واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: همسر پیمان ابدی، عادت داشت که گاهی با یک دوربین هندی کم در پشت صحنه فیلمها حاضر شود و از خطرهایی که از بیخ گوش همسرش میگذرد فیلمبرداری کند. اصلا ً او را یکی از... چه کسی راز پیوند استخوان بدلکار را میداند پیمان ابدی، 5 سال پیش کوله بارش را جمع کرد و از آلمان راهی ایران شد تا موفقترین و با تجربهترین بدلکار ایران لقب بگیرد و همراه با عشاق این حرفه در ایران، طرحی نو در سیستم بدلکاری ایران در بیندازد. از همان 5 سال پیش، بیشتر از آنکه او را به عنوان بدلکار استثنایی و موفق بشناسند، از او به عنوان یکی از اعضای تیم بدلکاری کبرا 11 نام میبردند و به این ترتیب بود که بدلکار مورد نظر، سعی کرد راه خود را از بقیه جدا کند و تجربیاتش را در ایران نشان دهد. اینطور بود که وقتی در تیتراژ فیلمهای سینمایی یا تله فیلمهای ایرانی، اسمی از او میآمد، مخاطب ناخودآگاه به یاد صحنههای اکشن سریال آلمانی میافتاد و با غرور و تحسین سالن را ترک میکرد. اما در روزی که آب و هوای تهران از باران و تگرگ مملو شده بود، اس ام اس ناراحت کنندهای رسید؛ «پیمان ابدی از دنیا رفت». بلافاصله، همه به یاد همه آن خاطرههای دور خود افتادند و رفتنش، خیلی سختتر از انتظار بود. از اینجا به بعد دیگر عادت ما ایرانیهاست که به محض آنکه یک نفر میمیرد، او را از زمین به عرش میرسانیم و حتی فراموش میکنیم که از جان او چه میخواستیم و چه میخواهیم. حالا اما قرار نیست او را و داشتههایش را تغییر دهیم. فقط هفت نکتهای که احتمالا ً درباره او نمیدانستید را کنار هم گذاشتهایم و قضاوت را به عهده خودتان میگذاریم. * داستان اتوبوس کذایی درباره مرگ پیمان ابدی، شایعههای زیادی وجود داشت. از اینکه در اتوبوس منفجر شده بگیرد تا جایی که اتوبوس او را له کرده و هیچ اثری از او باقی نمانده است. اما واقعیت هیچ کدام از اینها نیست. پیمان ابدی، شبیه به تمام روزهای دیگری که سر کار میرفت، سر صحنه فیلمبرداری «چشمهای نامحسوس» حاضر شد. قرار هم بود صحنه انفجار اتوبوس را بگیرند. پیشنهاد گروه فیلمبرداری این بود که چاشنیها را ته دره کار بگذارند و اتوبوس به داخل دره فرستاده شود و آن را در هوا منفجر کنند تا همه راضی باشند، اما پیمان ابدی، تغییری در داستان میدهد. به پیشنهاد او، عقب اتوبوس را پر از بنزین و گازوییل و مواد منفجره میکنند تا بتوانند اتوبوس را روی هوا منفجر کنند. دو چاشنی در دست عوامل گروه اکشن و چاشنی سوم در دست خودش است. یک بار چاشنی از دستش در میرود و کمی در زمانبندی پیشبینی شده تغییر ایجاد میشود. اما باز هم مشکل خاصی نیست. او تنها روی تشکی که برایش در نظر گرفتهاند فرود نمیآید. چاشنی را بر میدارد، اتوبوس را به طرف دره هدایت میکند و در لحظه آخر روی زمین فرود میآید. اما اتوبوس، از مسیر اصلیاش خارج میشود و در همان مسیری که بدلکار روی زمین غلت میزند، حرکت میکند. چرخهای اتوبوس او را به سمت خود میکشاند و به سمت دره حرکت میکند. اما در حالتی معلق قرار میگیرد و به ته دره پرتاب نمیشود. عوامل فنی صحنه سر میرسند، او را از شر چرخهای اتوبوس نجات میدهند، اما دیگر دیر است. او در همان لحظات اول، از این دنیا رفته بود. اما تهیه کننده، و دیگر عوامل خوب یادشان هست که روز قبل، چطور اتوبوس را به دیوارههای صخرهای جاده زده و آنها را رد کرده است. * همسر آقای بدلکار همسر پیمان ابدی، عادت داشت که گاهی با یک دوربین هندی کم در پشت صحنه فیلمها حاضر شود و از خطرهایی که از بیخ گوش همسرش میگذرد فیلمبرداری کند. اصلا ً او را یکی از اعضای فعال گروه میشناسند. خوشبختانه یا متاسفانه، او، آن روز، در پشت صحنه تله فیلم چشمهای نامحسوس حضور داشته و دوربین هندی کم خود را به همراه آورده. اما انگار در زاویهای پشت ماشینها قرار گرفته و چند ثانیهای دیرتر خبردار میشود. عوامل هم از همین فرصت چند ثانیه ای استفاده میکنند و تلاش میکنند تا او را از صحنه دور کنند. اما اتفاق است، او این بار تصویر لحظاتی را فیلمبرداری کرد که خطر از بیخ گوش شوهرش رد نشد. * بدلکار عزیز! از برج میلاد چه خبر؟ مازیار فرزانه، در پروژه پرش از برج میلاد به عنوان مدیر روابط عمومی حاضر بوده است. او میتواند تعریف کند که پیمان، دو روز پیش از حادثه بالاخره تصمیم نهاییاش را برای پریدن از بالای برج میلاد میگیرد. به او زنگ میزند که ترتیب کارها را بدهد. دوندگیهای این دو روز، به بالا و پایینهای اداری و دفتری گیر میکند و دعوا بر سر شکل تبلیغاتی آن بالا میگیرد. پیمان ابدی اصرار داشت که این برنامه، اسپانسرهایی داشته باشد. تلویزیونهای داخلی و خارجی در صحنه حاضر باشند و در نهایت، تمام درآمدی که از این راه به دست میآید به بچههای بیسرپرست تعلق پیدا کند. مازیار میگوید: علاقه خاصی به حرکتهای خیر خواهانه داشت. * راز پیوند استخوان شوکه کننده است، هیچ کس تا به امروز نمیدانست که پیمان ابدی، در یک مقطعی از زمان، اهدای عضو کرده. او به یک نیازمند، پیوندی از استخوانهایش را داده و امروز، بعد از آنکه از دنیا رفت، تازه میفهمیم که او، از همان روزهای ورود به ایران، حواسش به خیلی چیزها بود. * کانون بدلکاران و دعواهای حاشیه ای حواسش بود که وقتی کانون بدلکاران به میدان آمد، با آنها همراهی نکند، نه به این خاطر که میخواست خودش را برتر و بالاتر نشان دهد یا شکل رقابتی به داستان بدهد. تنها به این خاطر که معتقد بود: «اگر قرار است زیر مجموعه گروهی خاص قرار بگیرد، آنها در ازای این ماجرا به او چه میدهند؟ اگر بیمه هر پای من در آلمان 4000 یورو بوده، در ایران چه امکانات اضافه ای به من میدهند؟» این دعواهای قدیمی، در زمان مرگ او هم ادامه پیدا کرد و این کانون، در نامهای نوشت که از نظر آنها، پیمان ابدی صلاحیت انجام این قبیل حرکات را نداشته است. اما داستان اصلا ً از اینجا آب نمیخورد. داستان به روزی برمیگردد که پیمان ابدی با اعضای این کانون دیدار کرد و در نهایت تصمیم گرفت به جای اینکه زیر مجموعه این گروه باشد، فعالیت خود را به صورت مستقل ادامه دهد. نتیجه اش شد، تاسیس آموزشگاه بدلکاری و جوانهایی که او را در این کلاسها همراهی میکردند. * بالاخره پستچی چند بار در میزند؟ 50-60 فیلم سینمایی و تله فیلم، به علاوه تاسیس یک آموزشگاه بدلکاری به علاوه همکاری در راهاندازی بانجی جامپینگ توچال، در کنار تمام کارهایی که برای کارگردانی صحنههای اکشن فیلمها انجام داد، آن چیزی است که باید درباره پیمان ابدی و فعالیتش در این چند سال به ذهن سپرد. اینکه در «میوه ممنوعه» ماشین را چپ کرد، اینکه در «ترانه مادری» به جای هما روستا تصادف کرد، اینکه عادت داشت در فیلمها و سریالها، خودش دست به کار ساخت صحنههای اکشن شود، را بگذارید به حساب فعالیتهای دم دستیاش اما بگذارید یک بار از ابتدا اسم فیلمها و تله فیلمها را با هم مرور کنیم؛ «روز حسرت»، «سایه وحشت»، «پستچی سه بار در نمیزند»، «مخمصه»، «مرگ تدریجی یک رویا» و ... تنها بخشی از فعالیتهای او هستند. داستان بانجی جامپینگ هم برای خودش داستان مفصلی دارد. پیمان ابدی، برای خرید تسمهها و وسایل مورد نیاز راهی آلمان میشود، این وسایل را با خود به ایران میآورد، پای نامه گمرک را امضا میکند و بانجی جامپینگ راه میافتد. اولین کسی هم که از آن بالا به پایین میپرد، شخص خودش بوده. در مرحله دوم هم تصمیم میگیرد قدرت طناب را برای وزن 170-180 کیلویی امتحان کنند و برای همین کار، به همراه سه نفر از دوستانش و چند کوله پشتی سنگین از ارتفاع 30 متری آویزان میمانند. نتیجه اش این که این روزها، اگر کسی با وزن بالا هم به آن محدوده برود و دلش بخواهد پرش از ارتفاع را تجربه کند، هیچ مانعی برایش وجود نخواهد داشت. * تیزرها را فراموش نکن همه اینها را که گفتیم؛ حالا تنها میماند آن سه تیزر تبلیغاتی که برای بانک پارسیان، بانک ملت و بانک تجارت ساخت. دوستانش میگویند میخواست در صنعت تبلیغات تلویزیونی از حالت انیمیشن و لبخند و حرکتهای ساده خارج شود. برای این کار، برای تیزرها، فیلمنامه مینویسد، در تیزر بانک تجارت از هلیکوپتر پایین میآید و در تیزر زورو بانک ملت حضور جدی پیدا میکند. این است دیگر، باید همه اش را مینوشتیم، یعنی میشود به غیر از این هفت نکته، ماجراهای دیگری هم درباره آقای بدلکار به زبان آورد؟ آتش بازیاگر یک روز به پیمان ابدی میگفتیم که به این شکل کشته میشود و تصویر مرگش را برای او میکشیدیم، لبخند میزد یا ناراحت میشد؟ آیا برای بدلکاری که با مرگ بازی میکرد، مردن در میانه بازی، بردی قهرمانانه بود یا شکستنی تلخ؟ در فاصله بین مرگ پیمان ابدی با روزی که این یادداشت نوشته میشود، این سوال مهمترین سوالی است که ذهنم را درگیر کرده، آن قدر که شکل اتفاق، حرفها و شایعههای مربوط به این حادثه و نقل قولهای آدمهای بیربط و با ربط به این ماجرا برایم مهم نبوده و به دنبال پیدا کردن جواب سوالم با شما این چند تصویر به جا مانده از این بدلکار را مرور میکنم. *** بالا رفتن از یک دکل چهل متری لرزان، کار ترسناکی بود. آن بالا که رسیدم با صورتی رنگ پریده به پیمان ابدی خونسرد سلام کردم. روی میلههای دکل راه میرفت و مواظب بود تا بلایی سر پیرمرد جوشکار نباید پیرمرد اما اصلا ً حواسش به او نبود، بر خلاف او هیچ محافظی به کمرش نبسته بود و سرگرم جوش زدن میلهها بود. پیرمرد روی میلهها راه میرفت، مینشست و حتی یک لحظه هم به زیر پایش نگاه نمیکرد. پیمان ابدی هم آرام بالای سر او روی یک میله دیگر راه میرفت و هر چند دقیقه یکبار به پیرمرد یا بچههای گروهش دستوری میداد. بعد از چند دقیقه، دکل شروع به لرزیدن کرد و تنها کسی که با ترس به دنبال دلیل این لرزشها گشت من بودم. دختران گروه بدلکاری ابدی از پلهها بالا میآمدند و امیدوار بودند که استادشان اجازه پرش آنها از روی این دکل را گرفته باشد. پیمان به دخترها گفت که هنوز اجازه نگرفته و حالا پایین میرود تا صحبت کند. دخترها مطمئن از حضور مربی روی دکل راه میرفتند و سعی میکردند تا به پسرهای گروه که کار نصب را انجام میدادند کمک کنند. خیلی وقت بود که مجوز آموزش آنها لغو شده بود و حالا دیگر استاد بدلکاری فقط میتوانست آرزوی کوچک پرش از ارتفاع آنها را برآورده کند. *** میگفت که میخواهد از برج میلاد بپرد و رکورد خودش را بشکند. دوست داشت که حرفه بدلکاری در ایران پیشرفت کند و به روزی فکر میکرد که فیلم سینمایی اکشنی را کارگردانی کند. با بچههای گروهش رابطه خوبی داشت. چیزهای تازه ای از دنیای بدلکاری به آنها یاد داده بود، کارهایی که تا قبل از این در ایران انجام نمیشد. اما در کنار همه اینها، وقتی با خودش یا یکی از بچههای حرف میزدی، اولین حرفها درباره رعایت اصول و قواعد حرفه ای کار بود. حرف دیگری نبود، اما هیچ وقت درباره این که دوست دارد چطور بمیرد حرفی نزدیم. نمیدانم، شاید هیچ وقت به مردن فکر نکرده بود یا شاید این حرفها را به بچههای گروهش یا یک آدم که خبرنگار نبوده و جایی برای این حرف در یک مصاحبه باز نمیکرده گفته باشد. پیمان ابدی تصویر کنگ و پیچیده همه آن آدمهایی است که با خطر سر و کار دارند. به همان اندازه که بازی با مرگ برایش جذاب بود، با آدمهای دیگر هم بازی میکرد. آن قدر که هیچ کس واقعا ً نمیدانست که او کیست؟ پیمان ابدی، مردی بود که میخواست متفاوت باشد و متفاوت بماند. پرت شدن در یک دره و انفجار به همراه اتوبوس، مرگ متفاوتی را برای او رقم زد. او بیمار نشد، حتی به بیمارستان هم نرسید و در روزهای که میتوانست بماند و زندگی کند و نفس بکشد، ترجیح داد که با خطر بازی کند و نماند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 852]