوع درد عام این چنین دردی کجا گردد تمام ؟ جان من فرسود از این اوهام فرد دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟ ای بسا شب ها کنار کوهسار من به تنهایی شدم نالان و زار سوخته در عشق بی سامان خود شکوه ها کردم همه از جان خود آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو دور شو از جانب من ! دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای خود نمی دانی چه با خود کرده ای قدرتش دادی و بینایی و زور تا که در تو و لوله افکند و شور گه ز خانه خواهدت بیرون کند گه اسیر خلق پر افسون کند گه تو را حیران کند در کار خویش گه مطیع و تابع رفتار خویش هر زمان رنگی بجوید ماجرا بهر خود خصی بپروردی چرا ؟ ذلت تو یکسره از کار اوست باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟ گر نگویی ترک این بد کیش را خود ز سوز او بسوزی خویش را چون که دشمن گشت در خانه قوی رو که در دم بایدت زانجا روی بایدت فانی شدن در دست خویش نه به دست خصم بدکردار و کیش نیستم شایسته ی یاری تو می رسد بر من همه خواری تو رو به جایی کت به دنیایی خزند بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند چه شود گر تو رها سازی مرا رحم کن بر بیچارگان باشد روا کاش جان را عقل بود و هوش بود ترک این شوریده سرا را می نمود او شده چون سلسله بر گردنم وه ! چه ها باید که از وی بردنم چند باید باشم اندر سلسله رفت طاقت ، رفت آخر حوصله من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب تا که داد این عشق سوزانم فریب سوختم تا عشق پر سوز و فتن کرد دیگرگون من و بنیاد من سوختم تا دیده ی من باز کرد بر من بیچاره کشف راز کرد سوختم من ، سوختم من ، سوختم کاش راه او نمی آموختم کی ز جمعیت گریزان می شدم کی به کار خویش حیران می شدم ؟ کی همیشه با خسانم جنگ بود باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟ کی ز خصم حق مرا بودی زیان گر نبودی عشق حق در من عیان ؟ آفت جان من آخر عشق شد علت سوزش سراسر عشق شد هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد عشق را بازیچه نتوان فرض کرد ای دریغا روزگار کودکی که نمی دیدم از این غم ها ، یکی فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم شادمان با کودکان دم می زدم ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا یاد باد آن روزگار دلگشا گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟ بگذرد آب روان جویبار تازگی و طلعت روز بهار گریه ی بیچاره ی شوریده حال خنده ی یاران و دوران وصال بگذرد ایام عشق و اشتیاق سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق شادمانی ها ، خوشی ها غنی وین تعصب ها و کین و دشمنی بگذرد درد گدایان ز احتیاج عهد را زین گونه بر گردد مزاج این چنین هرشادی و غم بگذرد جمله بگذشتند ، این هم بگذرد خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت بگذرد هم عمر این شوریده بخت حال ،‌ بین مردگان و زندگان قصه ام این است ،‌ ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست س در پی یک خاطر محنت کشی ست زینهار از خواندن این قصه ها که ندارد تاب سوزش جثه ها بیم آرید و بیندیشید ،‌هان ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان پند گیرید از من و از حال من پیروی خوش نیست از اعمال من بعد من آرید حال من به یاد آفرین بر غفلت جهال باد بهمن8th April 2007, 12:40 AMهست شب، يك شب دم كرده و خاك رنگ رخ باخته است . باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه سوي من تاخته است . *** هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را . با تنش گرم،بيابان دراز مرده را ماند در گورش تنگ - به دل سوخته من ماند . به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ، هست شب . آري شب god_girl23rd May 2007, 11:24 AMخانه ام ابری ست... خانه ام ابری ست یکسره روی زمین ابری ست با آن. از فراز گردنه خرد و خراب و مست باد میپیچد. یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من! آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟ خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته ست. در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم، من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره. و همه دنیا خراب و خرد از باد است و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود راه خود را دارد اندر پیش. patris20th June 2007, 04:10 AMبز ملاحسن بز ملا حسن مسئله گو چو به ده از رمه می کردی رو داشت همواره به همره پس افت تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت بز همسایه ،‌بز مردم ده همه پر شیر و همه نافع و مفت شاد ملا پی دوشیدنشان جستی از جای و به تحسین می گفت مرحبا بز بزک زیرک من که کند سود من افزون به نهفت روزی آمد ز قصا بز گم شد بز ملا به سوی مردم شد جست ملا ،‌ کسل و سرگردان همه ده ، خانه ی این خانه ی آن زیر هر چاله و هر دهلیزی کنج هر بیشه ،‌به هر کوهستان دید هر چیز و بز خویش ندید سخت آشفت و به خود عهد کنان گفت : اگر یافتم این بد گوهر کنمش خرد سراسر استخوان ناگهان دید فراز کمری بز خود را از پی بوته چری رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا بی مروت بز بی شرم و حیا این همه آب و علف دادن من عاقبت از توام این بود جزا که خورد شیر تو را مرده ده ؟ بزک افتاد و بر او داد ندا شیر صد روز بزان دگر شیر یک روز مرا نیست بها ؟ یا مخور حق کسی کز تو جداست یا بخور با دگران آنچه تراست god_girl20th June 2007, 10:48 AMترا من چشم در راهم ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم. شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم. leila_moosavian22nd June 2007, 02:41 AMنیما یوشیج (نامه های عاشقانه) : پرنده ها چطور هم جنسشان را انتخاب میکنند: بدون اینکه پدر و مادر برایشان رای بدهند!!! به جای اینکه الفاظ دیگران برای آنها عقد ببندد، قدری خودشان آواز میخوانند، آنوقت محبت و یگانگی در بین آنها این عقد را محکم میکن سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 485]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن