تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):غيرت از ايمان است و بى بند و بارى از نفاق.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820807577




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جهانديده بسيار گويد دروغ


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاين: جهانديده بسيار گويد دروغ
طنز - بارُن فُن مونهاوزن
اشاره: ماجرا‌هاي حيرت‌انگيز «بارُن فُن مونهاوزن» را نخستين بار «سروژ استپانيان» ترجمه و در سال 1373 انتشارات توس آن را چاپ كرد. اينكه بارُن فُن مونهاوزن كيست و انتساب اين داستان‌ها به او تا چه اندازه درست است، بحثي است كه مي‌توانيد در مقدمه كتاب بخوانيد اما داستان‌هاي كتاب به شدت خواندني‌اند و جالب توجه. لاف و گزاف اغراق‌آميز داستان‌ها وجه بارز اين اثر است. چند خط آغازين كتاب را با هم مي‌خوانيم:

اواسط زمستان بود كه به قصد عزيمت به روسيه، ترك ديار گفتم. همه مسافران اتفاق نظر دارند كه جاده‌هاي شمالي آلمان و لهستان و كورلند و ليف‌لند، از جاده‌هاي منتهي به صومعه «نيكوكاران» بدترند و من يقين داشتم كه بالاخره برف و يخبندان، بي‌آنكه حكومت‌هاي محترم اين نواحي حتي يك پاپاسي خرج كنند، به اين جاده‌ها سر و صورتي خواهد داد. سفرم را با اسب آغاز كردم، زيرا اين وسيله را- البته به شرط آنكه راكب و مركوب با هم تفاهم داشته باشند- بهترين وسيله سفر مي‌شمرم. انسان وقتي به جاي كالسكه بر پشت اسب سفر كند، نه از سوي مديران «مؤدب» چاپارخانه‌هاي آلمان به دوئل دعوت مي‌شود و نه اين خطر وجود دارد كه مي‌خواره‌اي تشنه لب با نام نامي سورچي در تمام ميخانه‌هاي بين راهي توقف كند و گلو تر كند. من لباس سبكي پوشيده بودم و هر چه بيشتر در جهت شمال شرقي پيش مي‌رفتم وضعم ناگوارتر مي‌شد.
مشكل است بتوانيد تصورش را بفرماييد كه در يك چنين هواي منجمدكننده‌اي بر پيرمرد بينوايي كه در نقطه‌اي از سرزمين لهستان ديدم چه مي‌گذشت. او در برهوتي كه باد سرد شمالي در آن بيداد مي‌كرد، لرزان و درمانده روي زمين دراز كشيده بود و چيزي نداشت كه حتي ساتر عورتش باشد،دلم به حال پير بينوا كباب شد. گرچه چيزي نمانده بود كه خون در كالبد خودم نيز منجمد شود، با اين وجود شنل سفري‌ام را روي او انداختم. در همين هنگام ناگهان از اعماق آسمان ندايي به گوشم رسيد كه كردار نيكم را چنين مي‌ستود: «لعنت بر شيطان! فرزند، تو پاداش كردار نيكت را خواهي گرفت!» به نداي آسماني اهميت ندادم و همچنان به طي طريق ادامه دادم تا آنكه شب فرا رسيد و همه جا در ظلمت فرو رفت. همه‌جا سوت و كور بود؛ نه كورسوي نوري، نه آتشي، نه حتي صدايي كه دست كم از وجود ده‌كوره‌اي در آن پهنه بي‌انتها حكايت كند. برف همه جا را طوري پوشانيده بود كه نه راهي پيدا بود و نه كوره‌راهي.
سرانجام خسته از تكان‌هاي اسب، از زين بر زمين جستم و افسار حيوان را به چيز نوك‌تيزي كه از زير برف سر برآورده بود استوار كردم. تپانچه‌ام را هم از سر احتياط كنار دستم گذاشتم و لاعلاج همانجا روي برف دراز كشيدم و به خواب آنچنان سنگيني فرو غلطيدم كه وقتي چشم گشودم هوا كاملاً روشن شده بود. اما همين كه نگاهم را به پيرامونم افكندم، نزديك بود از تعجب شاخ در بياورم زيرا متوجه شدم كه دوشينه در گورستان دهكده‌اي بيتوته كرده بودم. به هر سو نگريستم اسبم را نديدم اما به‌ناگهان از فراز سرم شيهه‌اي به گوش رسيد. به بالا نگاه كردم و مركوبم را مشاهده كردم كه به بادنماي نوك برج ناقوس كليساي گورستان بسته شده است و دارد در هوا دست و پا مي‌زند، در دم همه چيز دستگيرم شد. موضوع از اين قرار بود كه آن شب سرتاسر دهكده به زير پوششي از برف برو رفته بود اما برف‌ها به دليل تغيير ناگهاني هوا رفته‌رفته آب شده بود و من بي‌آنكه از خواب بيدار شوم با آب شدن برف‌ها آرام‌آرام به سطح زمين نزول كرده بودم و آنچه را در دل شب، كُنده يا شئ نوك‌تيزي پنداشته و افسار اسب را بر آن بسته بودم،‌صليب و شايد هم بادنماي ناقوسخانه كليسا بود. درنگ را جايز نشمردم و في‌الفور، يكي از تپانچه‌هايم را بيرون آوردم و افسار اسب را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. با اين تدبير اسبم را صحيح و سالم بر زمين برگرداندم و سوارش شدم و به راهم ادامه دادم.
همه چيز به خير و خوشي گذشت تا آنكه به روسيه رسيدم. در سرزمين روسيه مرسوم نيست كه در فصل زمستان بر پشت اسب سفر كنند. از آنجايي كه معمولاً عادت دارم بر آداب و رسوم محلي گردن نهم، سورتمه‌ كوچك تك‌اسبه‌اي فراهم آورده و شاد و خرم به سوي سن پترزبورگ تاختم. الان درست يادم نيست كه در استلند بود يا اينگرمانلند، ولي همين قدر به خاطرم مي‌آيد كه در جنگلي انبوه ناگهان گرگ‌ گرسنه و از سرما به جان آمده‌اي را ديدم كه ديوانه‌وار تعقيبم مي‌كرد. چندي نگذشت و حيوان درنده به يك قدمي من رسيد. اميد رهايي را از كف داده بودم، پس بي‌اختيار در سورتمه دمر دراز كشيدم و به اميد سلامت و نجات هر دومان، به اسبم آزادي عمل مطلق دادم. در اين هنگام درست همان اتفاقي رخ داد كه من به‌رغم آنكه پيش‌بيني‌اش مي‌كردم جرأت نداشتم به وقوع آن اميد ببندم. گرگ گرسنه به موجود حقيري چون من اعتنا نكرد، از بالاي سرم جست زد و با خشم و غضب زايدالوصفي به اسبم حمله ور شد و قسمت خلفي حيوان نگونبخت را كه از شدت ترس ديوانه‌وار پيش مي‌تاخت در يك چشم بر هم زدن از هم دريد و فرو بلعيد. من كه به اين تدبير نجات يافته بودم يواشكي سرم را بلند كردم و با ترس و لرز فراوان پي بردم كه نزديك است اسب بينوايم به كلي در كام گرگ ديوسيرت فرو رود اما همين كه گرگ پوزه خود را توي شكم اسب فرو كرد، با چالاكي و مهارت مخصوص خودم شلاق را برداشتم و به جان حيوان درنده‌خو افتادم. حمله ناگهاني من، آن هم در لحظه‌اي كه گرگ به درون قفسي چون شكم اسب فرو رفته بود، حيوان را غافلگير و سخت وحشت‌زده كرد. ضربه‌هاي تازينه‌اي كه مي‌زدم باعث شد كه گرگ با تمام قوا در شكم اسب پيش برود تا مگر از گزند تازيانه‌ام در امان بماند. در اين هنگام جسم اسبم به كلي از هم فرو پاشيد و ـ فكرش را بكنيد! ـ گرگ به جاي اسبم در لگام و دهنه قرار گرفت! اما من بي‌آنكه مجالش دهم حتي لحظه‌اي از شلاق زدنش بازنماندم. به اين ترتيب بود كه من و گرگ به رغم انتظار خودمان و در ميان شگفتي فوق‌العاده آدم‌هايي كه به تماشاي ما ايستاده بودند، تاخت زنان وارد سن‌پترزبورگ شديم.

يکشنبه|ا|11|ا|دي|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاين]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 126]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن