تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ واعـظـى مـؤثرتر از نصيحت نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805326548




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

برگی از خاطرات يک شهيد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: برگی از خاطرات یک شهیدروزه بی سحری
فراخوان خاطرات تربیتی
ماجرا از آن جا شروع شد که شب قبلش یک گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتی که بین ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند. اما دشمن نیمه شب دشمن متوجه شد و نیروی سنگینی را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.حالا بچه های ما گیر کرده بودند جلو. فرمانده لشکر هم پشت بی سیم دلداریشان می داد که :«ما تو فکر چاره ایم.»اما دشت: از خیلی پیش هم ما و هم دشمن آن را پر از مین کرده بودیم. بچه ها بدجوری نگران بودند. صدای شلیک و آتش گلوله از جلو بعد از دشت می  آمد و همه می دانستند بچه ها آن جلو چی دارند می کشند. علی بیشتر وقت ها همین طوری بود. یعنی بدون آن که به کسی توضیح بدهد یا کسی منتظرش باشد کارش را می کرد. آن شب هم تصمیم گرفته بود بدون سحری روزه بگیرد. هر چه هم ازش می پرسیدیم آخر چرا مرد حسابی؟...  حرف حساب به گوشش نمی رفت. حتی رحیم کلی برایش حدیث و روایت آورد که ضرر رساندن به بدن مؤمن معصیت دارد، چه رسد به بدن خود آدم. اما به خرجش نمی رفت. اینقدر با او صحبت کردیم تا بالاخره سرمان داد کشید: «بسه بابا فهمیدم. آدم حتماً باید همه چیزو بگه؟ بیا این رو بخون!»بعد بلند شد و از توی کشوی میزش دفتر خاطرات برادرش را درآورد. خدای من تازه یادم افتاد. امسال بیستمین سالگرد شهادت برادر علی بود. علی صفحه ای از دفتر را باز کرد و جلویم گرفت. کمتر پیش می آمد بگذارد آن دفتر را بخوانیم. می دانستم دفتری که همیشه همراه علی است، به معنای دقیقش خاطرات روزانه «محسن» برادرش نیست. چند باری آن را ورق زده بودم. پر بود از شعر و یادداشت های تنهایی و داستان های کوتاه که محسن از زندگی روزانه و خاطراتی که دوستانش تعریف کرده بودند نوشته بود. اگر کسی بچه های جنگ ما را نمی  شناخت باور نمی کرد محسن یک فرمانده جنگ بوده است. آخر چگونه ممکن است که یک فرمانده اینقدر روحیه حساس و هنرمندانه ای داشته باشد؟ با این که دفتر قدیمی بود و بعضی از صفحاتش زرد شده بود ولی خوب مانده بود. شروع کردم به خواندن.«خب ماجرا از آن جا شروع شد که شب قبلش یک گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتی که بین ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند. قرار بود دو گردان دیگر هم از آن سمت حمله کنند. اما نیمه شب دشمن متوجه شد و نیروی سنگینی را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.خدا می داند و تنها او می داند چقدر ترکش تن احمد را سوراخ کرد یا این خونی که روی من خشکیده است مال کیست. تنها خدا می داند که بیشتر بچه هایی که آن شب رفتند، حتی وقت نکرده بودند سحری بخورند. آخر چه کسی وقت می کند وسط آن همه آتش و میان میدانی از مین و کنار پرپر شده های دوست داشتنی سحری بخورد؟حالا بچه های ما گیر کرده بودند جلو. فرمانده لشکر هم پشت بی سیم دلداریشان می داد که :«ما تو فکر چاره ایم.»اما دشت: از خیلی پیش هم ما و هم دشمن آن را پر از مین کرده بودیم. بچه ها بدجوری نگران بودند. صدای شلیک و آتش گلوله از جلو بعد از دشت می  آمد و همه می دانستند بچه ها آن جلو چی دارند می کشند. فرمانده لشکر عصبی بود اما هنوز می دانست دارد چکار می کند. بعد از این  همه مدت که توی جنگ بودم دیگر فهمیده بودم هیچ چیز به اندازه برخورد و روحیه فرمانده مهم نیست. حتی اطلاعات تئوریک یا چند کلک جنگی مدرسه ای.کسی فرمانده می شد که از بقیه شجاع تر بود. واقعاً شجاع تر بود. مثلاً همان کسی که آن شب فرمانده لشکر بود. دو سال پیش را خوب یادم هست. فرمانده گروهانمان بود. آن شب هم ـ دو سال پیش ـ بچه ها پشت یک خاکریز گیر کرده بودند. دشمن بدجوری آتش می ریخت. کافی بود کمی سرت را بالا بیاوری تا آن وقت محکم پرت شوی عقب و بقیه بگویند: «فلانی هم شهید شد.»آن شب ـ دو سال پیش ـ نیم ساعتی بود زمین گیر شده بودیم. یک دفعه دیدم فرمانده بلند شد، اسلحه اش را مثل چوب چوپان ها انداخت روی گردنش و روی خاکریز ایستاد. بعد زد زیر آواز و روی خاکریز راه رفتن. دشتی می خواند. بچه ها این را که دیدند یا علی.اگر باور نمی کنی مشکل خودت است. حداقل برو پای صحبت یکی از جبهه رفته ها بشین. امشب هم همان فرمانده بعد از این که یک بار دیگر پشت بی سیم، بچه های جلو را دلداری داد، همه را ساکت کرد. نگرانی تو فضا پخش شده بود. احمد مرتب نوک پایش را به زمین می کوفت.
شهید
فرمانده دستی را که به علامت سکوت بالا آورده بود، پایین آورد.- طولش نمی دم می دونید که چه خبره. یه سری آدم می خوام که همین حالا هم مرده باشن. برگشت خبری نیست. زن و بچه دارها وایستن عقب. باید می رفتند توی دشت و معبری به سمت چپ ارتفاعات باز می کردند. احمد سریع خودش را رساند جلو. او با فرمانده خیلی جاها رفته بود. خیلی از سختی ها را با هم پشت سر گذاشته بودند. دوستان صمیمی بودند. فرمانده 10 سالی از او بزرگتر بود. اما رفیق بودند. اما احمد می دانست که فرمانده شب عملیات هیچ دوستی را نمی شناسد. - تو شنیدم عروسیت نزدیکه برو عقب!فرمانده با احمد بود ولی او نفهمید. خیلی ها آمده بودند جلو. فرمانده بعضی ها را برمی گرداند عقب. زن و بچه دارها را.- هنوز که وایستادی؟- من مشکلی ندارم.- مگه عروسیت نزدیک نیست؟- نه!یعنی احمد دروغ می گفت؟ باور نمی کنم. توی این چند سال هیچ کس را اینقدر بی نیاز به دروغ ندیده بودم. قول و قرارها یادش نبود؟ شاید. توی این چند سال هیچ کس را اینقدر حواس پرت نسبت به قول و قرارهای خانگی ندیده بودم. فرمانده هولش داد جلو. سمت آنهایی که می بایست می رفتند وسط دشت زیر آتش مستقیم دشمن میان آن همه منور که شب را روز کرده بودند. فرمانده رو کرد به جانشینش.- تمام آتیش ها رو بفرست رو توپخونه دشمن. هر چی آتیش داریم. نمی خوام بچه ها غریبی کنند. 30 نفری می شدند. داشتند سرازیر می شدند سمت دشت که فرمانده آمد و از پشت یقه احمد را گرفت و کمی بردش آن طرف تر.- چر ا دروغ گفتی؟- دروغ؟فرمانده نگاه غضبناکی به احمد کرد. از آن نگاه های وحشتناک همیشگی اش. - برو! ناصر پارتی بازی کرد ولی گول نخورد.آه ... دیگر خسته شدم. خب دیگر چه بگویم؟ احمد و بقیه رفتند توی دشت. توپخانه  ما روی دشمن آتش می ریخت و آنها روی بچه ها.باز هم بگویم؟ دیگر چه؟ این که همه مثل گل پرپر شدند و هیچ کس نایستاد تا ببیند پرپر شده کناری کیست؟ چون همه مشغول زدن معبر بودند. فرمانده گفته بود: «من نمی دونم. معبر باید باز بشه. چطورش رو بعداً خودتون از آقا امام حسین بپرسید.»آه حرف. حرف. حرف و باز هم حرف. خدا می داند و تنها او می داند چقدر حرف. خدا می داند و تنها او می داند چقدر ترکش تن احمد را سوراخ کرد یا این خونی که روی من خشکیده است مال کیست. تنها خدا می داند که بیشتر بچه هایی که آن شب رفتند، حتی وقت نکرده بودند سحری بخورند. آخر چه کسی وقت می کند وسط آن همه آتش و میان میدانی از مین و کنار پرپر شده های دوست داشتنی سحری بخورد؟»داشتم به علی نگاه می کردم. درست بود که مؤمن نباید به خودش ضرر بزند، اما دل را چکار می کردیم؟ اگر آن شب سحری می خوردیم حتماً به دلمان و به آن چیزی که روح می نامندش ضرر می رساندیم.همان جا از علی قول گرفتم که دفتر چند روزی دستم باشد. باید دل و روحم را تازه می کردم. بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : روزنامه همشهری 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 455]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن