واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دو خاصیت عجیب در کلام حافظ
دو خاصیت عجیب در کلام حافظ عبارت است از تنوع و تکرار. تنوع و تکرار؟ آری، دو امر متضاد. تکرار در بعضی سخنانش هست و گویی بیشتر مربوط است به اندیشه های ثابت. بی بقایی عمر، ناپایداری جهان، و ضرورت کامجویی، یک قسمت از این اندیشه هاست. اینکه دنیا تکرار مکررات است و ازین فسانه و افسون هزار دارد یاد، اینکه چون فرجام کار جهان روشن نیست بهتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ و اینکه چون آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد پس باید حالیا فکر سبویی کرد و باده یی؛ همه ی اینها اندیشه هایی است که شاعر را به هر جا می رود و به هر چه می اندیشد دنبال می کند و این است سر تکرار در کلام او. اما شاعر نیز نه تفکرش محدود است نه سیرش. با دقت در همه چیز تأمل می کند، با علاقه همه چیز را درک و بررسی می کند و از هیچ چیز سرسری نمی گذرد. زاهد نیست که فقط به دوزخ و بهشت خویش بیندیشد و به گناه و ثواب. صوفی نیست که همه از وحدت و حلول دم زند و از کشف و شهود. نه شاعر ستایشگر است که فقط بخواهد حس تملق جویی یک ممدوح از خود راضی را ارضا کند نه ندیم بذله گوست که تنها در صدد باشد با شوخی و لطیفه اوقات خالی یک مفتخور بیکاره را پر کند. رندی است که زندگی را چنانکه هست تلقی می کند و می کوشد از تمام زوایا و اسرار آن سر در بیاورد. زندگی را تحقیر نمی کند اما برای خاطر آن نیز حاضر نیست خویشتن خویش را عرضه ی تحقیر سازد. زندگی را نمی پرستد اما برای اندیشه های موهوم هم دلش نمی خواهد آن را تباه کند. تنوع فکر و تنوع بیانش از این جاست. جوش و طپش زندگی همه جا برایش محسوس است. در هر ذره ای این شوق و حرکت را حس می کند – در انسان، در گیاه و حتی سنگ. بینش عرفانی همه چیز را برای او از حیات پر می کند و از حرکت. دنیایی که او در آن سیر می کند، همه چیزش روح دارد و حیات. نه فقط نرگس و بنفشه دم از چشم و زلف معشوق می زنند ماه و سرو هم از روی و قد او حکایت دارند. دل حساس او هم با بلبل که مثل او یک عاشق زار است همدردی دارد هم با صبا که مثل یک عاشق سر به کوه و بیابان نهاده است. اشک شمع قصه ی سوز پنهان او را درک می کند و نغمه ی چنگ پیام یک پیر منحنی را که هم از عشرت دم می زند و هم از شاد خواری. دنیایی که بدین گونه آکنده از جوش حیات است آن قدر افقهای گوناگون در ذهن او می گشاید که شعرش را لبریز می کند از تنوع. بدین گونه تنوع یک خاصیت عمده ی کلام اوست و اگر تکرار نیز در آن هست چنان است که این تنوع را تباه نمی کند. این تکرارجویی حاکی است از یک اندیشه ی ثابت – یک درد فلسفی. این درد فلسفی است که شاعر در تمام اطوار حیات با آن بر خورد دارد: تزلزل زندگی و لزوم کامجویی. این چیزی است فکر او را به سوی بن بست می کشاند – بن بست حیرت. تمام فلسفه ی او همین است. فلسفه ی یک رند واقعی که زندگی را چنانکه هست می نگرد – نه بیشتر و نه کمتر. شعری که جلوه گاه همچو فلسفه ای است چه خاصیتی باید داشته باشد؟ تنوع و تکرار. زیبایی و قبولی که مزیت عمده ی شعر اوست ناشی است از تنوع. اما تکرار آن نیز چیزی نیست که آن را بتوان عجیب خواند. البته این تکرار گه گاه حتی از قلمرو یک اندیشه خارج می شود اما غالباً تکرار حاکی است از یک فکر ثابت. درست است که هر دفعه آن را با لفظ و بیان تازه ای می آورد اما رنگ تکرار که غالباً در آن هست، آن را ملال انگیز می کند و حتی لطف و زیبایی نکته های عاشقانه اش را از بین می برد. اینگونه مضمونها در شعر او بسیار است و گوناگون که شاید اجتناب از تکرار می توانست آنها را لطف و عظمت خاص ببخشد. یک جا، مثلاً صحبت از دل دردمند خویش می کند و علاج این درد را در لب معشوق می جوید که رنگ و تأثیر آن برای وی «مفرح یاقوت» را به خاطر می آورد و ذوق و گونه ی آن گلقند را.شربت و قند و گلاب از لب یارم فرمودنرگس او که طبیب دل بیمار منستقند آمیخته با گل نه علاج دل ماستبوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند این البته نکته ای است تازه و نمونه ای از اظهار عشق اهل مدرسه در آن بحبوحه ی قرون وسطی. اما تکرار ملال انگیز، حتی با وجود دگرگونی هایی که در آن پدید آمده است نیز چنین داروی دلپذیری را بی تأثیر می کند و بی لطف، جای دیگر با جلوه ی روی معشوق احساس می کند که گلهای چمن نه جلوه ای دارند نه واقعاً حق خودنمایی. خوب، پیداست که نرگس و گل در چنین حالی وقتی بخواهند از چشم و روی معشوق دم بزنند باید واقعاً زیاده بی چشم و روی باشند. اما وقتی این حرف سه چهار بار تکرار شد دیگر چه لطف و تأثیری دارد؟ نفرت از سالوس و ریای زاهد، او را مکرر از کوره بدر می برد و مکرر او را وا می دارد که در هر آستین زاهد صد بت پنهان پیدا کند و از هر رقعه ی دلقش هزاران بت برافشاند. اما این نیز یک کشف تازه نیست و بیش از یک بار شاعر از این کشف شگرف خویش سخن می گوید و بیش از یک بار می کوشد تا از این راه خواننده را قرین اعجاب و حیرت سازد. بعلاوه این وسوسه نیز گه گاه به خاطرش می آید که زهد این زاهد از کجا که در روز رستخیز از فسق یک شرابخواره مقبولتر باشد:ترسم که صرفه ای نبرد روزبازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ماو این وسوسه را نیز تکرار می کند و در غزلها چند جا بکار می برد. پیام چنگ را که مثل هر پیر منحنی نصیحت گفتن را دوست می دارد می شنود و دعوت به عشرت را در این پیام مرموز منعکس می بیند و این نکته ای تازه است که در کلام کمال خجندی هم شاید از حافظ اخذ شده است؛ اما اینکه حافظ بیش از یک بار آن را در غزلهای خویش می آورد آن را تا حدی مبتذل می کند و دست فرسود. این یک اندیشه ی خام مآبانه است که در کلام حافظ بسیار هست. اندیشه هایی که بوی فکر خیام می دهد مخصوصاً نزد او بسیار تکرار می شود و بعضی از آنها رنگ یا فکر ثابت را دارد. رند شیراز هم مثل پیر نیشابور می اندیشد و مکرر می گوید که باید عمر را غنیمت شمرد که دیگر باره ملاقات نه پیدا باشد. مثل خیام می گوید و با بیان دیگر حرف او را تکرار می کند که اگر «عشرت امروز به فردا» افتد از «دیوان قضا خط امانی» که دارد و مایه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟ساقیا عشرت امروز به فردا مفکنیا ز دیوان قضا خط امانی به من آریاای دل ار عشرت امروز به فردا فکنیمایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟باز مثل خیام، با حیرت و شک رندانه می گوید که انسان از آنچه در درون پرده هست خبر ندارد و روزی که این پرده بر افتد که می داند حال چه خواهد بود؟ این اندیشه های خیامی مثل یک فکر ثابت، حافظ را آزار می دهد و عبث نیست که مخصوصاً آنها را مکرر بیان می کند و با بیانهای گوناگون. در این موارد مثل این است که شاعر رسالتی را حس می کند، می خواهد پرده هایی را بدرد و رازهایی را برملا کند. از این رو تکرار مضمون را اینجا عیب نمی شمرد و با جرأت و تأکید بر آن حرفهای واعظان انگشت می گذارد. این اندیشه ها حاصل کشف و تجربه ی باطنی یک رند است. نه قصه است که تکرارش ملال انگیز باشد نه اندرز که بازگو کردنش به سرزنش بماند. با این همه این گرایش به تکرار تنها در مضمون و اندیشه نیست. نه فقط در قافیه و ردیف شاعر گه گاه به تکرار می گراید بلکه در بعضی موارد هم مصرعها را بی هیچ فزود و کاست تکرار می کند، هم آنچه را از دیگران به تضمین می گیرد مکرر می آورد. کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش. این یک مصرع سعدی است و حافظ دو جا و در طی دو غزل این مصرع را به تضمین آورده است.(دیوان حافظ غزل 319، 321 ) «تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار» این یک مصرع از خود اوست اما دو جا و در دو غزل آن را آورده است. در چند مورد نیز یک مصرع با اندک اختلاف در دو یا چند غزل آمده است و این تکرار که به اصالت کلام شاعر لطمه می زند سخن او را مناسب کرده است برای فال – که حرفهای مکرر و یکنواخت به آن تنوع می بخشد و قبول. منبع: از کوچه رندان (درباره زندگی و اندیشه حافظ) - نوشته : دکتر عبدالحسن زرین کوب
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 504]