واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سیگار دامادی سلام! خیره می شوم به دهانه ی سنگر. جلوتر که می آید، مو و ریش کوتاه و سبیلش توی ذوق می زند، به سختی او را می شناسم. مثل پرده ی سینما برخورد تند یه هفته قبل او می آید جلو چشمم...
ـ دیگه یه دقیقه تو گردان نمی مونم!ـ چیزی شده؟ـ یه هفته تو یی خط صاحب مْرده، سیگار نکشیدم! اینم شد جبهه!؟ ـ همین، فکر کردم عراقیا حمله کردن! ـ من یکی حالیم نیس. سیگار می خوام!ـ مگه جبهه خونه ی خاله هس؟ـ می زنم...لااالله...اصلن نوکرتم، نه نون می خوام، نه آب! فقط سیگار بهم برسون. صَدام رو کت بسته تحویلت می دم! ـ ببین این جا جای خوبیه برای ترک سیگار! ـ انگار حالت خوش نیس، سیگار می خوام!ـ شرمنده، این یه قلم جنس رو ندارم! ـ من بی ترمزم، همین جوری که داوطلب اومدم جبهه، می رم رد کارم...اصلاً سیگار نمی خوام! چند ساعت مرخصی بده، بقیه اش با خودم. ـ نمی شه جبهه رو برای سیگار خالی کرد!ـ می گم نَره، می گی بدوش! فکر نکنی فرمانده هسی. لاالا... کوتاه نیایم کار دستم می دهد. اما نباید بفهمد عقب نشینی کرده ام. حرفش را می برم. ـ تند نرو! من از تو کله شق ترم...اما از شهامتت خوشم اومد. دفعه ی آخرت باشه برای سیگار قشقرق به پا می کنیا! کاغذ بده تا چند ساعتی برات بنویسم! ـ کاغذم کجا بود، بیا پشت همین پاکت خالی سیگار، بنویس! ... امروز که برگشته زمان خوبی است تا برخورد هفته ی پیش او را تلافی کنم. با طعنه شروع می کنم: « خبر می دادی گوسفند پیش پات بکشیم...ده روز فرار...» صدایش را بلند می کند. « من فرار نکردم!» اشاره می کنم به سر و رویش.ـ این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی، اگه فرار نکردی، کجا بودی؟ سر بالا می کند و می گوید: «شرمنده!»ـ همین!؟ حالا کجا بودی؟ـ قصه اش درازه!ـ قصه!؟ بعد یه هفته فرار از جنگ، آمدی قصه بگی!با انگشت هایش بازی می کند.ـ ا اجازه بـ بدین، می گم براتون!ـ فعلن که اجازه ی همه دست توه...بگو ببینم!ـ مرخصی ساعتی که گرفتم، رفتم اهواز سیگار بخرم. دلم گرفت. سه ماه مرخصی نرفته بودم. هوایی شدم اونم هوای...حرفش را می خورد. می پرسم: « زن داری؟»ـ دختر خاله ام از کوچکی اسمش رو منه! چند ماه پیش عقد کردم! نفس عمیق می کشد.ـ یهو دلم برای ننه ی پیرم، ده و هر کی رو می شناختم تنگ شد! وقتی خودم رو روی پل فلزی دیدم، هی به کارون نیگاه کردم و هی سیگار دود کردم، بلکه دلم باز بشه و برگردم خط.آه کشید! ـ باز که نشد هیچی، بدتر هم شد! بلیط اتوبوس گرفتم و نفهمیدم کی و چه جوری سر از خونه درآوردم. ننه منو که دید بال در آورد! همش یه طرف، بدبختی اون جا یه طرف! ـ بدبختی!؟دست هایش را از هم که باز می کند، کف آن رنگ حنا دارد لبخند می زند و ادامه می دهد: « پام که رسید ده، ننه پاهاش رو تو یه کفش کرد که تا نَمردم باید زن بگیری!»ساکت می شود و انگار شرم دارد. می گویم: « بعدش!» انگار که منتطر اجازه باشد، به حرف می آید: « هر چی گفتم ننه باید برم جبهه، عروسی بمونه برای بعد. به خرجش نرفت که نرفت! از پیرزن که زن بگیر، از من که دفعه ی بعد! ـ بالاخره کی زور شد؟ ـ ننه...با اجازه ی شما، منم بعله رو گفتم!نفس عمیق می کشم: « تو بله رو گفتی یا دختر خاله؟»می خندد و دندان های زردش پیدا می شود. می گویم: « مرد حسابی، پیغوم، پسغوم می دادی.» ـ نشد به خدا!می گویم: « مبارکه!» ـ روتون مبارک! ـ حالا شیرینیت کو؟ ساکش را برمی دارد و جعبه ی شیرینی بیرون می آورد. سرش را باز می کند و می گوید: « قابل شما رو نداره!»گْْلی از شیرینی برمی دارم و توی دهان می گذارم و با دهان پْر می گویم: « یه هفته غیبت رو بخشیدم! ده روز هم روش، جای شیرینی عروسیت! حالا هم تا دیر نشده خودت رو برسون به عروس خانم!ـ ممنون! ولی.ـ ولی نداره، برو تا پشیمون نشدم!ـ می مونم! همون یه هفته هم دلم پوسید. روز پنج، ششم دلم برای جبهه تنگ شد. هر چی هم سیگار کشیدم، افاقه نکرد که نکرد. ساکم رو برداشتم و اومدم به قولم عمل کنم.ـ کدوم قول؟ـ تحویل َصدام!اکبر صحراییبخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]