تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه دست محبت بر سر يتيمى بگذارد، مگر اين كه خداوند به اندازه ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827605936




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كلاهبرداران به كاهدان زدند


واضح آرشیو وب فارسی:الف: كلاهبرداران به كاهدان زدند
سرهنگ عبدالله قاسمىحدود يك سال از ازدواجمان مى گذشت.گاه بى گاه درباره اينكه همسرم سر كار برود و كمك خرج مان باشد با او صحبت مى كردم. البته همسرم هم خيلى اشتياق داشت كه مشغول كار شود. آن شب وقتى از اداره به خانه آمدم همسرم گفت: امروز آگهى روزنامه ها را مى ديدم كه يك كار خوب پيدا كردم. همين طور كه به صفحه تلويزيون زل زده بودم و گوشم به حرف هاى او بود، گفتم: به سلامتى؛ حالا كجا هست - «يك مؤسسه براى استخدام مربى آگهى داده است» به آنجا زنگ زدم. وقتى فهميدند ليسانس رياضى دارم گفتند، دو ماه اول به صورت حق التدريس است كه از ساعتى چهار هزار تا ۱۵هزار تومان هم مى پردازند. بعد از چهار ماه هم قرارداد مى بندند و بيمه مى شوم. فردا وقت دارى با هم برويم - چه ساعتى تا هشت شب هستند.- اگر مأموريت يا كار فورى پيش نيايد حتماً مى رويم. اگر هم نرسيدم تو برو. بعد هم من يك سرى مى زنم يا پرس و جو مى كنم ببينم مؤسسه مطمئنى است يا نه.- پرس و جو نمى خواهد. آموزشگاه درسى است. تو هميشه مى گفتى معلمى براى خانم ها كار مناسبى است. تازه آگهى هم در روزنامه معتبر و قانونى چاپ شده.در حالى كه كانال تلويزيون را عوض مى كردم گفتم:حالا هم منكر نمى شوم. عرض كردم پرس و جو مى كنم ببينم جاى به دردبخورى هست يا نه! من كه خودم گفتم برى سر كار بهتره. هم حوصله ات سرنمى ره، هم كمك حال من هستى.- فردا بهت زنگ مى زنم. اگر توانستى با هم برويم بهتره. چون من آنجاها را خوب بلد نيستم.فرداى آن روز بعد از ناهار از رئيس اداره چند ساعتى مرخصى گرفتم. اول خيابان هم با همسرم قرار گذاشتم تا براى مصاحبه به موسسه برويم. از پائين خيابان حدود ۱۵۰ متر پياده رفتيم تا به كوچه اى بن بست رسيديم. داخل كوچه پلاك ۳۷ را پيدا كرديم. به ساختمانى قديمى با نمايى بازسازى شده و پنجره هاى بلند و فلزى كرم رنگ كه پشتش را با پرده كركره سبز پوشانده بودند رسيديم. جلوى در روى كاغذ نوشته شده بود آموزشگاه «روناس» علامت فلش نشان مى داد بايد به طبقه دوم برويم. چند پله را شمردم تا رسيديم جلوى در چوبى آموزشگاه. وقتى در زدم پسر جوانى در را باز كرد. پا به پا شدم و گفتم:براى مصاحبه آمده ايم.بفرماييد. خواهش مى كنم.سپس با دست اشاره كرد روى مبل بنشينيم.زن جوانى كه به نظر مى رسيد منشى مؤسسه است با ديدن ما گفت: لطفاً منتظر باشيد. نوبت تان كه شد صدايتان مى كنم. غير از من و همسرم خانم هايى نيز در آنجا بودند كه همگى براى استخدام آمده بودند.يك ساعتى معطل شديم تا چند نفر رفتند و آمدند و نوبت ما شد. وقتى رفتيم داخل، مردى قد كوتاه با عينك دسته نقره ظريف از روى صندلى پشت ميزش بلند شد و با من دست داد.چهار صندلى جلوى ميزش بود. مرد جوان كه مدام پلك مى زد گفت:در خدمتم. براى استخدام آمده ايد همسرم جواب داد:بله. كريم پور هستم. ديروز تماس گرفتم.نگاهى به اطرافم انداختم. روى ميز يك تلفن بود و يك گلدان با يك شاخه گل مصنوعى. چند خودكار هم روى ميز پخش بودند. به ديوارها هم قاب عكسى آويزان نبود. مرد جوان نگاهى به ما انداخت و فرمى به همسرم داد.لطفاً مشخصات تان را به طور كامل اينجا بنويسيد و بعد هم امضا كنيد. همان موقع به ورقه اى كه همسرم مشغول پر كردن آن بود، نگاه كردم. يك برگه فتوكپى ساده با چند سؤال كوتاه، چند خطى هم مى بايست درباره سوابق شغلى اش مى نوشت. پاسخ دادن به آن كمتر از يك دقيقه طول كشيد.مرد برگه را گرفت و نگاهى سرسرى به آن انداخت و بعد گذاشت داخل پوشه ها و رو به همسرم گفت:لطفاً ۲۰ هزار تومان هم براى تشكيل پرونده به منشى شركت بدهيد.همسرم پرسيد:من كه هنوز پذيرفته نشده ام.سوابق و مدرك تان را ديدم. از نظر ما مشكلى ندارد. الآن پول را بدهيد. هفته آينده شما را به آموزشگاه معرفى مى كنم تا كارتان را شروع كنيد.از روى صندلى بلند شدم و دست كردم داخل جيب شلوارم و وانمود كردم كه دنبال پول مى گردم. بعد رو به مرد گفتم: - ببخشيد اسم آموزشگاه تان «روناس» است بله- با آموزشگاه روناس كه جنب ساختمان آلومينيوم است مشترك هستيد.مرد با دستپاچگى گفت:- نه. يعنى بله. آنها روناس يك هستند و ما روناس دو.بعد پا به پا شدم و گفتم:با توجه به اين كه پول نقد همراه ندارم با اجازه از يك عابر بانك پول بگيرم و خدمت تان مى رسم.مرد جوان هم در جوابم گفت:شايد تا فردا ظرفيت مان تكميل شود. امكان دارد اين موقعيت از دست تان برود.- چشم، در اولين فرصت خدمت مى رسم.بلافاصله خداحافظى كرديم و آمديم بيرون.همسرم گيج و حيران مرا نگاه مى كرد. در راهرو موقع پائين آمدن از پله ها گفت:چى شد پس چرا پول ندادى تو كه پول همراهت بود. نكنه به آنها مشكوك شدى سرى تكان دادم و گفتم:آره. بيا پائين تا همه چيز را بگويم.پله ها را خيلى تند آمديم پائين. از راهرو زدم بيرون. سر و ته كوچه را نگاه كردم. بعد دوباره برگشتم تو و زنگ واحد طبقه اول را زدم. زن ميانسالى در را باز كرد. عجيب بود. در آن ساختمان ادارى، خانواده زندگى مى كرد.گفتم: ببخشيد خانم. اين افرادى كه طبقه بالا هستند را مى شناسيد. زن ناراحت و اخم كرده جواب داد:بله آقا. ما را بيچاره كرده اند. گفتيم اگر تا آخر اين هفته نروند مأمور مى آوريم. شوهرم قرار بود يك ماهه اينجا را به آنها اجاره بدهد. الآن دو ماهه جاخوش كرده اند. از سر و صداى آنها هم خسته شده ايم. نمى دانستيم اين قدر رفت و آمد دارند. گفتند طبقه بالا را يك ماه براى انبارى مى خواهند اما روزى هزار نفر مى آيند و مى روند.از زن صاحبخانه خداحافظى كردم و يكراست به سراغ دوستم كه از مأموران پليس آگاهى است رفتم. خلاصه ماجرا را براى رضا تعريف كردم. او هم بلافاصله تلفنى با يكى از مسئولان صحبت كرد و دستورات لازم را گرفت.روز بعد رفتيم سراغ آموزشگاه. حدسم صددرصد درست بود. پسر كلاهبردار و همدستانش كه هوا را پس ديده بودند در حال فرار دستگير شدند. يكى شان هم كه پا به فرار گذاشته بود چند كوچه آن طرف تر دستگير شد. در تحقيقات كارآگاهان پليس مشخص شد كلاهبرداران ميليون ها تومان از افراد جوياى كار به همين شيوه كلاهبردارى كرده اند.* رئيس دايره اجتماعى پليس آگاهىنگاه كارشناسروزانه هزاران آگهى مختلف استخدام در نشريات و روزنامه ها منتشر مى شود كه توجه جمع زيادى از جويندگان را جلب مى كند. با اين حال ضرورى است مراجعه كنندگان تا زمانى كه هويت واقعى و حقيقى آگهى دهندگان، برايشان مشخص نشده از پرداخت پول نقد، چك و حتى سپردن مدارك شناسايى معتبر به آنها به شدت خوددارى كنند. چه بسيار شركت هايى كه با حيله و نقشه استخدام افراد با وعده هاى فريبنده، از هر مراجعه كننده مبالغ اندكى گرفته و در مجموع پس از كلاهبردارى هاى قابل توجه متوارى شده اند.بنابراين لازم است در صورت مشاهده شركت ها يا افراد مشكوك بلافاصله موضوع به پليس اعلام شود. در اين ميان شكايت مالباختگان از كلاهبرداران نيز مى تواند در شناسايى و دستگيرى متهمان نقش مهمى داشته باشد. هرچند مبلغ دريافتى بسيار ناچيز و اندك به نظر برسد. شهروندان بايد توجه داشته باشند، چاپ آگهى در روزنامه ها دليلى بر معتبر بودن شركت ها نيست.
 پنجشنبه 2 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 391]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن