واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: فرماندهی که همه عاشقش بودند
امروز مورخ دوازدهم فروردین سالروز سرداری از تبار عشق است بههمین دلیل بر آن شدیم ابعادی دیگر از زندگی این شهید بزرگوار را منتشر کنیم.
امروز مورخ دوازدهم فروردین سالروز سرداری از تبار عشق است بههمین دلیل بر آن شدیم این بسته شامل بعد دیگر و زیبا از زندگی این شهید بزرگوار را منتشر کنیم.
شهید همت در جبهههای جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانهای با رزمندگان داشت از همین رو با بیان خاطراتی از کتب "معلم فراری" و "برای خدا مخلص بود" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار میپردازیم.
فرماندهی که همه عاشقش بودند
امام(ره) از دیر شدن وقت نماز میترسید، ما از صدای شکستن شیشه
به هر ترتیب که بود ما را راه دادند داخل تعدادمان کم بود. دورتادور امام(ره) نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست و ...
ماجرای پوتینهای شهید همت
کربلایی، رو به حاج همت میکند و با لبخند میگوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی میگذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، میگویم وظیفه من تا همینجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن، من راضیام."
نفوذ ضد انقلاب در سپاه پاسداران/ ماجرای کاک نایب و کاک همت
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر می کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است، راز جذابیت همت. هنوز بعضیها می پرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد میکند، آنها چطور عاشق همت میشوند؟ نکند با این کارهایش میخواهد مقر را دودستی تقدیم ضد انقلاب کند...
ظرفشوی نیمه شب
اخمهای حاج همت درهم میشود. شیر آب را باز میکند و از ناراحتی سرش را زیر شیر میگیرد. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر میماند تا علت ناراحتیاش را بپرسد. حاج همت، در حالی که سرش را رو به آسمان میگیرد، میگوید...
ماجرای پس گردنی زدن حاج همت
حاج همت به گریه میافتد. ناگهان چیزی در ذهنش مثل پتک ضربه میزند. چهره آن مرد مثل یک تابلو در طاقچه ذهنش ثابت میماند. حاج همت به هر طرف که میچرخد آن مرد را میبیند. از شرم و عذاب وجدان، سرش را پایین میاندازد و از حسینیه خارج میشود...
لبخندی که روی سینه ماند
حاج همت به امام خمینی فکر میکند و کمی جان میگیرد. سید هنوز گوشیهای بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب میجنباند و حرف امام را تکرار میکند: "جزایر باید حفظ شود، بچهها، حسینوار بجنگید."
نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟
تلفن زنگ زد! رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، با تو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی، به جون خودم راست میگم طرف میگه کار واجب داره همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سر کار بذاری...؟
منبع:باشگاه خبرنگاران
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۹
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]