واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: " شاهزاده روم "مادر امام زمان علیهالسلامقسمت اولدر قصر ولوله عجیبی پیچیده بود. هر کس به دنبال کاری میدوید. گروهی ،مشغول زینت دادن در و دیوارها و عدّهای به تزئین تالارها و ورودیها مشغول بودند.

اهل قصر،لباس هایی زیباتر از همیشه بر تن کرده بودند.تن کرده بودند. بیش از 300 نفر از نوادگان حواریون عیسی (علیهالسلام) با چهرههایی که نشان میداد، همه از عابدان و پدران روحانیاند، در بالای مجلس با احترام زیادی، نشسته بودند. ناگهان همه ایستادند و رفتاری محترمانه نشان دادند. امپراطور وارد شد و در جایگاه مخصوص، بالای دست همه حاضران بر تخت ویژه امپراطوری نشست.انگارهمه شهر روم در همین جمعیت خلاصه شده و تمام جشنها در همین جشن معنا شده است.تا آن روز قصر امپراطوری با تمام دبدبه و کبکبهاش، جشنی به این با شکوهی ندیده و در خود تجربه نکرده بود . به همین خاطر، اگر گوش به در و دیوارهای تالار می دادی، زمزمه شادمانی سنگها و خشتها را نیز میتوانستی بشنوی.به فرمان امپراطوری، برادرزادهاش- داماد- را بر بالای یک تخت چهل ستونی قرار دادند و شاهزاده داماد برآن تخت، تکیه زد.امپراطور بزرگ روم اجازه شروع مراسم را صادر کرد. اما!گوش کنید تا از عروس این جشن برایتان بگویم. نامش ملیکه بود. دختر فرزند امپراطور. قلب کوچک و مهربان این عروس 13ساله ، پر از دلهره و اضطراب، مثل قلب گنجشک در سینهاش میتپید.عجیب بود ،هیچ شادمانی و شعفی در نگاهش دیده نمیشد!زنان و دختران قصر انگار از این موضوع بسیار گیج مانده بودند.براستی این عروس 13ساله کیست؟!دختری که نگاه پاک و معصومش ، نظیر نداشت..انگارحضرت مریم دوباره آمده و در میان مشتی از مردم ترسایی ، گرفتار شده است.او اگر چه عزیز است در قصر امپراطوری،اما خودش خوب میداند که چقدر در این جمع غریبه است و هیچکس با او آشنا نیست. راستش را بخواهی کسی از راز این ماجرا اطلاعی ندارد.او البته میداند رازی بزرگ، سینهاش را سنگین کرده، اما پرده از این راز کی برداشته میشود؟عروس 13ساله جشنهای روم ، در غم فرو رفته!دیگر لحظه موعود فرا رسیده است. قرار است مراسم ازدواج این عروس ،انجام شود. کشیش اعظم وارد می شود و به سوی تخت میرود. امپراطور منتظر است و چشمش به سمت کشیش است تا انجیل بخواند و عیسی (علیهالسلام) را در عقد ازدواج برادرزاده قیصر، با دختر فرزند امپراطور روم گواه بگیرد.کشیش، انجیل را به دست میگیرد تا آنرا باز کند و بخواند و پیمان ازدواج را برقرار سازند.ناگهان...! فریاد وحشتناکی از حاضران بلند می شود و هر یک به سویی میدوند .سر و صدایی به پا شده است.

بتها سرنگون بر زمین ریخته اند. انگار زلزله ای بزرگ، تمام زمین قصر را فرا گرفته است.چند لحظه بعد، گرد و غبار که تمام می شود، حرف و حدیثهای زیادی،شروع می شود.در میان این همهمه و شلوغی که به راه افتاده است، امپراطور، روحانی بزرگ را صدا می زند.روحانی میگوید: ازدواج این پسر جوان مبارک نیست. افتادن بتها، نشانه از بین رفتن مسیحیّت است .اجازه ندهید این ازدواج سر بگیرد .چرا که تیرگی در آن است.به فرمان امپراطور، برادرزاده دیگرش را برای دامادی با بانوی نوجوان قصر، آماده میکنند. ناگهان زمین لرزه پیشین،دوباره شروع می شود و همه چیز را خراب می کند.بت های به زمین افتاده، دوباره زمین خوردند.قصّه این حادثه عجیب، در همه جا ،پیچید. تمام حرفهای رومیان درباره این بود که: حتی برادرزادگان امپراطور هم،لیاقت ازدواج با شاهزاده خانم را ندارند،و زمین هم تحمل این ازدواج را نداشت.همسر او باید از جانب عیسی مسیح علیهالسلام و مریم مقدّس پذیرفته شده باشد والاّ حتّی برادرزادگان قیصر،هم نمیتوانند او را به همسری برگزینند.این باور تمام مسیحیانی است که از حادثه وحشتناک آن مراسم بزرگ با خبر شدهاند و تعجب کرده اند.پس باید به درگاه خداوند دعا کنیم تا عیسی مسیح (علیهالسلام) با اجازه خداوند، برای این دوشیزه پاک دامن امپراطوری ،همسری خوب، فراهم آورد که او برترین دوشیزه پاکدامن، در تمام روم می باشد.به او که مینگری در ظاهر نوجوانی 13ساله است اما انگار کسی شبیه او نیست؛یعنی او کیست؟ مریمی که دوباره از جانب خداوند انتخاب شده است؟!در نگاه معصومش، شرم و حیا موج میزند. هرگز به هیچ مرد نامحرمی، چشم ندوخته است.هرگز او را در مراسم خوش گذرانی رومیان ندیدهاند و هیچگاه در جشنهای پادشاهی شرکت نکرده است.

ملیکه خواب عجیبی دید. دید که عده ای از حوّاریون و شمعون وصیّ، به همراه حضرت عیسی علیهالسلام در قصر،جمع شدهاند و درست در همان نقطهای که تخت دامادی را در مراسم جشن آن روز قرار داده بودند، نوری به آسمان رفته که نورانیّتش چشم را خیره میکند.،انگار زمانی فرا رسیده که زیبایی ،می خواهد خود را نشان دهد.سرور تمام انبیاء الهی،که پیامبران خداوند شاگردان مکتب او هستند، با ابهّتی بسیار و با نگاهی مهربان و دلانگیز، به همراه بهترین اوصیاء آسمانی که شوکت و جلال بسیار دارد و صمیمیّت دستانش به هر کسی آرامش میدهد، پیشوای موحّدان و امیرمومنان علی بن طالب (علیهالسلام) و جمعی از امامان و جانشینان پیامبرخاتم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) که هر یک هزاران بار ،درخشندهتر از خورشید منظومه شمسی میدرخشند به قصرخراب شده امپراطوری وارد شدند.عیسی مسیح، پیغمبر صاحب شریعت ، با ادب ،به استقبال حضرت ختمی مرتبت می رود.ملیکه هرگز ندیده و نشنیده بود که ستارهای در حضور خورشید عالم تاب، بتواند حضور داشته باشد، ولی وقتی که قدرت خداوندی در میان باشد، این طور میشود که عیسی (علیهالسلام) به حضور و دیدار سرور تمام انبیاء مفتخر میگردد.پیامبر خاتم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به عیسی فرمود: ای روحالله! ما آمدهایم تا ملیکه ، فرزند وصیّ تو، شمعون را برای این اختر تابناک، فرزند فرزندم، او که از ستارگان بینظیر آسمان امامت است ،خواستگاری نماییم . آنگاه خطاب به شمعون فرمود: سعادت دو جهان به تو روی آورده است.این افتخاری یگانه است که فرزندی از شما با فرزندی از آل محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ازدواج کند. به این صورت همه دلهره ها و ترس ها، آن شب آرام گرفت و در ذره ذره وجودش روحی تازه دمیده شد وهمه وجودش پر از شوق و شادی بود.پیامبر (صلیاللهعلیه واله وسلم) در جایگاهی برتر از دیگران، بعد از ایشان، امیرالمومنین و دیگر امامان و سپس حضرت عیسی (علیهالسلام) و شمعون نشستند.جمله ای قرائت شد.بعد شاهزاده ملیکه را به عقد امام حسن عسگری (علیهالسلام) که پدر بزرگوار امام زمان هستند، درآوردند.در این هنگام، در قلب ملیکه، نوری میدرخشید و در سینهاش آرامشی موج میزد و احساس اطمینان خاطر داشت. ادامه دارد... با اندکی تغییر و تخلص . نوشته : سید محمدحسن مومنی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 526]