واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عقاب
گشت غمناک دل و جان عقابچو ازو دور شد ایام شبابدید کش دور به انجام رسیدآفتابش به لب بام رسیدخواست چاره ناچار کنددارویی جوید و در کار کند***صبحگاهی زپی چاره کارگشت بر باد سبک سیر سوارگله آهنگ چرا داشت به دشتناگه از وحشت ، پر ولوله گشتو آن شبان بیم زده ، دل نگرانشد سوی بره نوزاد دوانکبک در دامن خاری آویختمار پیچید و به سوراخ گریختآهو استاد و نگه کرد و رمیددشت را خط غباری بکشیدلیک صیاد سر دیگر داشتصید را فارغ و آزاد گذاشتچاره مرگ نه کاری است حقیرزنده را دل نشود از جان سیرصید هر روز به چنگ آمد زودمگر آن روز که صیاد نبود***آشیان داشت در آن دامن دشتزاغکی زشت و بد اندام و پلشتسنگ ها از کف طفلان خوردهجان ز صد گونه بلا در بردهسالها زیسته افزون ز شمارشکم آگنده ز گند و مرداربر سر شاخ ورا دید عقابز آسمان سوی زمین شد بشتابگفت کای دیده ز ما بس بیدادبا تو امروز مرا کار افتادمشکلی دارم اگر بگشاییبکنم هر چه تو می فرماییگفت ما بنده درگاه توییمتا که هستیم هوا خواه توییمبنده آماده بگو فرمان چیستجان به راه تو سپارم ، جان چیستدل چو در خدمت تو شاد کنمننگم آید که ز جان یاد کنماین همه گفت ولی با دل خویشگفت و گویی دگر آورد به پیشکاین ستمکار قوی پنجه کنوناز نیاز است چنین زار و زبونلیک ناگه چو غضبناک شودزو حساب من و جان پاک شوددوستی را چو نباشد بنیادحزم را باید از دست نداددر دل خویش چو این رای گزیدپر زد و دور ترک جای گزیدزار و افسرده چنین گفت عقابکه مرا عمر حبابی است بر آبراست است اینکه مرا تیز پر استلیک پرواز زمان تیز تر استمن گذشتم به شتاب از در و دشتبه شتاب ایام از من بگذشتمن و این شوکت و این شهپر و جاهعمر از چیست بدین حد کوتاه ؟تو بدین قامت و بال ناسازبه چه فن یافته ای عمر دراز ؟پدرم از پدر خویش شنیدکه یکی زاغ سیه روی پلیدبا دو صد حیله به هنگام شکارصد ره از چنگش کرده است فرارپدرم نیز به تو دست نیافتتا به منزلگه جاوید شتافتلیک هنگام دم باز پسینچو تو بر شاخ شدی جایگزیناز سر حسرت با من فرمودکاین همان زاغ پلید است که بودعمر من نیز به یغما رفته استیک گل از صد گل تو نشکفته استچیست سرمایه این عمر درازرازی اینجاست تو بگشای این راززاغ گفت از تو در این تدبیریعهد کن تا سخنم بپذیریعمرتان گر که پذیرد کم و کاستگنه کس نه که تقصیر شماستز آسمان هیچ نیایید فرودآخر از این همه پرواز چه سود ؟پدر من که پس از سیصد و اندکان اندرز بُد و دانش و پندبارها گفت که بر چرخ اثیربادها راست فراوان تاثیربادها کز ز بر خاک وزندتن و جان را نرسانند گزندهر چه از خاک شوی بالاترباد را بیش گزند است و ضررتا بد آنجا که بر اوج افلاکآیت مرگ بود پیک هلاکما از آن سال بسی یافته ایمکز بلندی رخ بر تافته ایمزاغ را میل کند دل به نشیبعمر بسیارش از آن گشته نصیبدیگر این خاصیت مردار استعمره ر دار خوران بسیار استگند و مردار بهین درمان استچاره رنج تو زان آسان استخیز و زین بیش ره چرخ مپویطعمه خویش بر افلاک مجویناودان جایگهی سخت نکوستبه از آن گنج حیات و لب جوستمن که صد نکتهی نیکو دانمراه هر برزن و هر کو دانمخانه ای در پس باغی دارمو اندر آن باغ سراغی دارمآنچه زان زاغ همی داد سراغگند زاری بود اندر پس باغبوی بد رفته از آن تا ره دورمعدن پشّه، مقام زنبورهر دو همراه رسیدند از راهزاغ بر سفره خود کرد نگاهگفت خوانی که چنین الوان استلایق محضر این مهمان استمی کنم شکر که درویش نیمخجل از ماحضر خویش نیمگفت و بنشست و بخورد از آن گندتا بیاموزد از او مهمان پند***عمر در اوج فلک برده بسردم زده در نفس باد سحرابر را دیده به زیر پر خویشحـَیَـوان را همه فرمانبر خویشبارها آمده شادان ز سفربه رهش بسته فلک طاق خطرسینه کبک و تذرو و تیهوتازه و گرم شده طعمه اواینک افتاده در این لاشه و گندباید از زاغ بیاموزد پندبوی گندش دل و جان تافته بودحال بیماری دق یافته بوددلش از نفرت و بیزاری ریشگیج شد بست دمی دیده خویشیادش آمد که در آن اوج سپهرهست زیبایی و آزادی و مهرفر و آزادی و فتح و خطر استنفس خرم باد سحر استدیده بگشود و به هر جا نگریستدید گردش اثری زآنها نیستآنچه بود از همه سو خواری بودوحشت و نفرت و بیزاری بودبال بر هم زد و برجست ز جاگفت کای یار ببخشای مراسالها باش و بدین عیش بنازتو و مردار تو و عمر درازمن نیم در خور این مهمانیگند و مردار ترا ارزانیگر در اوج فلکم باید مردعمر در گند بسر نتوان برد***شهپر شاه هوا اوج گرفتزاغ را دیده بر او مانده شگفتسوی بالا شد و بالاتر شدراست با مهر فلک همسر شدلحظه ای چند در این لوح کبودنقطه ای بود و سپس هیچ نبود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 381]