تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833330350
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت
واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت دکتر حسین کچویان با دکتر حسین کچویان از جهات گوناگون و به اعتبارات مختلفی میتوان به گفتوگو نشست. بهعنوان یک صاحبنظر در عرصه علوم اجتماعی؛ یا مدیر (سابق) گروه جامعهشناسی دانشگاه تهران؛ یا عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی؛ یا بهعنوان یک تحلیلگر شرایط اجتماعی و سیاسی ایران. حتی اگر پیشتر برویم، شاید مصاحبه با او بهعنوان یک نیروی سیاسی متمایل به جناح (موسوم به) چپ در دهه 60 و دوست و همکار نزدیک میرحسین موسوی در آن سالها، واجد ظرفیتهای کامل یک گفتوگوی داغ باشد.اما در هر حال، آنچه که در این گفتوگو بیشتر مورد توجه بوده، از دو حیث نخستین در دکتر کچویان است. وجوهی که بهنظر میرسد در سالهای اخیر، وی بیشترین تمرکز ذهنی و عملی را بر آنها داشته است: مسأله بنیادین نسبت ما و علوم اجتماعی و اداره مهمترین گروه آکادمیک علوم اجتماعی در ایران. در عینحال، تلاش این مصاحبه بر آن بوده که، دستکم در «حواشی»، به دیگر وجوه کچویان نیز نقبی بزند. در آخرین روز، به تعبیر دقیقتر آخرین ساعات حضور استاد 51 ساله جامعهشناسی دانشگاه تهران در اتاق «مدیریت گروه»، با او به گفتوگو نشستیم.اگر موافق باشید بحث را با سرگذشت فکری خود شما آغاز کنیم. چه شد که جامعهشناسی را انتخاب کردید و با چه انگیزهها و دغدغهها و گرایشهایی وارد شدهاید؟ بنده شخصا تصور میکنم که زندگی و افکار من، حداقل اکنون در سطحی نیست که اقتضای پرداختن به آن را داشته باشد؛ ولی حالا که شما بر این امر مصر هستید و ما را درگیر این امر کردهاید، باید بگویم بنده از اواخر مقطع راهنمایی، فضای زندگی و فکریام به یک معنا عوض شد، البته قبل از آن هم اهل مطالعه و کتاب بودم و به کانون پرورش فکری میرفتم. تا حدی که زمانی بهنظرم میرسید در کانون دیگر کتابی نباشد که من نخوانده باشم. اما این مطالعات جهت روشنی نداشت. تا اینکه در آن سالها پس از آشنا شدن با مرحوم شریعتی و کتابهای ایشان، وارد مسایل سیاسی - اجتماعی شده و نسبت به این امور دغدغه پیدا کردم، البته از قبل هم نسبت به حکومت موضع نفی داشتم، اما از آن زمان شکل مشخصی بهخود گرفت. ورود من به این رشته هم تحت تأثیر ایشان بود؛ البته آن زمان هم به هدف کارهای سیاسی میخواستم به خارج از کشور بروم. از آلمان هم پذیرش گرفته بودم، هنگام رفتن من، انقلاب شد و پیروزی انقلاب مانع شد که من بروم. همزمان وارد رقابت برای ورود به دانشگاه در ایران شدم. هرچه به انقلاب نزدیکتر میشدیم؛ جهتگیریهایم محکمتر و صریحتر میشد. تا وقتی حضرت امام را درک نکرده بودم و با ایشان بهطور عمیق آشنا نبودم؛ در مسیر فکری مرحوم شریعتی حرکت میکردم. در آن مسیر، گرایشهای درونی تجدد بهمعنای تلاش برای نزدیک کردن فکرهای غربی به فکرهای دینی و نقد کارهای غربی، تا حدی که مرحوم شریعتی اجازه میداد، مورد توجه من بود. اوایلی هم که دانشگاه آمدم؛ همین فضا را داشتم. خصوصا که با انقلاب فرهنگی نیز درگیر شده و در بخش تجدیدنظر در کتابها، آنها را به ما میدادند که بخوانیم و ببینیم چه کتابهایی از علوم انسانی مناسب نیست. دو حادثه این مسیر را تا حدودی عوض کرد: یکی نفس انقلاب اسلامی، که یک عنصر اساسی آن خود امام خمینی (رحمتالله علیه) بود و آن تغییر جهتی که در فضای فکری ایران ایجاد کرد و مسیر را به کلی در ریل دیگری انداخت که مطابق آن از نظر من با وقوع انقلاب، مرحوم شریعتی به گذشته تعلق گرفت و فهم اصیلی از دیانت برای شخص من مبنای کار قرار گرفت. دیگر اینکه از سال 58 وارد حوزه شدم. از مدرسه عالی شهید مطهری شروع کردم، بعد به مدرسه سپهسالار در پشت مسجد مروی و سپس خود مسجد مروی رفتم. البته در همین دوران بحثهای فلسفه و کتابهای مختلف مثل الهیات شفای ابنسینا، شواهدالربوبیه و اسفار را با آیتالله جوادی آملی (که در تهران و در شورای قضایی بودند) خواندم. دروس دیگر حوزه را تا حد کفایه و اصول آمدم و بحثهای خارج را با آقای بجنوردی تا حدودی داشتم. مقداری هم بحث احیای اراضی موات را با آقای جوادی خواندم. همزمان با این بحثها دروس دانشگاهی را ادامه میدادم. کارشناسی ارشد و دکتری هم به تربیت مدرس رفتم. تمام این سالها بحثهای فلسفه جدید هم میخواندم. در انجمن حکمت، مدتی جلسات فردید و مدتی نیز مباحث مهدی حائری یزدی برقرار بود، بعضی آقایان دیگر مثل آقای صدوقی که داماد علامه جعفری بود، نیز جلساتی برگزار میکردند؛ من شنونده سخنان اینها بودم. بعد از کارشناسی کمکم فکر رفتن به خارج از کشور در ذهنم بود. چون این احساس را داشتم که تا وقتی به منبع اصلی تولید علم موجود نروم، اتکا به نفس لازم را نخواهم داشت. موضوعات مورد بحث در فضای آکادمیک دانشگاه در مقطع اولیه ورود شما چه بود؟ سالی که ما وارد شدیم؛ فضای آکادمیکی وجود نداشت و تحت تأثیر فضای انقلاب و جو سیاسی بود. چیز مشخصی که به یادم میآید؛ این است که هر درسی را که گوش میدادم بیشتر در جزوهنویسی پرانتز باز میکردم و نظرات خودم را مینوشتم. یعنی از همان زمان چالشی با بحثها وجود داشت. آن موقع فضای جدیدی در دانشگاه حاکم بود. علامه جعفری، سلامتیان، بنیصدر، سروش، کمال خرازی و مجتهد شبستری همه در دانشکده ما درس میدادند و فضا هم بیشتر تحت تأثیر این افراد بود تا اساتید گذشته. فاصله گرفتن شما از دکتر شریعتی از همان بدو پیروزی انقلاب بود؟ بله! البته من راجع به مرحوم شریعتی تا همین اواخر هم مینوشتم و درگیر بودم و در کل شأن و نقش بالایی برای وی قائلم. اما از همان موقع انقلاب احساس میکردم او نسبت به دین یک رویکرد ابزاری دارد یا حداقل براساس یک رویکرد ابزاری تبلیغ میکند و مایههای غیردینی حرف و فکر او خیلی به چشم میآمد. بهطور کلی معتقدم برخی افراد زبان و ادبیاتشان طوری است که بدوا جاذبه خیلی شدیدی دارد؛ مثل عسل است اما به همان میزان هم اگر زیاد بخوری، دلت را میزند. مرحوم شریعتی برای من اینطور بود! ولی بیشتر همان گرایشهای ابزاریاش برای من حساسیتبرانگیز بود. البته این دلزدگیها هم بود ولی بعد از آشنایی با امام و منابع و متون اصیل دینی و حوزوی از ایشان مستغنی شدم؛ ایشان برای من در واقع مجرای ورود به بحث و آشنایی با اسلام بود. ورود شما به حوزه هم با دغدغههای علوم اجتماعی بود؟ بله! اصولا من هیچ جایی با غیر از این دغدغهها نمیرفتم. البته من در دبیرستان ریاضی - فیزیک میخواندم و جزو شاگرد اولهای مدرسه خوارزمی هم بودم، رتبه کنکورم هم 82 شد. برای رفتن بهسراغ این رشته، جامعه با من همراهی نمیکرد؛ معمولا مرا سرزنش میکردند. من از آلمان هم فلسفه درخواست کردم. هیچوقتی بین دوراهی گیر نکردم که آیا بروم یا نروم و راه دیگری در ذهنم متصور نبود. دغدغههایم باعث میشد نتوانم چیز دیگری را ببینم و بخوانم. شما از چه دورهای متفطن به وجوه مسألهدار علوم اجتماعی متجدد و بحثهایی شدید که امروزه با آنها شناخته میشوید؟ آیا در بدو تماس با علوم اجتماعی همین برداشت را داشتید یا این نوع نگاه به مرور زمان اتفاق افتاد؟ این ناسازگاری فکر دینی با جامعهشناسی از همان سالها برایم روشن بود. ما با کارهای افرادی مثل گنون آشنا بودیم و میخواندیم، ولی به مرور زمان وضع برای من فرق کرد. من آن زمان کلاسهای آقای سروش را بهطور مستمر شرکت میکردم، کارهای بنیصدر، داوری و یا بزرگان حوزوی مثل علامه یا شهید مطهری را میخواندم. تا سالهای نزاع سروش با کیهان فرهنگی، در چهارچوبی که سروش آن زمان به قضیه نگاه میکرد؛ مینگریستم. مثلا من مقالهای به نام جامعهشناسی اسلامی نوشتم که سخنرانیای بود که همان سالها در جهاد دانشگاهی دانشکده کردم و در چهارچوب و یا منطقی مشابه منطق فلسفی به مسأله پرداختم. اینها مربوط به اولین سالهای بعد از انقلاب فرهنگی یعنی حدود سال 62 میشود. من هرچه جلوتر آمدم، بیشتر بهسمت یک نگاه تاریخی روی آوردم. قبل از آن در سیستم فلسفی خودمان که حوزههای مختلف را بهصورت مقولههای کاملا منقطع و مستقل و بیارتباط به جهان عینی میداند، نگاه میکردم. در آن مقاله درمورد رابطه جامعهشناسی و اسلام در قالب منطق معمول فکر میکردم، ولی میتوانم بگویم بعد از آن سالها گرایشهایی پیش آمد که زمینههای متفاوتی ایجاد کرد و این گرایش به مرور زمان عمیقتر شد؛ به این معنا که هم نوع ارتباط را بهصورت کاملا متفاوتی میدیدم و هم جوهره بحث را. حدود سالهای 74-73 بود که آن شکل کاملا متفاوت را پیدا کردم؛ یعنی در جریان دکترای خارج از کشور. آنجا مسیر دیگری باز شد که کاملا متفاوت با این مسیر قبلی بود، یعنی آشنایی با آدمهایی مثل وگلین، فوکو، میلبانک، مک اینتایر و اشتراوس دید مرا متفاوت کرد. من خیلی صریح و روشن بارها گفتهام که به تمام معنا تجدد ستیزم و هیچ ابایی هم از گفتن آن ندارم. چون تجدد را با اجزای آن تعریف نمیکنم، بلکه آن را یک دین و نظام فکریای در تعارض با هر نوع نظام دینی بهخصوص اسلام میدانم. ولی این ستیزه از آن سالها کاملا غیر قابل التیام شد. یعنی از قضا سرکنگبین صفرا فزود. آقای حجاریان گفته بود که این به انگلیس میرود و درست میشود(!)، ولی به واسطه این تجربه، جوهره و صورت آن هم عوض شد. شرایط شما از جهاتی مشابه آدمهای همنسل خودتان در دهه 60 است که علایق علمی و علایق سیاسی و اجرایی را با هم ترکیب کرده و در منازعه بین چپ و راست آن زمان بیشتر به خط چپ یا خط امام (با تعابیر آن زمان) متمایل بودید. بعد از آن دوره و بعد از جنگ هم که دیگر از فضای اجرایی فاصله گرفتید و در فضاهای علمی وارد شدید. این سیر مشابه را خیلیهای دیگر هم داشتند؛ اما نکته خاصی که وجود دارد این است که مسیر طیشده شما تفاوتی 180 درجهای با دیگر همنسلانتان دارد. غالب آن دوستان، بیشتر بهسمت فضای تجدد رفتند و در چهارچوب علوم انسانی و اجتماعی مدرن هضم شدند، اما شما هرچه جلوتر رفتید؛ از این نگاه مدرن دورتر شدید و برخلاف آنها حرکت کردید، این مسأله را چگونه تحلیل میکنید؟ معتقدم که تحلیل کامل این قضایا ممکن نیست و تنها خطوطی برای فهم بهتر این قضیه میتوان پیدا کرد. در طی این سالها چند خط مطالعاتی و کاری متفاوت وجود داشت؛ مثلا طلبگی یا جامعهشناسی یا فلسفه و سیاست یا کارهای رسمی مثل فعالیت در صداوسیما یا نوشتن در مطبوعات، خیلی دوران پر و پیمانی بود. گورویچ حرف جالبی دارد. میگوید: «زمان محصول نسبتی است که حوادث با هم پیدا میکنند.» بعضی از زمانها؛ زمانهای بسیار کندی است، مثل دوران 3 هزار سال پیش. شاید به همین دلیل بوده که عمر بشر آن زمان بیشتر بوده است. چون سطح شکوفایی و کمال مورد نیاز انسان با توجه به رخدادها و حوادث خیلی زمان زیادتری میبرده است. این سالهای بعد از انقلاب، سالهایی بود که لحظهلحظهاش حوادث عجیب و غریب اتفاق میافتاد؛ هر روز سالی و هر سال دههای بود. البته من هیچ زمان، درگیری اجرایی به آن معنا نداشتم؛ نه استخدام میشدم و نه مسئولیت قبول میکردم. البته در صدا و سیما تا حد معاونت برونمرزی پیش رفتم، اما آنجا هم کار فکری بود و در نخستوزیری نیز در معاونت سیاسی هم کار فکری و هم کارشناسی میکردم، ولی سیر کلیای که گفتید درست است؛ این یک نکته. نکته دوم هم اینکه من همیشه فکر میکردم کار من کار حوزه علم است، ولی هیچوقت نخواستم که استاد دانشگاه یا چیز دیگری از این قبیل بشوم. هیچ جایی هم استخدام نمیشدم؛ حتی در نخستوزیری. در زمینه گرایشهای سیاسی هم من همان موقع هم مثل الان بهنظرات امام یا در کل فهم حوزوی بهعنوان مرجع اصلی و شاخص نگاه میکردم. اگر شما دقت کنید هر جریان اجتماعی مثل جمهوریخواهان یا دموکراتها در آمریکا که یک طرفش برژینسکی است و یک طرفش کارتر، که برژینسکی تا حدودی شباهتی هم به راستها دارد؛ یک قطب دارد و یک طیف، که سر این طیفها به جریانات دیگر مربوط میشود؛ آن موقع هم خیلی من نتوانسته بودم رابطهام را با این جریانها تعریف کنم. ولی در آن سالها چون همه را غیر از امام نقد میکردم، (که برخی گزارشهایش در اطلاعات هم هست!) معلوم نیست که به این معنایی که اکنون در ذهنها هست؛ چپ بوده باشم. اتفاقات بعدی هم براساس همان فهم از امام رخ میداد و در همان مسیر بود. از آن گذشته، چیزی که هیچگاه در من تغییر نکرده؛ مواضع سیاسی من نسبت به غرب است. یکی از شاخصهای عمده گذشته و حال بنده در سیاست و غیرسیاست؛ ضدیت با غرب است. یکی از جهاتی که کل جامعه ایران، امام را دوست داشت؛ توفندگی او در برابر غرب بود. اما اینکه اگر تفاوتی هست چرا رخ داده، بهنظرم یک مجموعه تجربههای کاملا شخصی نیز اثرگذار بوده است. این مسأله جنبههایی دارد که من هیچگاه در خودم درک نمیکنم. یک جنبه آن رابطه بنده با تاریخ است. من حتی در خوابهایم هم در خاطرههای ازلی هستم. بهشدت به مسایل تاریخی علاقهمندم و خوابهایم هم همیشه تاریخی است و در گذشته دور و دنیاهای قبل از این دنیا چرخ میزنم! به ندرت در خوابهایم چیزهای جدید میبینم. ابزارآلات و صحنههای جدید نمیبینم. مثلا آکسفورد کمبریج در انگلیس که من رفته بودم؛ بهشدت متناسب با حال و هوای من بود. مثلا در کلیسای کرامول که مربوط به سال 1200 بود؛ بهشدت احساس میکردم که در خانه خودم هستم. یا در بازار تهران و کوچههای تنگ و تاریک آن است که احساس حیات و زندگی میکنم. به فیلمها، داستانها و مسایل تاریخی علاقهمندم. به این معنا من در این دنیا زندگی نکرده و از آن و کل دنیای معاصر احساس دوری شدید و ناخوشایندی داشته و دارم. اینکه با جهان ناسازگار باشی و فرم کنونی زندگی را نپذیری، در من وجود داشت و عنصر مهمی بود. این شکل زندگی را درست نمیبینم و در آن احساس ناامنی و ناآرامی میکنم. پس بهطور کلی جنبههای اجتماعی، سیاسی و فردی در این روند من تأثیرگذار بودهاند. قبل از انقلاب وضعیتی بود که همه به نحوی شباهتهایی پیدا میکردند. در بدو انقلاب، قضیه بر این منوال بود؛ مثلا همه ضد غرب و حتی سنتگرا شدند. به قول مرحوم شریعتی حتی به اعتبار آویزان کردن یک جوالدوز یا پالان خر در منزل، سنتگرا میشدند! این وضعیتی بود که همه را اینطوری میکرد. عمق این وضعیت برای کسانیکه با «شاه» و نظام موجود در تعارض بودند فرق میکرد؛ اما همه در آن سالها در وضعیتی بودند که در آن احساس ناامنی میکردند و با آن در تضاد بودند، ولی برای بعضی عمیقتر بوده است و تنها هنگامی این تفاوت دیده میشود که زمانه عوض شود. آن فضای اول انقلاب؛ ضدیت با غرب، ضدیت با اقتصاد سرمایهداری، ضدیت با مظاهر جهان مدرن و ضدیت با تکنولوژی را تحمیل میکرده است. اما بعدا معلوم میشود که این موضع نظری و عملی برای هرکس چقدر عمق دارد. برای شخص من، این موقعیت عمیق شد؛ به این معنا که دو نوع هستی و دو نوع زندگی متعارض برای من ظاهر شد که قابل التیام نیستند. این به واسطه مطالعات و درک حضرت امام و تجربیاتم بهویژه خود تجربه انقلاب اسلامی است. دغدغههای سیاسی و اجتماعی شما ازجمله انقلاب یا پایان جنگ یا دوم خرداد، تا چه حد بر کار نظری شما تأثیر گذاشته است؟قطعا اثر داشته است. ما در خلأ زندگی نمیکنیم. مثلا شاهد بودیم در دوران اصلاحات، پایاننامهها بهسمت نوشتن درمورد اصلاحات حرکت کرد. البته من چنین ارتباطی بین جنبههای اجتماعی و فکری حس نمیکردم ولی اکنون که از بالا نگاه میکنم؛ میبینم ارتباط قطعا وجود داشته است. تجربههای اول انقلاب یا دوران جنگ یا زمان بمبارانها، بهطور ملموس شواهد تجربی برخی بحثهای اخیر من هستند که اگر آن تجربهها را نداشتم؛ قطعا به این مفاهیم نمیرسیدم. یا دلیل اینکه خیلی از این حرفها فهمیده نمیشود؛ برای این است که این امور تجربه نشده است. مثلا بحثهای من در «ماهیت معمایی ایران» ملهَم از بمبارانهاست و فضایی که در آن قرار داشتیم که همه از همهچیز بد میگفتند. انگار هیچچیز مثبتی در این مملکت وجود نداشت. با این فضا آدم انتظار داشت که مردم از انقلاب ببُرند، مخصوصا در سالهای بمباران. از طرفی برای انقلاب هم راهپیماییهای 22 بهمن خیلی مهم بود و اگر مردم نمیآمدند؛ همه رسانههای بیگانه استنباطهای عجیب و غریب میکردند. بعد میدیدیم در آن اوضاع و احوال، مردم به راهپیمایی میآیند و این عجیب بود. هر سال میخواستیم تحقیقی در این مورد انجام دهیم ولی نمیدانستیم چگونه تحقیقی باید باشد. اولین مقاله من در این موضوع هم درمورد راهپیمایی 22 بهمن بود. این نشان میدهد که چنین بده و بستانی کاملا وجود دارد. بعد هم من در همین فضا کار خودم را تأیید کردم. در وضعیت انحطاط دنیا فکر کردم که راه نجات چیست؟ راهحل را در سنت خودمان یافتم و برای همین به این راه بهعنوان آخرین مسیری که بشر عادی از طریق آن میتواند نجات یابد نگاه میکنم. البته بشر غیرعادی (حضرت صاحب) یا خداوند بحث دیگری دارد. کمک به این جریان از طرف من، تلاش برای تقویت و استحکام بنیاد نظری آن بوده است، چراکه هر جریان اجتماعی اگر نتواند فکر متناسب با خود را تولید کند؛ قطعا بقا و دوام آن محل سئوال است. خصوصا در وضعیت فعلی ما دیگر نباید به علوم اجتماعی غرب متکی باشیم. به هر صورت، کل کار من در تماس با انقلاب اسلامی و جنگ است. وجه اصلی پروژه فکری شما (که به آن هم شناخته میشوید) نقادی علوم اجتماعی مدرن و به واسطه آن نقادی کل تجدد بوده است. منتها ما در این مصاحبه میخواهیم کمی جلوتر برویم و کرانههای این مطلب و چشمانداز نظری کار شما را ببینیم. استنباطهای مختلفی از کار شما وجود دارد: یکی اینکه پروژه شما این است که ما در نهایت، فهمی خاص از تاریخ خاص ایران داشته باشیم (مثل ماهیت معمایی یا کار منتشرنشده شما در مورد انتخابات سوم تیر) یا اینکه پروژه شما حرکت بهسمت تأسیس یک علم اجتماعی عام بر مبنای معرفتشناسی سنت و نگاه دینی به جهان است؟ یا آنچنان که برخی میگویند پروژه شما تقویت صورتهای متأخرتر علوم اجتماعی مدرن مثل مطالعات فرهنگی است؟ نگاه آخر، استنباط غلطی است که از آن سخنرانی من در دانشگاه علامه شده است. مطالعات فرهنگی، شری شرتر از شر قبلی (جامعهشناسی) است که متولد شده و فقط این معنا را میرساند که جامعهشناسی، دیگر حتی قابلیت این را ندارد که برای خود تجدد هم کاری بکند. اما بحث اصلی من: خیلیها به نقادی ایراد گرفتند اما نقادی گذشته، روش کلی تمام تمدنها و همه اهل نظر در ادوار مختلف تاریخ برای بروز خودشان است. یونانیها با نقد اسطورهها کار خود را پیش بردند. مسلمین نیز با نقد یونانیها و غربیها هم با نقد کار مسلمین به اینجا رسیدند. نقد داشتن یعنی تشخیص اینکه کجاها مشکل است و این تشخیصِ ناخوانیهای ما با غرب خیلی هم مهم است، اما از این قضیه گذشته، به شکل ایجابی بهنظر من غرب کاری کرده که اگر ما آن را از جهاتی اصلاح کنیم؛ کار درست میشود. آن کار هم این است که غرب آمده نهتنها در هستی یک تیغ گذاشته و بخش متعالی هستی را بریده، بلکه بخشی از تاریخ عینی و ملموس را هم بریده یا به شکل خیلی غلطی آن را فهمیده است. و آن هم بخش زندگی دینی، تاریخ دینی و تاریخ انبیا است. بخش اعظم تاریخ بشری، تاریخ انبیا است و اگر قرار است بشر را بفهمیم بهتر است در ذیل تاریخ انبیا آن را بفهمیم. صرفا این یکی دو هزار سال اخیر را ما بدون نبی گذراندهایم. اگر عمر بشر مطابق با آنچه تورات میگوید پنج هزار سال، و یا بیشتر از آنچه تورات میگوید، هشت هزار سال، بیست هزار سال یا سی هزار سال باشد، بالأخره اصل این تمدن و حیات اجتماعی انسان (به اقرار خود علوم اجتماعی مدرن) ریشهاش در آن فضا بوده است؛ بهتر است تاریخ بشر و هر چیز دیگری را ذیل آن بنویسیم. این کاری است که میشود کرد و بهمعنای وارد کردن نیروهای قدسی در تاریخ است و هر کار تئوریکی هم باید بر اساس آن انجام بشود. این جنبه ایجابی کار است. اما اینکه بتواند علم بشود یا نشود، بحث دیگری است. من به این قائلم که ما در علوم اجتماعی چیزی جز تاریخ نداریم. یعنی نظریهپردازی عام ممکن نیست، نه اینکه ممکن است و ما نمیتوانیم. نتیجه کار نظریهپردازان غربی نشان داده که شما نهتنها با تاریخ، بلکه با میلیونها تاریخ سروکار دارید. در تمامی شاخههای علوم اجتماعی، هر بحثی در واقع یک بحث تاریخی است. یعنی کشش ندارد حتی در کشور خودش هم فراتر از آن مقوله مورد نظر خودش چیزی بگوید، چه رسد به آنکه راجع به کشورهای دیگر حرفی بزند. این همان تفکیک بین روشنفکریهای جهانی و پیامبرانه، با روشنفکریهای خاص و محلی است که فوکو میگوید. میگوید قابلیت معرفتی و ایدئولوژیکی این علوم در این حد نیست که شما بر اساس آن، یک نسخه برای همه بشر بنویسید. اگر چیز عامی وجود داشتهباشد همان است که ادیان گفتهاند؛ دیانت اسلام مثلا درباره اینکه سیر تاریخ به کجا میرود سخن گفته است که آن هم تطبیقاش بر سیر تاریخ و تاریخهای متکثری که هر لحظه آمده و در یکجایی گم شدهاند، کار دشواری است. ما باید ابزارهای مفهومی را تجهیز کنیم. علاوهبر بخش اول کار که نقد فکر مدرن است، در حوزه علم تجربی جامعه، باید بهسوی روایت تاریخ خاص خودمان برویم تا بتوانیم منطق جهان خودمان را بفهمیم. آن هم با لیت و لعلهای زیاد، و بر مبنای حدسهایی که شاید تنها تقویتکنندهاش جنبههای عقیدتی و آموزههای دینی باشد. به این معنا از نظر شما اینکه ما بهسمت تأسیس علم اجتماعی جدیدی برویم که بر مبنای آن بخواهیم جهان اجتماعی را سازمان بدهیم ممکن نیست؟ خیر، در علم تجربی چنین چیزی ممکن نیست. اینکه چه نوع فهم اجتماعی ممکن است، امری است که باید در آن تأمل زیادی بشود. ولو اینکه با مبادی دینی هم شروع بشود؟ خیر! با مبادی دینی هم تفاوتی ایجاد نمیشود. چون اگر قرار بود، خود دین و قرآن این معرفت را به ما میدادند. اما آنچه که قرآن در مورد جامعه و تاریخ و انسان به ما میدهد، علم تجربی بهمعنای مشخص کلمه نیست. مثلا اینکه «ان الملوک اذا دخلوا قریه افسدوها و جعلوا اعزه علی اذله» یا مثلا جریان حق و باطل در تاریخ؛ اینکه حق پیروز است جنبه تجربی ندارد. اینها چیزهایی نیست که توضیح تجربی داشته باشد، حتی بهنظرم استدلال عقلی هم بهسختی میتوان بر آنها اقامه کرد. ما اینها را به اعتبار اینکه ادیان گفتهاند، میپذیریم. فلذا این مسأله ربطی به مبادی دینی یا غیر آن ندارد، بلکه به ظرفیتهای معرفت شناختی علم تجربی بر میگردد. جهان اجتماعی، بهلحاظ تجربی، امکانی جز نوعی فهم خاص یا تأملی تاریخی در مورد شیوههای مختلف زندگی قبلی و یا تلاشی برای تفهم جامعه و روابط خاصی که در یک مقطع ویژه وجود دارد، نمیدهد. البته اینکه شما بر اساس قرآن و سنت، درکی اجتماعی یا نوعی فلسفه اجتماعی (که اعتبار آن مستند به دین باشد) داشته باشید، امری متفاوت است که ربطی به عدم امکان «علم تجربی» در این حوزه ندارد. پس یعنی تحقق نظم مطلوب اجتماعی کاری نیست که از عهده علم تجربی و یا فراتر از آن تفکر مفهومی بر بیاید؟ بنده معتقدم علوم اجتماعی تجربی چیزی جز بازگویی عقل عملی غربیها نیست. یعنی غربیها در زندگیشان کارهایی کردهاند و نهادها و مقولاتی چون سیاست دموکراتیک و اقتصاد سرمایهداری را ساختهاند، علوم اجتماعی روایت این تحولات و درک منطق آن است. به این معنا علوم اجتماعی غربی هم هیچوقت، هیچ کاری نکرده است. علوم اجتماعی هم فقط آن را بازگویی کرده است. از این جهت که آن را مصرح کرده و مفهوم سازی کرده، کمک کرده است. روایت مشهور (که همان روایت روشنگری است) از تجدد این است که یک اندیشهای در عالم نظر بهوجود آمد و سپس آن اندیشه در عین و عمل هم محقق شد. اما این روایت چندان توضیح درستی از مسأله بهدست نمیدهد. بهنظرم این سخن افلاطون واقعا سخن درستی است که: «اندیشه عقیمتر از آن است که بتواند در این دنیا کاری انجام بدهد.» مثلا جامعه دارد به یک سمتی میرود، افلاطون میگوید خب من چه کار میتوانم انجام بدهم. من فهمیدم فیلسوف شاه، مهم و خوب است. اصلا قرار نیست که جامعه بایستد تا من کاری انجام بدهم. یک موقعهایی ممکن است یک فرصتی برای من بهوجود بیاید، تا آنها را اجرا کنم. اگر یک قومی دارد بهسمت انحطاط میرود، کسی میتواند با اندیشه جلوی آن را بگیرد؟ یا وقتی یک قوم بهسمت سرافرازی میرود، کسی میتواند با اندیشه جلوی آن را بگیرد؟ هرگز. (فقط شاید قوم یونس (علیهالسلام) یک استثنا باشد) البته این بهمعنای آن نیست که هیچ امکان و اثری برای برنامهریزی برای جامعه وجود نداشته باشد. برنامهریزی برای جامعه یعنی اینکه در این اوضاع و احوال مشخصی که وجود دارد، چگونه بر اساس عناصر موجود عمل کنیم. این بهمعنای در بطن شرایط موجود عمل کردن است. یعنی شما میگویید آن اتفاق اصلی و تحولات اساسی با تفکر بهوجود نمیآید. بله! اندیشهها اگر بتوانند آن چیزهایی را که موجودند در بستر خود روشن و مفهوم کرده و کسانی را که دارند عمل میکنند خوب ببینند، میتوانند بصیرتی بدهند که جلوتر از آن هم دیده شده و دو گام جلوتر گذاشته شود. و الا نمیتوانند در یک بیابان برهوت راهی را ایجاد کنند. این مجموعه دارد راه خودش را میرود. این جریانی که در ایران یا هرجای دیگر هست، دارد راه خودش را میرود. اندیشه چه کار میکند؟ اندیشه با تأمل راجع به خودش، با بازبینی این وضعیت، وقتی که درست تشخیص میدهد و وقتی که خوب میفهمد، میتواند خوب مفهومسازی کند و امکان برداشتن یکی دو گام به پیش را بدهد. بیشتر از این نه! یکی از نکاتی که اخیرا شایع شده است و هم از طرف متجددینی که بهکار شما نقد میکنند و هم از طرف سنتیها و متدینان مطرح میشود، این است که نقادی دکتر کچویان برخاسته از تجدد آمیخته با گزارههای معرفتی و فکری پست مدرن است، و این نوع نقادی، تبری است که دسته خودش را هم قطع میکند. چراکه «نمیتوان حزباللهی پست مدرن بود!» شما با این انتقاد چگونه مواجه میشوید؟ بنده اولا پستمدرن را بهمعنای بحران فکر مدرن میفهمم، و هیچ چیز دیگری از آن نمیفهمم. یعنی فکر مدرن به انتهای خودش رسیده است. انسانهایی درون فرهنگ یا تمدنی فکری کردهاند، تجربهای تاریخی کردهاند، به یک سری حرفهایی رسیدهاند؛ خودشان در آن بستر فکری خودشان به این نتیجه رسیدهاند که حرفهایشان به درد نمیخورد! چه اشکالی دارد که آن حرفها را از آنها بگیریم؟ خودشان گفتهاند که دیگر نمیتوانیم فهم عام به دست بیاوریم، نمیتوانیم دانش کلی به دست بیاوریم، علوم اجتماعی این ظرفیت را ندارد. جادهای را رفتهاند، بعدا فهمیدهاند که آن جاده و یا آن وسیلهای که سوار شدهاند، به مقصد راه نمیبرد. مگر فوکو چه میگوید؟ بنده در مورد این مجموعه از آدمها خیلی وقتها (به ویژه در بدو آشنایی با آنها) فکر میکردم و میکنم که حرفهایی را که من قبلا به آنها رسیدهام، دارند میزنند. البته با عمق و استدلالهایی متفاوت. یعنی اینکه علوم اجتماعی نمیتواند مثلا نظریهپردازی عام بکند و نظریهپردازیاش غلط است؛ این لزوما محصول حرفهای اینها نیست. وگرنه در این عالم خیلی از افراد دارند حرف میزنند، چرا من این حرف را گرفتم، چرا آن حرف را نگرفتم؟ من در سالهای اول دانشجویی، نوشتههایی دارم که تلاش میکنم امر جمعی را بفهمم. امر جمعی کجا ظاهر میشود؟ با تمثیل و استدلالهای خودم. یک خطی از کار فکری موجود است که دارد به جلو میرود و چیزهایی از اینطرف و آنطرف میگیرد. ما قرار نیست که حزباللهی پستمدرن باشیم. اینها یک چیزهایی را گفتهاند که خیلی مهم است؛ و یکی از آن چیزهایی که گفتهاند - و آن دیندارانی که نقد میکنند، به آن توجه ندارند - این است که عقل بشر عاجز از کاری است که یونانیان میخواستند بکنند و ما از آنها وام گرفتهایم. این عقل، اولینمرتبه ظهور غلطش نزد یونانیان بوده است. نکته مهمی که روی آن دست میگذارند این است که این نفی یونیورسالیسم و عامگرایی و...، با مفهوم دین جهانی و اسلام جهانی ناسازگار است. این نکته را بنده در تطورات گفتمانهای هویتی گفتهام. ما میتوانیم یونیورسالیسمهای متعددی داشته باشیم. همه مسأله این است که چه قومی بتواند خودش را قوم عام بکند. غربیها داشتند میرفتند قوم عام بشوند، اگر کسی جلویشان را نمیگرفت یونیورسال شده بودند. این یونیورسال شدنشان به چه معنایی است؟ یعنی اینکه همه مردم همانطوری که آنها میگفتند، هستند؟ خیر! به این معناست که همه مردم همانطور که آنها گفته بودند، «بشوند». انسان لایههای متعددی دارد، یک لایه ندارد. و به قول ملاصدرا چهارراه حیوانیت و غیرحیوانیت و فرشته است. یعنی شما یک انسان واحد ندارید که بیایید ذاتش را تعریف کنید و بعد بر اساس این ذات تعریفشده بگویید جهان را با نظم و نسق میسازیم. ما میگوییم انسانیت یک مفهوم عامی است؛ کدام انسان باشیم؟ آن انسانی که خداوند خواسته است، باشیم. و الا این انسانی که در تاریخ ظاهر میشود هزار گونه دارد و هیچکس هم (فارغ از آموزههای ادیان) نمیتواند بگوید کدام گونهاش درست است. کما اینکه ابنسینا گفته نمیتوان انسان را به حد تام تعریف کرد. ثانیا شما در هر نظام فکری و عقیدتیای، میتوانید یک تصویری از انسان بدهید و بگویید این انسان درست است. آن انسان کامل که میگویم، این است؛ کما اینکه غربیها هم دارند؛ انسانی کامل است که عقل محاسبهگر دارد و جسم (مادی) است و...؛ آن جنبههای دیگرش اضافی است. ممکن است که انسان یک جنبههای دیگر هم داشتهباشد ولی اینجا دیگر مدخلیت تام و تمام ندارد. ما با آن اصلا کاری نداریم. ما زندگیمان را براساس این انسان میسازیم. در هر صورت مشکل این دوستان متدین ما این مطلب است که نمیخواهند درسهای لازم را از تجدد بگیرند، یکی از درسهای تجدد همین تأیید دوباره و صدباره استدلال ماست بر ضرورت دین: انسان با عقلش به تنهایی به نجات و صلاح نمیرسد و دین باید باشد. دین هم نه صرفا متن دین؛ بلکه یک امام، یک ولی، یک رسول. باتوجه به این نکات، آقای دکتر شما میتوانید یک تعیین نسبتی از پروژه فکری خودتان با جریان فکری موجود بکنید؟ از فرمایشاتتان مشخص است که اتکایتان به سنت فلسفی مسلمین نیست. آیا منظورتان سنت تاریخنویسی یا سیاستنویسیای است که داریم؟ یا گرایشی که میگوید ما باید صرفا به قرآن و سنت اهلبیت اتکا کنیم؟ و یا همان راهی را که غرب آمده، باید ادامه بدهیم؟ دیدگاه شما نسبت به جریانهایی چون فردیدیها و یا سنتگرایان چیست؟ ببینید! فهمی که من دارم خیلی متواضعتر و کمتر از این حرفهاست. اگر بحث من در آن سطحی که هست کامل شود، بهصورت مستقل و به اتکای عقل صرف انسانی، در مقام هدایت تاریخ و درک معنای جهان به یک عجز کامل باید برسیم. یعنی حرفهای فردید درباره ادوار تاریخ فراتر از آنچه ما میفهمیم و عقل ماست. من نمیدانم این حرفها از کجا در میآید؟ مگر اینکه یک آیه یا حدیثی بیاید و بگوید تاریخ این دورهها را دارد. آن مقداری که میدانیم آن چیزی است که دیانت مثلا درباره اوضاع و احوال آخرالزمان و قبل از آن به ما گفته است. من فکر میکنم که این حقیقتا بهمعنای پذیرش فکر دینی در شکل اصیلش است و جایی برای نظریهپردازیِ ذهنی مستقل (و نه کارهای آماری و از قبیل آن) باقی نمیگذارد. طرح مسأله معنای جهان و تاریخ ابتدا توسط ادیان و انبیا صورت گرفته و اصولا من معتقدم تفکر در کل تاریخ بشری همیشه حول معانی بنیادینی جریان یافته که ادیان و انبیاء ارائه دادهاند. (ظاهرا ابن سینا هم چنین حرفی را در مورد فلسفه گفته است، به این مضمون که فلسفه کار بر روی آن معانی اصلی و مبنایی است که ادیان دادهاند و فلسفه با اتکا به آنها و به روش عقلی، تنها آنها را بسط داده و بر روی آنها نظامسازی میکند) بعدا عدهای آمدهاند که از این بحث کپی برداشتهاند. اولین کسانیکه خواستهاند این کار را انجام بدهند افلاطون و ارسطو و کل یونانیان بودهاند. آنها ادعای این را داشتند که کاری که ادیان میخواستند انجام بدهند ما بهتر از آن را میکنیم! و دنباله همین جریان هم فکر مدرن است. در کنار فلاسفه، عرفا هم بودهاند که همین دغدغه را به شیوهای متفاوت تعقیب میکردند که هر دوی آنها (فلاسفه و عرفا) نزاعی اساسی با جریان غالب دینی، جریانی که خودش را با امام معصوم و سنت مرتبط میکرد، داشتند. حالا اگر کسی اثبات کرد که این قبیل پروژهها ناممکن است، چه چیزی برای بشر، جز بازگشت به دین و خلوص دینی میماند؟ بهانه اصلی این مصاحبه، مدیریت چهار ساله شما در گروه جامعهشناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بوده است. خود شما در این مورد چگونه فکر میکنید؟ دستاورد اصلی شما در این دوره چه بوده است؟ اگر ارزیابی بر اساس هدف نهایی و کامل باشد، موفقیت و دستاورد تام نیست. با اینحال بنده ارزیابی نسبت به تغییرات و توفیقاتی که حاصل شده را به دیگران واگذار میکنم. غیر از این موارد، دستاورد بنده در این دوره رسیدن به این فهم بوده که از درون نمیتوان جهان آکادمیک را تغییر داد. بهدلیل اینکه یکسری جریانهایی این امر را به زندگی خودشان وصل میدانند و لذا مانع تغییر میشوند؛ بدون اینکه لزوما هیچ استدلال علمی داشته باشند. اینها همان افرادی هستند که میگویند حرفهای پست مدرنها را مطرح نکن! چون به ضرر مدرنها تمام میشود. بنابراین ما باید اول در چاه مدرن بیفتیم و بعد تازه آن وقت در یک چاه عمیقتر هم بیفتیم و پستمدرن بشویم! یعنی تجربه من این است که به دلایل نازل و حقیر و بیربط به جهان واقع، مانع هر تحولی میخواهند بشوند. خوشبینانهاش این است که بنده نتوانستم. من بیشتر از این در جهان آکادمیک ظرفیت میدیدم. این ظرفیت که حداقل متناسب با وضعیت فعلی غرب (و نه حتی با یک مبنای اساسا متفاوت) بشود در آکادمی کار کرد. ولی در دنیایی که به شما ایراد میگیرند که چرا زبان عربی را در رشته متناسب با خودش (تاریخ متفکران مسلمان) شرط استخدام هیأت علمی میکنید، چه میتوان کرد؟! اگر به بنده بود میگفتم عربی شرط علوم اجتماعی بهطور کلی است؛ اگر شما میخواهید در این کشور تحت عنوان هیأت علمی کار فکری کنید، اگر شما میخواهید در جغرافیای خاور میانه حیات علمی داشته باشید و از میراث فکری جهانی که در آن به سر میبرید استفاده کنید، برای شما الزامی است که عربی را بدانید. اما ممانعت از این اقدام، آن هم برای رشته تاریخ متفکرین مسلمان، اوج انحطاط و فساد یک حوزه دانشگاهی است. اگر مربوط به دانشجو میشد ما میگفتیم دانشجو مطلع نیست، اما وقتی استاد هم با آن همراهی میکند، بلکه معاونت آموزشی دانشگاه تهران هم با آنها همراهی میکند و (چه از باب تن دادن به فشارها و چه از هر باب دیگری) میگوید این کار غلطی بوده که انجام شده است، چه میتوان گفت؟! اگر این دانشگاه نخواهد بفهمد که دانشگاههای ایران، قطب و مرکزش پاریس و لندن و... نیست، (اگرچه ارتباطش با آنجا هم در حد خودش مهم است، ولی ارتباط و کانون اصلیاش اینجاست، فلذا زبان عربی خیلی برای آن مهم است) چه چیزی را در واقع میخواهد بفهمد؟ ایندنباله همان جمود به تجدد است. شما در عالمی هستید که دو روز قبلش اساتید گروه اعلامیه میدهند که با اتفاق آرا مدیریت گروه را تأیید میکنیم، چهار ماه قبلش، بیشتر از رأی دوره اول به شما رأی میدهند و شما را انتخاب میکنند، اما چند روز بعد، این بازیها را در میآورند! اینجا جایی نیست که بتوانیم از آن ارزیابی معقولی داشته باشیم. فقط میتوانیم بگوییم که هیچِ هیچ! حداقل این تجربهای است که من اینجا میبینم و تجربه تأسفباری است. هرچند که نفس تجربه، خوب و سازنده است. پس معتقدید خیلی از این درگیریها و منازعاتی که در این دوره بر سر مسائل گروه جامعه شناسی وجود داشت، خیلی فکری و نظری نبود و بیشتر بحث منافع و مسائل صنفی در آن مدخلیت داشت؟ یکی از چیزهایی که علوم اجتماعی جدید به آن رسیده و این صحنه آن را اثبات میکند، این است که اندیشه مهم نیست، تو مهم هستی! جایگاهت و منافعت مهم است. این حقیقت علوم اجتماعی موجود است و درست هم هست. اول باید ببینیم تو چهکسی هستی، بعد تو بیا برای ما سخنرانی بکن یا نکن. قرار نیست که تو بیایی برای ما علم بگویی! علوم اجتماعی کارش معنابخشی به هستیهای اجتماعی است. قرار است تو بیایی من را توجیه کنی. بگویی من کجای جهانم، کجا باید بروم، دشمنم چهکسی است، دوستم چهکسی است. این دعواهای اینجا این را نشان میداد. یعنی عدهای دقیقا بهدلیل اینکه با جهان اجتماعیای که من معرفش هستم، با هستیای که من دنبال ساختناش هستم، و با آن زندگی میکنم، در تخالفاند؛ با هرچیزی که من میگویم، حتی اگر بهترین چیز هم باشد، در تخالفاند. و کسیکه من را نقد میکند، اگر چرت بگوید، با هر منطقی چرت و پرت بگوید، هیچ کسی نباید بگوید که تو بیربط گفتی و با این نوع نقد کردن دیگر جایی برای عقل نگذاشتی! برای اینکه اصلا بحث بر سر این مسائل نیست. بحث بر سر این است که این آدم میخواهد یک جهانی بسازد که مطابق با جهان من نیست و باید هر طور شده از کار او ممانعت کرد. اگر از ارزشها و حقیقتی میگوید که حتی در غرب هم روشن شده که اگر ارزش آن از ارزشهای غربی بیشتر نباشد لااقل همعرض آن است، این را به دلایل کاملا غیرمرتبط با شناخت و علم نباید پذیرفت. یعنی شما کلا ناامید هستید از اینکه اتفاقی بیفتد و راهی برای اصلاح باشد؟ خیر؛ این دانشگاه نمیتواند. ولی تغییرش میدهند. جامعه آن را تغییر خواهد داد، چون دانشگاه نهادی در خدمت جامعه است و جامعه نمیتواند اجازه بدهد که دانشگاه هر طور دلش خواست پیش برود. چطور؟ از بیرون تغییرش میدهند. وقتی از درون نشد، به شکلهای مختلف تغییرش میدهند. مثلا در مسیحیت، یک عده آمدند بیرون و انستیتوها و مؤسساتی خارج از کلیساها بنا گذاشتند که سکولارها بیایند و در آنجا زندگی کنند، و این انستیتوها به دانشگاههای بزرگ تبدیل شد. ممکن است پس از اینکه ما یک مقدار فضای دانشکده را عوض کردیم، بعدا وضعیت عوض بشود و تغییر پیدا کند. حداقل بتواند در فضای این منطقه از جهان که ما هستیم، فکر کند. البته من فکر میکنم در این ماجراها برخی اعضای گروه، متأسفانه بهشدت دچار دغدغههای بیربطِ «نوک بینیای» شدهاند. والا اصلا به چه دلیل باید در تخالف قرار بگیریم؟ مسأله اصولا خصومتهای نازل شخصی بود. یعنی از طرف دانشجویان، بهنظر من، نزاعشان معنادارتر بود تا از طرف برخی اعضای گروه. آقای دکتر شما - به تعبیر وبری - یک وجه دانشمند دارید و یک وجه سیاستمدار که مرتبط با حضور در سمتها و موقعیتهایی چون شورای عالی انقلاب فرهنگی است. فکر میکنید کدامیک از این دو، مسیر اصلی شماست؟ من به مسیرهایی مثل سیاست بهگونهای مثل امام نگاه میکنم. اگر به ایشان نگاه کنیم، ایشان در همه حوزهها هستند و هیچ موضوعیتی به آنها نمیدهند. اگر انسان به یک حوزهای اهمیت بدهد، مانند آن ادیبی میشود که شهید مطهری میفرمود با یک کاسه بشقابی دوره گردی که داد میزد و درست فارسی را تلفظ نمیکرد، دعوا میکرد! امام فلسفه میدانست ولی با کسی نزاع نمیکرد؛ عرفان میدانست، به وی میگفتند که نگوید، نمیگفت. بهنظر بنده همهاش همین است؛ دیانت و تکلیف دینی هرجا اقتضا بکند، آدم همانجا باید باشد.منبع: پنجره
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 324]
صفحات پیشنهادی
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت دکتر حسین کچویان با دکتر حسین کچویان از جهات گوناگون و به اعتبارات مختلفی میتوان به گفتوگو نشست. بهعنوان یک ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت دکتر حسین کچویان با دکتر حسین کچویان از جهات گوناگون و به اعتبارات مختلفی میتوان به گفتوگو نشست. بهعنوان یک ...
ارزيابي دوباره از استادان دانشگاه
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت. ... در آخرین روز، به تعبیر دقیقتر آخرین ساعات حضور استاد 51 ساله جامعهشناسی دانشگاه تهران در اتاق «مدیریت گروه»، با او به .
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت. ... در آخرین روز، به تعبیر دقیقتر آخرین ساعات حضور استاد 51 ساله جامعهشناسی دانشگاه تهران در اتاق «مدیریت گروه»، با او به .
نياز کشور به کار و فعاليت بيش از مقدار موجود است
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بعد از کارشناسی کمکم فکر رفتن به خارج از کشور در ذهنم بود. چون این احساس را داشتم که تا وقتی به منبع اصلی تولید علم موجود ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بعد از کارشناسی کمکم فکر رفتن به خارج از کشور در ذهنم بود. چون این احساس را داشتم که تا وقتی به منبع اصلی تولید علم موجود ...
انحطاط به شکل کاملا جدی
16 جولای 2012 – اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت ... گفتوگو نشست. بهعنوان یک صاحبنظر در عرصه علوم اجتماعی؛ یا مدیر (سابق) گروه جامعهشناسی دانشگاه ت.
16 جولای 2012 – اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت ... گفتوگو نشست. بهعنوان یک صاحبنظر در عرصه علوم اجتماعی؛ یا مدیر (سابق) گروه جامعهشناسی دانشگاه ت.
نتوانستیم ارتباط منطقی میان جریان دیانت و سیاست برقرار ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت اگر موافق باشید بحث را با سرگذشت فکری خود شما آغاز کنیم. ... در انجمن حکمت، مدتی جلسات فردید و مدتی نیز مباحث مهدی حائری ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت اگر موافق باشید بحث را با سرگذشت فکری خود شما آغاز کنیم. ... در انجمن حکمت، مدتی جلسات فردید و مدتی نیز مباحث مهدی حائری ...
قرآن متولّي مشخصي در كشور ندارد
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بعد از کارشناسی کمکم فکر رفتن به خارج از کشور در ذهنم بود. چون این ... چیز مشخصی که به یادم میآید؛ این است که هر درسی را که ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بعد از کارشناسی کمکم فکر رفتن به خارج از کشور در ذهنم بود. چون این ... چیز مشخصی که به یادم میآید؛ این است که هر درسی را که ...
اطلاعات دقيقی از ايران به وادا می رود!
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت در آخرین روز، به تعبیر دقیقتر آخرین ساعات حضور استاد 51 ساله جامعهشناسی دانشگاه تهران در اتاق «مدیریت گروه»، با او ... همزمان ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت در آخرین روز، به تعبیر دقیقتر آخرین ساعات حضور استاد 51 ساله جامعهشناسی دانشگاه تهران در اتاق «مدیریت گروه»، با او ... همزمان ...
ماهیت معمایی جامعه ایران
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بهعنوان یک صاحبنظر در عرصه علوم اجتماعی؛ یا مدیر (سابق) گروه جامعهشناسی ..... مثلا بحثهای من در «ماهیت معمایی ایران» ملهَم از ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بهعنوان یک صاحبنظر در عرصه علوم اجتماعی؛ یا مدیر (سابق) گروه جامعهشناسی ..... مثلا بحثهای من در «ماهیت معمایی ایران» ملهَم از ...
صرف دغدغه داشتن تمدن و فرهنگ ما را به مقصد نخواهد رساند
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت چه شد که جامعهشناسی را انتخاب کردید و با چه انگیزهها و دغدغهها و گرایشهایی وارد شدهاید؟ .... ما با کارهای افرادی مثل گنون آشنا ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت چه شد که جامعهشناسی را انتخاب کردید و با چه انگیزهها و دغدغهها و گرایشهایی وارد شدهاید؟ .... ما با کارهای افرادی مثل گنون آشنا ...
از طریق چشم افکار انسان را بخوانیم
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بنده شخصا تصور میکنم که زندگی و افکار من، حداقل اکنون در سطحی نیست که اقتضای ... را به ما میدادند که بخوانیم و ببینیم چه ...
اثبات دوباره نیاز انسان به دیانت بنده شخصا تصور میکنم که زندگی و افکار من، حداقل اکنون در سطحی نیست که اقتضای ... را به ما میدادند که بخوانیم و ببینیم چه ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها