واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: ...ننوشت ادب آداب دارد. ننوشت ادب آموز گر آدمی جویی. نوشت: "مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد؛ صدکشتهی دلزنده... داستانی از مرجان فولادوند اولین جلسهی کلاس بود. با لیقه و دواتنو و کاغذهای نازک گلاسه نشسته بودم منتظر که سرمشق بگیرم. پانزده ساله بودم یا کمی کمتر و میترسیدم اگر نستعلیق بلد نباشم تا دم مرگ آدم نشوم.نشسته بودم روی صندلی کهنهی لهستانی که دور تا دور کلاس چیده بودند و بیشتر به کار کافه میآمد. بعدها فهمیدم ساختمان ازاصل کافه بوده با باغی پر از نارنجهای پیرتابستانها صندلی میچیدهاند دورمیزهای گردزیردرختهای بزرگ که نارنج هایش تا زمستان روی شاخه میمانده و شیرین میشده و لابد بالای سر مشتریها مثل چراغ میدرخشیده است. غروبها دختر پسرهای تازه عقد کرده یا پیرمردها و بچه دبیرستانیها با کیف و کتاب فنون و صنایعشان مینشستهاند آنجا و فالوده میخوردهاند و نمیدانم چهطور آن ساختمان با نارنجها و صندلیهایش میشود انجمن خوشنویسان. نوبتم شد. نشستم کنارش. پرسید اسمت چیه؟ گفتم مژگان.دفترم را گرفت. تختهی کتابت روی میز بود؛ اما دفترم را گذاشت روی زانویش و مسطر را طراز کرد و به کاغذ فشار داد: "با مداد خط کرسی نکش. هر کاری کنی گردهی ذغال پخش میشه روی کاغذت."قلم توی دستش بود؛ اما بازتوی شیشهی گرد دهانهگشاد روی میزکه انگار تنگ ماهی بود، دنبال قلم گشت. یکی دیگر برداشت. قشنگ نگاهش کرد و بعد آرام فشار داد توی دوات مسی کندهکاری شدهاش. چند بار. بعد نوک قلم را زد روی بند اول شست دست چپش که جوری سیاه بود که انگار جوهر به خوردش رفته باشد: "اگه میترسی دستت سیا بشه، کرباس آبندیده بذار بغل دستت. اما به نظر من فقط پوست خود آدم جوهر رو اندازه میکنه."سر سطر یک نقطه گذاشت: "تا پهنای قلم بیاد دستت." ننوشت ادب آداب دارد. ننوشت ادب آموز گر آدمی جویی. نوشت: "مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد؛ صدکشتهی دلزنده که بر یکدگر افتاد"گفت: "نترس، غین از الف سختتر نیست یا از صاد و ها هوز، نمیخواد حفظ کنی الف سه نقطه، ب پنج نقطه، به قلمت نگاه کن. چیزی بنویس که دوستش داری. کم کم دستت بلد میشه کجا بکشه کجا خم شه. برو. تمرین کن. خط هم زیاد ببین." دستم _ کنارهی انگشت سبابه و بند اول شست _ همیشه جوهری بود. اما تا آخر یاد نگرفتم که دنبالهی میم چهار نقطه و نیم است و دهانهی نون سه نقطهی سه ربع قلم. دستم بلد نشد. خیال میکردم میم غم خمیده و کوتاه است؛ مچاله شده، نمیشد که صاف و کشیده باشد. انگار نوشته باشی هم. قاف فراق و قاف عشق هرچه میکردم اندازه نمیشد. وقتی مینوشتم "رقص مرا بنگر چنین؛ هذا جنون العاشقین" کلمهها روی خط کرسی نمیماندند.اولها غلط میگرفت و دوباره مینوشت و توضیح میداد. بعدترها قلمش را میزد توی جوهر قرمز و روی تمرینهام خط میکشید. خط زیاد میدیدم. میگفتم: نستعلیق حس نداره. ابزاره، وسیلهاس، به کار کتابت میآد، من که نساخ نیستم.میگفت: "نستعلیق صبوری میخواد. آدم طاغی خطاط نمیشه. وقتتت رو هدر نده." و من همچنان وقتم را هدر میدادم. بهار، صندلیها را میبردند توی حیاط. تخته پوستش را میانداخت لبهی سنگی حوض که گرد بود و آبش همیشه تمیز بود و رنگ کادکبود داشت. تنگ ماهی پراز قلمش دم دست بود. دفترهایمان را میگذاشت روی زانویش و تمرینها را تصحیح میکرد و سرمشق میداد. کلیات سعدی همیشه همان جا بود؛ اما ندیدم که بازش کند. شعر بسیار میدانست.مرکب چینی نداشتیم. یک شیشهی کوچک مرکب قهوهای رنگ برایم آورد و یادم داد چطور جوهر را با شکر بجوشانم و مرکب بسازم. یادم داد قطع قلم چهطور بزنم که بیضی صاد با یک حرکت نوشته شود. شکستههای "مشعشعی" را اول بار او نشانم داد. نتوانستم روی صندلی بند شوم؛ بیهوا بلند شدم و کاغذهام ریخت روی زمین. گفت: "تو دنبال این هستی." راست میگفت. شکستههای مشعشعی عالمی داشت. کلمهها توی کاغذ جان داشتند، ذات معنی بودند. خیال میکردم خواندن هم که ندانی میفهمی چه نوشته. هیجانم را دید و به رو نیاورد. اشتیاقم را محل نمیگذاشت. حاضر نشد شکسته یادم بدهد. تعصبی داشت: "قلمت که رام شد؛ هرچی خواستی بنویس." قلمم رام نشد. نشد که هر چه میخواستم بنویسم. نشد، بلد نبودم که یک بار بگویمش چقدر شبیه خطهایش بود؛ صبور، آرام و امن. این اواخر لرزش دست داشت. خط نمینوشت، اما شنیده بودم که تاریخ خوشنویسی مینویسد. نمیدانم چاپ شد یا با مرگش نیمهتمام ماند. یکی از قلمهایش را دیروز وقتی وسایلم را جا به جا میکردم دیدم. "با حواس جمع نگا کن. این دزفولی اصله، رنگ سوختهاش مال خودشه نه که با پوست پیاز جوشونده باشنش. محکم، بیگره. ده سال قلمه. برو با حوصله بتراش بعدم بیار ببینم. هوشت رو بده به کارت. خرابش نکنیها!"
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]