محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845888565
این سید را بستان می شناسد
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: این سید را بستان میشناسد!
امام خمینی تازه آمده بودند ایران، علی همان روزها به خاطر دستور امام، از پادگان فرار کرده بود، یک روز آمد نشست پیشم، توی چشمهام نگاه کرد و مهربان گفت: مادر؟گفتم: جانم.گفت: یادته از خدا خواسته بودی که یکی از بچههات بشه سرباز آقا امام زمان(عج)؟نگرانی آمد توی نگاهم، چیزی نگفتم. گفت: همچنین خواهشی داشتی یا نه، مادر؟گفتم: خوب آره، داشتم.گفت: پس خوشحال باش که خدا دعات رو مستجاب کرده؛ چون من از امروز میخوام خودم رو وقف اسلام و انقلاب کنم.ازم قول گرفت که دیگر کاری به کارش نداشته باشم، یک رضایتنامه کتبی هم از طرف من نوشت و گذاشت جلوم که امضاش کنم، امضا که کردم، به دندانش اشاره کرد. ادای کندنش را در آورد، گفت: دندون بچهای به اسم علی رو دیگه باید بکنی مادر!اشک توی چشمهام جمع شد. با اینکه دلم راضی نمیشد، ولی گفتم: سپردمت به خدا. جبهه اللهاکبر، شمال سوسنگرد بود. بخش عمدهای از این جبهه را- اوایل جنگ- داده بودند دست بچههای خراسان. آن وقتها، نیروهای مردمی نه آموزش خاصی میدیدند، نه اسلحه و مهمات درست و حسابیای داشتند. همین نیروها، یک گردان آنجا راه انداخته بودند، یک گردان که سه تا گروهان داشت؛ یعنی کل نیروهای خراسان آنجا سه تا فرمانده داشتند؛ سید علی حسینی، یکی از آن سه فرمانده بود؛ فرمانده گروهان حر.گروهان سید علی حسینی، قد و قواره خوبی پیدا کرده بود؛ توی امور نظامی، برای دو گروهان دیگر شده بود الگو. سنگرهایی که با راهنمایی حسینی درست کرده بودند، از دید و تیر دشمن مخفی بود. کارها روی نظم و قاعده تقسیم شده بود. نحوه استقرار سنگرهای کمین و پستهای نگهبانیاش، در آن منطقه حرف اول را میزد.هدایت و سر و سامان دادن به نیروها در ماههای اول جنگ، کار شاق و سختی بود؛ خیلی از این نیروها تا قبل از اینکه بیایند جبهه، برای یک بار هم که شده، حتی اسلحه دستشان نگرفته بودند! سید علی حسینی با همین نیروها، نه تنها سد محکمی شد مقابل دشمن، بلکه در عملیات فتح ارتفاعات اللهاکبر، کاملا موفق عمل کرد.عدهای از همان بسیجیها، به زودی جزء نیروهای زبده و کار آمد جنگ شدند.مقر ما جایی بود بین نیروهای خودی و دشمن. روزها زیر تیغ آفتاب و در گرمای بالای چهل درجه؛ یا باید توی سنگر میماندیم و جُم نمیخوردیم، یا هم اگر در خط دشمن نفوذ کرده بودیم، باید اطلاعات جمع میکردیم. شبها هم، در هوای شرجی و نفسگیر جنوب، باز باید میرفتیم پی شناسایی، سید علی هر چند روز یک بار به ما سر میزد، اطلاعات جمع شده را میگرفت و اگر مشکلی داشتیم، باهاش در میان میگذاشتیم.یک بار که سید آمد، یکی از بچهها سر زانوهای شلوار نظامیاش را به او نشان داد، که پاره شده بود. گفت: حاجی ممنون میشم اگر این دفعه اومدی، برام یک شلوار بیاری.هر چه منتظر شدیم از توی کوله سید، شلوار بیرون بیاید، بیرون نیامد! سید آدم فراموشکاری نبود، کمی که گذشت، از یکی از جیبهای کوله اش نخ و سوزن در آورد گفت: لباس وقتی پاره شد، عوضش نمیکنن؛ بهتره که بدوزنش! توالت سقف نداشت، دیوارهاش هم نصفه، نیمه بود. دو، سه تا از بچهها همان جا ترکش خورده بودند؛ بقیه هم حاضر بودند ترکش بخورند، ولی توی آن سرما و یخبندان، خودشان را درگیر کار بنایی نکنند!علی یک بیل برداشت. برفها را کنار زد، افتاد به جان خاکهای سفت و یخ زده. رفتیم جلوه، با یک دنیا شرمندگی و خجالت. خواستیم بیل را از دستش بگیریم، نگذاشت. گفت: اگر میخواین کار کنین، برین برای خودتون بیل بیارین.دو، سه ساعت بعد، دیوارها ی توالت دو متر شد، سقف هم خورد روش.چند تا نیروی جدید آمده بودند توی تیپ اطلاعاتی حر، علی که رفت، پرسیدند: کی بود این بنده خدا؟ گفتیم: فرمانده تیپ!سرهنگ نیاکی، فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود؛ بعدها خودش هم شهید شد. برای عملیات طریقالقدس، باید تانکهایش را وارد منطقه میکرد. هر کس از آن منطقه بازدید کرده بود، به خاطر رملی بودن قسمت عمدهای از مسیر، محکم و خاطرجمع گفته بود: امکان نداره تانک بتونه از اینجا رد بشه!ولی سید علی، با تدابیر الهی و خاص خودش، توانست در همان منطقه، مسیری را برای عبور تانک احداث کند. فقط برای یک ارتفاع رملی که شیب 45 درجه داشت، هر چه تلاش کرد، نتوانست کاری بکند. سرهنگ نیاکی از تمام مسیر بازدید کرد. به آن ارتفاع که رسید، ایستاد. گفت: تا اینجا تانک ها به سختی میتونن بیان، ولی از این ارتفاع دیگه نمیتونن برن بالا.سید گفت: جناب سرهنگ شما توکل به خدا بکنین، انشاءالله به لطف آقا امام زمان(عج) تانکا، از اینجا هم میرن بالا.حسن باقری دنبال حرف سید را گرفت؛ اشاره به آسمان کرد و گفت: جناب سرهنگ همه کارها دست خداست، اگر اون بخواد، چیزهای سنگینتر از تانک هم از اینجا میره بالا.سرهنگ نیاکی حدود پنجاه سالش بود، برای باقری و حسینی جای پدر حساب میشد؛ اما دیدم گریهاش گرفت. با چشمهای خیس از اشکش به حرف آمد. گفت: بنازم به این دلهای نورانی شما! راست میگین؛ با نیروی ایمان، تانک از اینجا هم بالا میره.بالا هم رفت؛ وقت عملیات، تمام تانکها از آنجا بالا رفتند.موقع گذاشتن جنازه مطهر علی توی قبر، عباس خیلی سوزدار گریه میکرد و اشک میریخت. بعد از مراسم دفن، چند تا از مسئولین و فرماندهان آمدند سراغم. به عباس اشاره کردند و گفتند: آقا محمد، این جوونه خیلی به خدا بیامرز اخوی شما علاقه داشت؛ توی منطقه اصلا حاجی رو ول نمیکرد، همه جا دنبالش بود.با چشمهای خیس از اشکم گفتم: این بنده خدا که دارین میگین، برادر سید علی و برادر منه!ماتشان برد. گفتم: حاجی، با اینکه بیشتر از همه نیروهاش از عباس کار می کشید، ولی خوش داشت کسی بدونه اون برادرشه؛ همیشه میگفت آدمیزاده؛ ممکنه بعضیها با خودشون فکر و خیال کنن که من چون میخواستم پارتی بازی کنم، اون رو آوردم پیش خودم؛ نمیخوام خدای نکرده زمینه گناه و سوءظن برای کسی پیش بیاد.آهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم: برای همین هم یک اسم و فامیل مستعار برای عباس درست کرده بود که کسی نشناسدش.
همیشه توی منطقه مثل یک آدم ناشناس رفت و آمد میکرد. یک کلاه سربازی میگذاشت روی سرش و لبه آن را تا روی ابروهایش میکشید پایین، وقت نماز، معمولا توی صفهای آخر، بین بسیجیها میایستاد. خیلیها فکر میکردند یک نیروی ساده است. حتی خیلی از فرماندهها و روحانیون هم نمیشناختندش. کسانی که سید را میشناختند، معدود بودند. آنها میدانستند سید چه خدمتی به پیشبرد جنگ کرده است؛ بعد از فتح بستان، بعضیها به او و گروه شناساییاش، لقب فاتحان بستان را دادند. میگفتند: اگر شناساییهای دقیق و تدابیر کمنظیر سید نبود، بستان فتح نمیشد.حتی هنوز هم، کمتر کسی میداند او چکاره است و چه خدمتی کرده است.همیشه توی فکر و خیالم، خانه آقای حسینی را با فرشهای مجلل، مبلمان گرانقیمت و تشکیلات آنچنانی تصور میکردم. برای چنین زندگی اشرافیای، توجیه هم داشتم. میگفتم: بالاخره فرمانده تیپه؛ اونم تیپی که موقعیتش از لشکرهای عملیاتی هم بالاتر و حساستره؛ فرمانده اطلاعات عملیات سپاه هشتم هم که هست.نمیدانم چقدر طول کشید، اما میدانم خیلی گریه کردم. بنا شده بود وسایل شهید حسینی را من بفرستم مشهد؛ فرشهای مجللش، چند تا پتو بود! وسایل اشرافی و آنچنانیاش هم یک یخچال کوچک بود و یک گاز رنگ و رو رفته، و کمی ظرف و ظروف، دو، سه تا صندوق خالی مهمات هم، کمد وسائلش بود!همیشه از قبل نماز، گریهاش شروع میشد. گویی میدید در محضر چه کسی ایستاده؛ گردنش را کج میگرفت و با سوز و با آه میگفت: یا محسن قد اتاک المسیء، و قد امرت المحسن ان یتجاوز عن المسیء، انت المحسن و انا المسیء، و تجاوز یا رب عن قبیح ما تعلم منی؛ یا ذالجلال و الاکرام، شانههاش از هق هق گریه تکان میخورد. حال بندهای را داشت که با تمام وجود خودش را گناهکار میبیند و از مولای محسنش میخواهد که از گناهانش بگذرد، تا آخر نماز برای خودش خوش بود. وقتی به ذکرهای «الهی العقو» میرسید، باز صدای هقهقش بلند میشد. گذشت زمان، بعضی خاطرات را کهنه نمیکند.گلفت: نمیدونی صدام چه اطلاعتی از امام داره!با تعجب نگاهش کردم. هیچوقت اهل بیحساب حرف زدن نبود. شاید به همین خاطر گفتم: اگر اطاعت داره، پس چرا با امام میجنگه؟!گفت: اطاعت داره؛ اما در جهت خلاف!تعجبم بیشتر شد. گفت: یکی از دلایلی که امام کمتر به صورت عمومی، برای جنگ راهکار ارایه میدن، همینه که صدام از فرمایشاتشون سوءاستفاده میکنه.گفت: با اینکه ما اسم خودمون رو مطیع گذاشتیم، ولی صدام به صورت تمام و کمال، راهکارهای امام رو درباره جنگ به کار میبنده؛ اون منتظره ببینه امام به مردم ایران چی میگن، تا همون رو توی کشور خودش پیاده کنه؛ درست مثل کشور آمریکا که سیصد تا سیاستمدار زبده رو مأمور کردن تا هر وقت که امام صحبت میکنن، اونا بشینن و فرمایشات ایشون رو تجزیه و تحلیل کنن.گفت: صدام با قدرت دیکتاتوری و جهنمی خودش، تمام مردم کشورش رو به نوعی درگیر جنگ کرده؛ با اینکه جمعیت عراق از ایران کمتره، ولی گاهی نیروهای مردمی عراق توی جبههها، بیشتر از نیروهای مردمی ماست!از خصوصیات عملیات فتحالمبین و کمنظیر بودن آن چند جمله گفت. بعد رو کرد به حاج عبدالحسین برونسی، که فرمانده گردان حر بود؛ گفت: حاجی، شما با گردانت. بدون اینکه با دشمن درگیر بشین، توی این عملیات. چندین کیلومتر پیشروی میکنین!وقتی دید من و حاجی تعجب کردهایم، ادامه داد: کلی هم تلفات میگیرین از دشمن!وقت عملیات، دقیقا همان طور شد که سید علی حسینی پیشبینی کرده بود؛ ما نه مجروح دادیم، نه شهید، حتی خون از دماغ کسی نیامد؛ کلی هم تلفات از دشمن گرفتیم!گفتم: سید! شما از کجا فهمیدی که گردان ما بدون تلفات پیشروی میکنه؟از جواب دادن طفره رفت، سمج شدم. گفتم: سید نکنه تو با عالم بالا ارتباط داری؟! باید به من بگی موضوع چی بود؟کلی بهاش پیله كردم تا بالاخره گفت: من در اون حدایی که تو فکر میکنی، نیستم.به اطرافش اشاره کرد و ادامه داد؛ ولی بدون که این جبههها مثل کربلاست و هر روز ما هم بویی از عاشورا برد؛ توی این حال و هوا، هر کی که خودش رو بیشتر به مولایش سیدالشهدا(علیهالسلام) نزدیک بکنه، به همون اندازه، درک بهتر و بیشتری از اطرافش پیدا میکنه؛ در واقع، اینا همش از لطف مولاست.بعضی میگفتند: توی منطقه، یک نیروی اطلاعاتی باید هم جسم ورزیده و قوی داشته باشه، هم به امور فنی مسلط باشه.ولی حسینی میگفت: برای یک نیروی اطلاعات، مهمتر از همه اینه که اهل بینی باشه، و اهل دعا و توسل .همیشه به بچههای آموزش میگفت: نیروهایی رو به واحد اطلاعات عملیات بگیرین که نماز شبخون باشن، نه این که نماز صبح شون رو هم لب طلایی بخونن!میگفت: من توی این زمینه تجربه زیاد دارم؛ خیلی وقتها در شرایط سخت و حساس، نه جسم قوی به درد خورده، نه تسلط به امور فنی؛ تنها چیزی که اونجا فریادرس بوده، نیروی ایمان و معنویت بوده.میگفت: توی یکی از ماموریتهای شناسایی، یکی از بچههای ما اسیر شد؛ چون بدن لاغر و نحیفی داشت، خیلیها با یقین میگفتن که اون زیر شکنجههای وحشیانه بعثیها همه چیز رو لو میده و فاتحه عملیات رو میخونه؛ ولی اینطور نشد. اون مقاومت کرد و هیچ چیزی رو لو نداد و در نهایت، عملیات با موفقیت انجام شد.میگفت: این جوان لاغر و نحیف، اهل توسل و نماز شب بود.از برخی نارساییها صحبت کرد، و از برخی مشکلات که گریبان جنگ را گرفته است. گفت: با این اوضاع و احوال، اگر فکر علاج نباشیم، من به ضرس قاطع میگم که نهایتاً تا شش ماه دیگه باید صلح کنیم.آن روز یکی از روزهای آغازین بهمن شصت و شش بود. آن قدر به این پیشبینیاش اعتقاد داشت که آن را حتی در دفتر یادداشت یکی از فرماندهان جنگ هم نوشت.خارقالعادگی او در پیشبینی یکسری وقایع را، هنوز هم میشود در یادداشتها و نوشتههایش دید؛ عجیب اهل تشخیص بود! به قول خودش عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) باعث شده بود تا آنطور در امور و مسائل دقت نظر پیدا بکند؛ دقت نظری که کمتر کسی از آن برخوردار بود.توی دفترهاش، درباره قضایای جنگ تحلیل زیاد مینوشت؛ گاهی بعضی از این تحلیلها خیلی خاص بود و منحصر به فرد. یکی از آنها را اواخر سال شصت و چهار نوشت، بعد از عملیات والفجر هشت؛ درست در همان وقتی که همه جا صحبت از فتح بصره و شهرهای دیگر عراق در آیندهای نزدیک به دست ایرانیها بود، یک شب که آمد خانه، چند جمله توی دفترش نوشت. شروعش اینطور بود: ما در آستانه غروب جنگ تحمیلی قرار گرفتهایم!صحبت از شهادت که میشد، میگفت: من سه تا چیز از خدا خواستم؛ میدون تا اونا برآورده نشه، شهید نمیشم.این سه مورد را به بعضیها گفته بود؛ سفر حج، بچه، و خانه؛ اولی را برای کمال روحی و معنوی خودش میخواست، دومی را برای همسرش، و سومی را برای فرزند و همسرش.چهار ماه قبل از شهادتش، خدا فاطمه سادات را به او داد. همان وقتها بود که خانهدار هم باشد.کف پاهاش بدجوری تاول زده بود. بعضی تاولها ترکیده بود و زخم شده بود. همه مات و مبهوت شده بودند. مادر گفت: مگه توی مکه و مدینه چی کار کردی که به این حال و روز افتادی؟گفت: انشاءالله خدا بارها قسمت کنه که آدم بره به اون مکانهای مقدس؛ ولی من توی این سفر طوری زیارت کردم و اعمال به جا آوردم که انگار دفعه آخرمه؛ یک قدری بیشتر به خودم فشار آوردم تا انشاءالله دیگه هیچ وقت حسرت این رو نخورم که؛ ای کاش توی اون سفر معنوی بیشتر از وقتم استفاده میکردم.بعضی از دوستهای نزدیکش میگفتند: ما خودمون بعضی روزا شاهد بودیم که در طول 24 ساعت، دو ساعت هم نمیخوابید.تیپ حر(علیهالسلام) را که راه انداخت، یک روز توی مقر تیپ، جلو عکس یک سری از شهدا که به دیوار زده بودند، ایستاد، رو کرد به من. گفت: عباس، به زودی یک عکس به این عکسها اضافه میشه.شب 26بهمن ماه، سرما توی منطقه ماووت بیداد میکرد. همان شب علی با اطلاعاتی که به دست میآورد، میفهمد دشمن قصد حمله دارد. سریع طرح زدن چند کمین در مسیر دشمن را به فرمانده قرارگاه میدهد. فرمانده قرارگاه، نیروهای زیرمجموعهاش را در آن قسمت، مامور میکند برای ایجاد کمین. به خاطر شدت سردی هوا، بچهها تصمیم میگیرند کار را بگذارند برای فردا. علی وقتی موضوع را میفهمد، با آنها شدید برخورد میکند. میگوید: اگر همین امشب دشمن حمله کرد و از ما تلفات گرفت، شما جوابش رو میدین؟و مثل همیشه میگوید بیایید. خودش جلو راه میافتد و بقیه هم دنبالش. مصمم بود همان شب، کمینها را بزند. هنوز چند قدم نرفته بودند که یک گلوله خمپاره نزدیک علی، به زمین میافتد و منفجر میشود. سرش ترکش میخورد. از رد ترکش، خون فواره میزند. بچهها دیوانهوار میروند دنبال آمبولانس، همین که علی را سوار آمبولانس میکنند و ماشین راه میافتد، کمی بعدتر، برای همیشه آرام میشود.چند روز بعد از شهادتش، یک عکس به آن عکسها که گفته بود، اضافه شد.سعید عاکفمنبع:مجله امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 541]
صفحات پیشنهادی
این سید را بستان می شناسد
این سید را بستان می شناسد-این سید را بستان میشناسد!امام خمینی تازه آمده بودند ایران، علی همان روزها به خاطر دستور امام، از پادگان فرار کرده بود، یک روز آمد نشست ...
این سید را بستان می شناسد-این سید را بستان میشناسد!امام خمینی تازه آمده بودند ایران، علی همان روزها به خاطر دستور امام، از پادگان فرار کرده بود، یک روز آمد نشست ...
سید حسن حسینی در جبهه
این سید را بستان می شناسد بخش عمدهای از این جبهه را- اوایل جنگ- داده بودند دست بچههای خراسان. ... گروهان سید علی حسینی، قد و قواره خوبی پیدا کرده بود؛ توی امور ...
این سید را بستان می شناسد بخش عمدهای از این جبهه را- اوایل جنگ- داده بودند دست بچههای خراسان. ... گروهان سید علی حسینی، قد و قواره خوبی پیدا کرده بود؛ توی امور ...
فرمانده تنها تیپ اطلاعاتی سپاه + عکس
این سید را بستان می شناسد سید علی حسینی با همین نیروها، نه تنها سد محکمی شد مقابل دشمن، بلکه در ... چند تا نیروی جدید آمده بودند توی تیپ اطلاعاتی حر، علی که ...
این سید را بستان می شناسد سید علی حسینی با همین نیروها، نه تنها سد محکمی شد مقابل دشمن، بلکه در ... چند تا نیروی جدید آمده بودند توی تیپ اطلاعاتی حر، علی که ...
این ها مردمان شما هستند سرهنگ؟
این سید را بستان می شناسد گفت: تا اینجا تانک ها به سختی میتونن بیان، ولی از این ارتفاع دیگه نمیتونن برن بالا.سید گفت: جناب سرهنگ شما توکل به خدا بکنین، ...
این سید را بستان می شناسد گفت: تا اینجا تانک ها به سختی میتونن بیان، ولی از این ارتفاع دیگه نمیتونن برن بالا.سید گفت: جناب سرهنگ شما توکل به خدا بکنین، ...
در این جنگ سر خیلی ها کلاه رفت
هر چه ابراهیم جلو تر می رفت، از تیراندازی عراقی ها كاسته می شد . ... این سید را بستان می شناسد هدایت و سر و سامان دادن به نیروها در ماههای اول جنگ، کار شاق و سختی بود؛ .
هر چه ابراهیم جلو تر می رفت، از تیراندازی عراقی ها كاسته می شد . ... این سید را بستان می شناسد هدایت و سر و سامان دادن به نیروها در ماههای اول جنگ، کار شاق و سختی بود؛ .
ای کاش ما هم لاغر بودیم
این سید را بستان می شناسد ازم قول گرفت که دیگر کاری به کارش نداشته باشم، یک رضایتنامه کتبی هم از طرف من نوشت و ... و جُم نمیخوردیم، یا هم اگر در خط دشمن نفوذ ...
این سید را بستان می شناسد ازم قول گرفت که دیگر کاری به کارش نداشته باشم، یک رضایتنامه کتبی هم از طرف من نوشت و ... و جُم نمیخوردیم، یا هم اگر در خط دشمن نفوذ ...
فرمانده فکور
فرمانده فکور-فرمانده فکورشهید احمد کاظمی از زبان سردار سرلشگر سید یحیی رحیم ... خدای شهیدان همه را بهتر می شناسد چرا که خداوند رب الشهدا است و ربّ الصالحین است ... و دشتهای سوزان خوزستان شهید کاظمی را می شناسند در فتح و آزادی بستان محور بود. ... و بسیاری دیگر از شهرهایی که به این لشکر می پیوستند، تاب استقامت بیاورد.
فرمانده فکور-فرمانده فکورشهید احمد کاظمی از زبان سردار سرلشگر سید یحیی رحیم ... خدای شهیدان همه را بهتر می شناسد چرا که خداوند رب الشهدا است و ربّ الصالحین است ... و دشتهای سوزان خوزستان شهید کاظمی را می شناسند در فتح و آزادی بستان محور بود. ... و بسیاری دیگر از شهرهایی که به این لشکر می پیوستند، تاب استقامت بیاورد.
گفتگو با سید مهرداد ضیایی بازیگر نقش منوچهر در سریال ...
آنهایی كه دوشنبه شبها سریال «آشپزباشی» را میبینند و ماجراهای این رستوران را .... من به چیزی كه او میگفت گردن مینهادم، اما چون بازی را میشناسد میشود با او گفتگو كرد. این ... كه چنین تجربهای دارد میشود درباره بازیگری بهتر گفتگو و بده بستان كرد.
آنهایی كه دوشنبه شبها سریال «آشپزباشی» را میبینند و ماجراهای این رستوران را .... من به چیزی كه او میگفت گردن مینهادم، اما چون بازی را میشناسد میشود با او گفتگو كرد. این ... كه چنین تجربهای دارد میشود درباره بازیگری بهتر گفتگو و بده بستان كرد.
نسیمی
ابتدا به تبلیغ حلاج منصور حسینی(1)به حسینی،سید و سید حسینی تخلص می کرد. ... غم ببر،این رند درد آشام را ای صوفی خلوت نشین بستان زرندان کاسه ای تا کی پزی ... چیست می کند قیمت به صد جان بوسه ی لعل لبت هر که آن کالا شناسد،این بها داند ...
ابتدا به تبلیغ حلاج منصور حسینی(1)به حسینی،سید و سید حسینی تخلص می کرد. ... غم ببر،این رند درد آشام را ای صوفی خلوت نشین بستان زرندان کاسه ای تا کی پزی ... چیست می کند قیمت به صد جان بوسه ی لعل لبت هر که آن کالا شناسد،این بها داند ...
سیره علوی در برخورد با غیر خودیها
سیره علوی در برخورد با غیر خودیها-سیره علوی در برخورد با غیر خودیها نويسنده:سید حسین ... (1) در جای دیگری میفرمایند: «اگر مردم ده چیز را میشناختند، سعادت دنیا و .... و راههای مكر و حیله را میشناسد، ولی امر ونهی پروردگار مانع اوست و با اینكه قدرت ..... 16- محمد بستانی، استراتژی نظامی امام علی علیه السلام، ترجمه حسن علیاكبری، ...
سیره علوی در برخورد با غیر خودیها-سیره علوی در برخورد با غیر خودیها نويسنده:سید حسین ... (1) در جای دیگری میفرمایند: «اگر مردم ده چیز را میشناختند، سعادت دنیا و .... و راههای مكر و حیله را میشناسد، ولی امر ونهی پروردگار مانع اوست و با اینكه قدرت ..... 16- محمد بستانی، استراتژی نظامی امام علی علیه السلام، ترجمه حسن علیاكبری، ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها