واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پردگی بامداد
اوستا در جریان تبعید امام به سال 43 قصیدهای پنجاه و شش بیتی با عنوان «پردگی بامداد» سرود، و آن قصیده این است: بازم نه دیده خفت و نه اندیشه آرمید نی زان امیر قافله شب، خبر رسید آن بامداد پردگی شب، كه از افق سربرزد و به پرده شب گشت ناپدید و آن آفتاب دانش و انصاف و مردمی در شهر بند فتنه اهریمنی چه دید؟ بانگ سمند صاعقه افشان او چه شد؟ کاتش به دیولاخ ستمگستری کشید؟ بس حلقه های آه به مهراب صبحدم زد آرزو به بوی تو ای قبله امید آن شاهباز نادره پرواز یک نفس آراست بال و بر سر ایوانم آرمید نیلوفر سپیده ز تالاب صبحدم سر برفراشت از افق عمر و بردمید چون یک بهار زمزمه و جلوه در خیال گسترده بال و از سر ایوان من پرید این بود، هرچه بود، اگر صبح اگر که وهم یا از جوانی به دورغی یکی نوید خوابی شد و به سایه شب آشیان گرفت یادی شد و به کنج فراموشی آرمید یادی چگونه یاد، که یک سر ز یاد رفت خوابی چگونه خواب، که دیگر ز سر پرید *** زین پس جدا از او من و بختی که یک نفس بیدار می نیامد و چشمی که نغنوید هیچ ار نبود بخت و جوانی چه شد کز او باری، نه هیچ نام کسی برد و نی شنید در انتظار چهر تو شب پای تا به سر شد چشم انتظار و ز اندوه شد سپید چون تندباد حادثه انگیخت فتنه ای هر ذره ای مرا به دیاری پراکنید اندیشه همچو ابر ز دریا گشود پر بر بال آذرخش به دشت و دمن وزید گردابها نوشت چو طوفان و در نوشت دریا و دربرید بیابان و در برید زان پیشتر که روز من و بخت من چنین از دور روزگار، سیاه آید و سپید پای من این تکاور همگام سرنوشت همگام سرنوشت دوید و بسی دوید خاموشی آنچنان و شب آن سان که گوش من از هر کرانه همهمه وهم را شنید دل هرچه بیش کشت و بیفشاند روز و شب جز اشک و آه باری از این کشته ندروید ارزانی غنیمت گلچین، کزین جمن ما و دلی که هیچ به جز دامنی نچید رنج مرا نصیبه شکست از پی شکست عمری به نابکامی و بیم از پی امید جز شکوه جوانی و جز آه سرد عشق جز بهره ای که هیچ نبرد از هنر چه دید؟ حالی خلاف خاطر افسرده زین چمن یک گل ز صد هزار گلم باز نشکفید چون شب ز بیکرانه تنهایی ام، هنر در انزوای سایه خود همچو شب خزید*** من قصه مصیبت اعصارم و قرون هیچ ار نه شادی است مرا بهره، نی امید گر آتشی فکند زمانه به خرمنی دودش ز روزن دل من سر برون کشید اشکی به دامنی نچکید از مصیبتی الا به دامن دل من گر همی چکید اندیشه مراست تباری و گوهری زان گوهر و تبار، که خورشید ازو دمید بر طبع خویشتن بنبخشود خاطرم هر دم یکی خدای دگر گر نیافرید تا از بد زمانه به سر به چه فتنه رفت ای مردمی تو را که به زانوی غم خمید در من به حیرتند و غم من ولیک من در آن که دید این غم و پنداشتی ندید حالی چه جویی از من سرگشته شور و حال گم شد امید را چو در این بزمگه کلید سوزان به درد بر سر بالین خود چو شمع لرزان به فتنه بر سر ایمان خود چو بید ای وای آن شکوه دری گوی و ای فسوس شعری کش از لطافت، آب از از گهر چکید هر تار او ز تابش مهتاب و پود او رنگین کمان و نقش ز رنگ و گل و نبید بفروخت روزگار ز بی دانشی مرا لیکن هنر خرید و به جانم بپرورید آن آبرو فروخت همی گر مرا فروخت وین آبرو خرید همی تا مرا خرید*** آن مرغ را چه بیم قفس، کش نمانده اند آوایی و مجال که زی گلبنی پرید بر من خدای داند و پیغمبرش اگر بیداد رفت و فتنه به مردم چه ها رسید سرمست هیچ باده نیاید کسی چو من زین باده خدایی اگر جرعه ای کشید با من به خون تپید اگر بی گنه کسی ناگه به تیغ کینه به خون اندرون تپید خونابه اش ز دیده من ریخت گر به قهر خاری به پای برهنه پایی فرو خلید واپس تر آمدم چو رسن تاب هر چه بیش تابید خاطر من و اندیشه ام تنید بالای آن درخت بنازم که آسمان تا یکسرش به قهر بنشکست ناخمید زان آتشی که سوخت مرا هیچکس نسوخت وان محنتی که دیده من دید کس ندید بر سر ستاره خواهی اگر بایدت نخست دستی که بر سر ستاره تواند همی رسید روزی که ای امید دل مهر و مردمی سر بر کشی ز دامن شبگیر همچو شید باری بپرس منتظران را کز اشتیاق دور از تو و انتظار چه جانها به لب رسید خورشید اگر نبود به چشمت نهان چرا چون دیدگان گشودی ناگه سحر دمید بخت مرا نکشت یکی گل که خود نشد خار ندامتی که نه در پای جان خلید چون غنچه پرده پرده دلم، خون شد از غمت کش دیده قطره قطره به دامن فرو چکید آزادگی چو خواست گزیند نژاده ای و آزادگی و کرامت حالی تو را گزید ای چرخ داد مردم آزاده را بگوی انصاف را طلوع کدامین بود نوید خورشید تو که از بر خاور گشود پر یا مهر من که از افق باختر دمید؟ جواب سوال را در این جا بیابید.بخش ادبیات تبیانمنبع: پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 42
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 471]