کی مردو مردونه کمکم میکنه؟(خواهش میکنم با نظراتون کمکم کنید)

واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سلام دوستان؛
پس از گذشت 2 سال نومیدی تصمیم گرفتم مشکلم رو از طریق 1 وبلاگ به اشتراک بزارم تا شماها کمکم کنید...

خلاصه داستان من : 6 سال پیش عاشق درب و داغون دختری شدم .اون زمان هر دومون خیلی کم سن و سال بودیم.با 1000 دردسر تونستم باهاش صحبت کنم ، متوجه شدم که اون اصلاً منو دوست نداره،بازم با کلی سختی تونستم راضیش کنم بهم فکر کنه ، خلاصه اینکه سیریش شدیم و اونم عاشق ما شد.نمیدونید تو 4 سال اول چه عشق بازی هایی که نکردیم،چه اتفاق هایی که برامون نیافتاد!!از کتک خوردن اون و من از داداشاش تا دعوای خانوادگی و ...
(اون از سال سوم انتظار داشت برم خاستگاری و همچی رو تموم کنم،خودمم بدم نمیومد،اما بخاطر سخت گیری های خانواده من نشد که نشد)
گذشت تا به سال پنجم رسیدیم ،احساس می کردم دارم سرد می شم.دیگه حاظر نبودم فداکاری های گذشته رو واسش بکنم.دوسش داشتم ولی نمی خواستم ازدواج کنم.نه با اون نه با هیچکس دیگه چون هم درس میخوندم و هم کار می کردم ، فقط 22 سالم بود.(اکنون).
اون به فکر ازدواج و بچه دار شدن و عشق و عشق بازی بودو من به فکر پول دار شدن سفر رفتن ، درس خوندن و کار و پیشرفت ...
نمی خواستم همه آرزوهام اینجوری خراب شه!!
اون عاشق و دیوونه منه ، اما من ... ، هر ماه بهش قول می دادم که :"باشه باشه آخر این ماه دیگه 100% میام،خیالت راحت" اما هیچی به هیچی! باور کنید 2 سال اینکارو تکرار کردم اما هنوزم باورم د اره!
اگه بهش بگم دوست دارم ولی نمی خوام بیام خواستگاریت دق می کنه!خانوادش هم خیلی ازیتش می کنن،چون اون بخاطر من جلو خانوادش وایساد که یه روزی بهشون ثابت کنیم که اشتباه می کنن!
تو زندگیم موندم،چیکار کنم؟چی بهش بگم؟اصلاً نمی دونم می خواد چی بشه!اون منتظر آخر اینماه نامزد کنیم و من اصلاً بهش فکر نمی کنم...
2و3 روز پیش بهش زنگ زدم ، دادشش گوشی رو برداشت ،متوجه شدم گوشیشو ازش گرفتن اونم واسه این که کم نیاره رو حساب حرفای من جلو خانوادش گفته "متین 2 هفته دیگه میاد،آمادگیشو داشته باشین"...
(داستان خیلی خلاصه بود اما فکر می کنم کاملاً گویا باشه)
خواهش می کنم کمکم کنید ، دیگه دارم کم میارم...

این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]

[مشاهده در: www.funpatogh.com]

[تعداد بازديد از اين مطلب: 139]