واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: برادران بی ادعا
خدا شاهد است صحنههای عجیبی بود. در یک گوشه دو برادر افتاده بودند، شهید صادق مداح و شهید عبدالله مداح. صادق طلبه بود، در والفجر 8 به سختی مجروح شده بود. به طوری که درست نمیتوانست راه برود ولی با همین وضعیت آمده بود. برادرش عبدالله، قاری قرآن بود و در تهران معلم. شاید صوت زیبای قرآن و اذانش را از رادیو تلویزیون شنیده باشید. این دو با هم شهید شدند. یکی از برادرهایشان هم قبلاً شهید شده بود. یعنی با این دو شهید، شدند سه شهید. در همین حال جعفر برادر چهارم، پیک من بود. بالای سر جنازه برادران رسیدبالاخره ساعت موعود رسید، دستور حرکت صادر شد. در تاریکی شب و زیر آتش دشمن حرکت کردیم. چون شناسایی دقیقی از جادهها نداشتیم، مسیر را اشتباه رفتیم ولی سریعاً برگشتیم و مسیر اصلی را پیدا کردیم البته با پای پیاده، از اوایل شب تا نزدیکیهای صبح راه میرفتیم. آن شب قبل از اینکه با دشمن درگیر شویم 17 کیلومتر پیاده راه رفتیم. بالاخره نزدیکیهای صبح بود که به دشمن رسیدیم و درگیر شدیم. میدانید کجا؟ درست روی پل کانال ماهیگیری. همان جایی که بعدها «پل شهادت» و «سه راهی شهادت» نام گرفت. درگیری سختی بود. بچهها خسته بودند. 17 کیلومتر پیاده آن هم در باتلاق با آن همه سلاح و تجهیزات و مهمات. درگیری که شروع شد دیگر کسی احساس خستگی نمیکرد. انگار خدا توان مضاعفی داده است. درگیری با عراقیها بسیار نزدیک بود. یعنی تن به تن. من در انتهای گردان حرکت می کردم. وقتی هوا کمی روشن شد و از آنجا عبور میکردم صحنههای عجیبی را دیدم. پیکر مطهر شهدا این طرف و آن طرف افتاده بود و در بین آنها اجساد منحوس بعثیون عراقی. یک بسیجی را دیدم با جثه ای کوچک، چفیه در گردنش بود و پیشانی بند یاحسین(ع) بر روی پیشانیاش. شهید شده بود. همچون گل پرپر روی زمین افتاده بود و در خون خود غوطه ور ولی روی چهرهاش لبخند زیبایی نقش بسته بود به زیبایی رویش. در کنارش جنازه متعفن یک عراقی افتاده بود که هیکلش دو برابر جثه آن بسیجی بود با سبیلهای چخماقی و از بناگوش در رفته. سیاه و بدترکیب به زشتی قلبشیک بسیجی را دیدم با جثه ای کوچک، چفیه در گردنش بود و پیشانی بند یاحسین(ع) بر روی پیشانیاش. شهید شده بود. همچون گل پرپر روی زمین افتاده بود و در خون خود غوطه ور ولی روی چهرهاش لبخند زیبایی نقش بسته بود به زیبایی رویش. در کنارش جنازه متعفن یک عراقی افتاده بود که هیکلش دو برابر جثه آن بسیجی بود با سبیلهای چخماقی و از بناگوش در رفته. سیاه و بدترکیب به زشتی قلبش. بالاخره توانستیم از ضلع غربی کانال ماهی عبور کنیم و در آن طرف آن گسترش پیدا کنیم. به قول نظامیها از دشمن سرپل گرفتیم و گسترش پیدا کردیم. ولی چون هوا روشن شده بود امکان زدن خاکریز نبود لذا در خاکریزهای مقطع شکل عراقیها مستقر شدیم و مشغول حفر سنگر. با روشن شدن هوا دشمن هم خودش را پیدا کرد. خصوصاً با پرواز هلیکوپتر موقعیت را شناسایی کرد و شروع به پاتک کرد آن هم چه پاتکی. از زمین و آسمان آتش میبارید. ما هم با تعداد اندکی نیروها آن هم با خستگی زیاد و کمبود مهمات که به علت بسته شدن جاده امکان پشتیبانی ما نبود. بایستی با همین نیرو و همین مهمات میماندیم و دفاع میکردیم و جلوی دشمن را میگرفتیم. دشمن در دشتی وسیع ولی ما در
محدودهای کوچک. آنها با انواع سلاح سبک و سنگین و تانک و توپ و هواپیما و هلیکوپتر. ولی ما با سلاحهای خودمان و نهایتاً مقداری آتش محدود که ما را پشتیبانی میکرد. چون تازه منطقه را از دشمن گرفته بودیم و به علت باتلاقی بودن منطقه، جادهها هنوز به طور کامل قابل استفاده نبودند. بسیجیها هم این مطالب را میدانستند ولی آنقدر روحشان بلند بود که فقط به خدا توکل داشتند و بس. هیچ قدرتی نمیتوانست آنها را عقب براند. خدا شاهد است صحنههای عجیبی بود. در یک گوشه دو برادر افتاده بودند، شهید صادق مداح و شهید عبدالله مداح. صادق طلبه بود، در والفجر 8 به سختی مجروح شده بود. به طوری که درست نمیتوانست راه برود ولی با همین وضعیت آمده بود. برادرش عبدالله، قاری قرآن بود و در تهران معلم. شاید صوت زیبای قرآن و اذانش را از رادیو و تلویزیون شنیده باشید. این دو با هم شهید شدند. یکی از برادرهایشان هم قبلاً شهید شده بود. یعنی با این دو شهید، شدند سه شهید. در همین حال جعفر برادر چهارم، پیک من بود. بالای سر جنازه برادران رسید. حتی توقف هم نکرد. دید و گذشت و کار خودش را ادامه داد. جعفر هم چند ساعت بعد به شدت مجروح شد و موج او را گرفت. در جای دیگر دو شهید افتاده بودند کنار هم. هر دو طلبه بودند، شهید مهدی فرقانی و شهید سید جواد هاشمیان. سید جواد دومین شهید خانواده بود، برادرش سید حسین در والفجر 4 کنار خودم شهید شد. برادر دیگرش سید سجاد معاون گردان بود. روز قبل از عملیات به همراه شهید واضحی و حاج مهدی طائب میرفتیم که خمپاره آمد، واضحی شهید شد. سید سجاد و حاج مهدی هم مجروح. سید صادق برادر چهارم هم در گردان بود، او هم طلبه بود ولی به لطف خدا سالم ماند. از کنار سید جواد گذشتم دیدم فرزند رسولالله(ص) روی زمین افتاده فقط کاری که کردم این بود که او و شهید فرقانی را از وسط جاده به کناری گذاشتیم. از پلههای معراج شهدا که بالا می روید روبهرو، عکس دو شهید را میبینید که کنار هم افتاده اینها همین دو نفرند. آن طرفتر شهید حسین طائب افتاده بود. کمی دورتر ماشین حاجی بخشی در حال سوختن بود. حاجی بخشی با آن یال و کوپالش آمده بود تا به بچهها روحیه بدهد، نمیدانست دشمن آنجا را محاصره کرده، همین که وارد شد با یک تیر تانک آن را به آتش کشیدند. داماد حاجی بخشی که جانباز بود و داخل ماشین بود به شهادت رسید. تنها کاری که بچهها توانستند بکنند این بود که از لحظه لحظه شهادت این عزیز عکس بگیرند. دشمن از فتح ما عجیب عصبانی شده بود لذا تمام توان خودش را جمع کرده بود که ما را به عقب براند. ولی بسیجیها کار خودشان را کرده بودند اینک ما در 12 کیلومتری بصره مستقر بودیم. تلاش دشمن برای عقب راندن ما بینتیجه ماند و آن روز را ما در عین محاصره با تقدیم شهدای زیادی به شب رساندیم و شب، عملیات ادامه پیدا کرد.بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : روزنامه ایران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]