واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: شخصیت نقاش و شاعر فیلم با بازی رضا کیانیان و زندگی اش محور اصلی خاک آشنا است که به رغم گریمیکه کمی عجیب و به نظرم عمدی است، در بستر درامی بدون حادثه و آرام... عکسی بدون چشم بالاخره خاک آشنا، هفتمین فیلم فرمان آرا، پس از مدتها صبوری سازنده اش به روی پرده رفت، اگرچه مثل عکسی بدون چشم... با همان مونولوگ اول فیلم روی تیتراژ، اسیر فیلم میشوی؛ آدم فکر میکند میتواند گذشته را پشت سر بگذارد و از نو شروع کند، ولی این اشتباه است. گذشته به سراغ شما میآید. ظاهراً حرف خیلی پیچیده یی نیست. شاید خیلی فیلسوفانه هم نباشد اما از جنس واقعیت است. مقدمهیی پر از حس دلتنگی و نوستالژی با صدای گرم کیانیان که وقتی با پس زمینه تصویر تیتراژ، موسیقی ابتدایی و تبدیل لکههای سرخ در تصویر به گلهای شقایق همراه میشود، مدخل دلنشینی برای ورود به فیلمیاست، از جنس خاکی باران خورده و آشنا. فرمان آرا همیشه حرفهای بزرگی برای گفتن دارد، حرفهایی کلیدی و عصاره یک عمر زندگی و فکر کردن، گیرم که گاهی در بعضی از فیلمها و دیالوگها به ورطه شعار میرسد، اما این شعارها در خاک آشنا کم رنگ ترند... مثل چند موردی که کیانیان با چهره یی عاقل اندر سفیه به نسل جدید و دلخوریاش از پادرهوایی آنها بد و بیراه میگوید یا وقتی درباره میراث فرهنگی آن جور رو و کاملاً شعاری نصیحت میکند و... در عوض باقی دیالوگهای فیلم جملاتی کنایه آمیز، دوپهلو و پر از ایهام و حرفهای ناگفتنی است که در پاسکاریهای دیالوگی خوب از کار درآمده و سنجیده و در راستای رسیدن به هدف کلی و در هماهنگی با ساختار این درام تمثیلی است؛ آرامش گنگی که با ورود دوربین به خانهیی، شبیه ناکجاآبادی در دوردست، حس میکنی شبیه آرزوهای دست نیافتنی است. طراحی صحنه خانه از همان مدخل ورودی و رنگ بندیها جوری است که هر پلان آن چشم را نوازش میکند. شخصیت نقاش و شاعر فیلم با بازی رضا کیانیان و زندگیاش محور اصلی خاک آشنا است که به رغم گریمی که کمی عجیب و به نظرم عمدی است، در بستر درامی بدون حادثه و آرام، شخصیت پردازی محکمی دارد، از جنس آدمهایی که سرد و گرم همه چیز را چشیده و حالا کنج خلوتی انتخاب کرده تا از راه نقاشی تلخیهای روحش را به همراه صدای آزاردهنده و جیغ مانند اپرایی که گوش میدهد، روی بوم بپاشد. مردی که هنوز فرصت نکرده از زیرزمین گذشته اش به بیرون سر بکشد و رودرروی روشنایی روز با زندگی روبه رو شود. خانه نقاش خانهیی دلخواه است، کم نور و کم رفت و آمد با دکوراسیونی بین سنتی و مدرن و زن کردی روستایی که بیدردسر در امورات خانه کمک میکند. سهم زیادی از نماهای فیلم در لوکیشن داخلی و در این خانه میگذرد و فضای داخلی آن با کمک نماهای دوربین طلایی کلاری خوب جان گرفته، به خصوص نورپردازی اغلب مهتابی خانه و آبی پنجرهها که حال و هوایی متناسب با جنس روایت ساخته است. بابک حمیدیان در این فیلم برخلاف یک بوس کوچولو و خیلی دیگر از فیلمهایش بسیار خوب ظاهر شده و معصومیت و خامیجوانی کودک مزاج و رهاشده را در بازی و ادای دیالوگهایش خوب نشان میدهد. او نماینده نسل جدید است که با اولین کتکی که در راه عشق میخورد، نشانههای سردرگمی و غریبگیاش با این خاک مثل حلقه ابرو از دست میرود و به جنس این خاک نزدیکتر میشود. شاید چیزی که فیلم را برای بعضیها دلچسب نمیکند، پررنگ بودن وجه نشانه شناسانه نماها، المانهای تصویری، رنگها، دیالوگها و حتی کاراکترها است. اما همین وجه به بازگویی حرفهایی کمک میکند که بسیار گفتنی است. حتی گریم دو کاراکتر اصلی هم در راستای همین وجه تمثیلی به نوعی آنها را از فضای فیلم متمایز و برجسته میکند و مثلاً بعید میدانم کسی که رویا نونهالی را در فیلم خانه یی روی آب، در یک سکانس و حداکثر در چند نمای کوتاه، آنقدر موثر و واقعی به کار گرفت، ناآگاهانه گریمی مصنوعی برای او انتخاب کرده باشد. کاراکتر مرد چوپان هم به شکلی سمبلیک پیشگویی نیمه دیوانه است که تلاش میکند به ماجرای اصحاب کهف در غار روستا اشاره کند و مدام میگوید قیامت شده و انگار این شخصیت بازتاب وجهی از ذهن نقاش است. حضور این کاراکتر که در راستای فضاسازی داستان عمل میکند، گاهی به دلیل نوع بازی اش چندان به دل نمینشیند. هرچند حول و ولا و الذاریاتی که از قیامت دارد، در چنین فضای روایتی پذیرفتنی است، (شاید اگر حسین پناهی زنده بود بهترین گزینه برای این نقش میشد). نامدار اول به او میخندد اما روند آهسته روایت جوری است که انگار واقعاً قیامت است؛ قیامتی که در آن چهره آبی عشق، چهره سرخ عشق و رنگ آشنای عشق پیدا نیست و از یاد عشق تنها پرهیب گنگی مانده بین امید و ناامیدی، مثل آن تابلوی خطاطی خانه نقاش، آویزان بین زمین و آسمان. حضور نیکو خردمند در نقش زن گالری داری که برای نامدار نمایشگاه نقاشی برگزار میکند، هرچند کوتاه اما با آن دیالوگ به یادماندنی اش که البته نیمه کاره مانده، مختصر و مفید است. او درباره ازدواج نظر جالب و قاطعی دارد؛ ازدواج به هر دلیلی بیهوده است، و... و البته اگر دنباله این جمله ساختارشکنانه حذف نمیشد، به جای تلخی مفهوم، شبیه بعضی از فلسفههای وودی آلنی درباره ازدواج میشد. کاراکتر فرعی دیگر، بیتا فرهی هم به عنوان دورترین گزینهیی که میتوانست در سکانسی کوتاه نقش زن سبکسر و سطحی را بازی کند، خوب توانسته کاملاً متفاوت از کارهای قبلی اش به عنوان زنی که دوبی و خارج رفتن با شوهر چهارمش را به همه چیز ترجیح میدهد، ظاهر شود. با آن حرکات خوب، میمیک صورت و فن بیانی که در همخوانی با گریمش و چتریهای فانتزی موهایش کاملاً مناسب چنین کاراکتری است. رویارویی مرد نقاش و روشنفکر خسته با زنی عامی که از جنس زنان ساده و کامل روستایی است که زندگی را از خلال فلسفههایی ساده میبینند و دیالوگهای دوپهلو و کنایه آمیز نقاش و جوابهای ساده زن، فضایی آمیخته با طنز و ایهام خوشایندی میسازد و تا میخواهی به گریم عجیب و غریب دندانهای زن ایراد بگیری، حکمت آن در پلان بعدی روشن میشود که اگرچه باز کمیر نگی از شعار دارد اما شنیدنی است. سکانس آمدن دوست نویسنده نامدار به در خانه او در فیلم برای کسی که اصل آن را ندیده باشد، سر و تهش به هم پیچیده شده و کاملاً ابتر است و دلیل گریه نامدار معلوم نمیشود و حتی در نمایی که لیوان خالی کنار تخت را میبینی، در حالی که چند ثانیه پیش پر بود، فکر میکنی راکورد تصویرها به هم خورده است. چیزی که کاملاً روشن است، قصد فرمان آرا از ساخت خاک آشنا درام پردازی به شیوه معمول نیست. البته اغلب فیلمهای او چنین مولفههایی را دارند و به جای تمرکز بر روند روایت حرفهای او را به شکلی نمادین و در قالب تصویر بیان میکنند. در خاک آشنا هم فرمان آرا حرفها و دغدغههایی از جنس امروز دارد که خواسته در چارچوب یک فیلم به تصویر بکشد؛ حرفهایی که به جبر جغرافیایی ازلی و ابدی اشاره میکند؛ در زندگی دو تا چیز را ما انتخاب نمیکنیم، پدر و مادر و محل تولد... فرمان آرا حتی به ساختار معمول درام و اوج و فرود هم کاری ندارد. قصد هم ندارد در زنجیره کنش و واکنشهای ساختاری روایت، اتفاقی بنا کند که مقدمه زنجیره اتفاقهای بعدی باشد. حتی فیلم در بطن خود اپیزودوار پیش میرود و هر قسمت آن بیشتر شبیه یک قطعه پررنگ و نشانه گذاری شده از تجربههایی از زندگی است. وقتی نقاش حرف از معجزه میزند، فکر میکنی فیلم دارد به ورطه ملودرامهای لوس میافتد و قرار است شبنم که تا آن موقع نمیدانیم ولی حدس میزنیم بیمار است، شفا پیدا کند و زندگی شیرین شود، اما این طور نیست و با ظرافت از کنار موضوع رد میشود و این جمله باسمه یی را مثل سوسوی چراغی به عنوان امیدی در دوردست، برای روز مبادا نگه میدارد. نامدار که از پیله اش بیرون میآید و به سراغ شبنم میرود، در پرداختی مدرن از داستان خارج میشود و میماند پسرک که دیگر خیلیهاج و واج نیست و در سایه احساسی تازه در چارچوب خانه میماند؛ خانه یی که در تصویر دلنشین و کارت پستالی دوربین کلاری دور از هیاهوی چرک بودن در جبری ازلی است و... شعر زیبای ضیاء موحد که چه خوب در دل فیلم نشسته است؛ در آغاز آسمان آبی نبود تو در آن نگریستی و آسمان ابرش را بارانید و دریا طوفانش را بارید. چشمانت را از من نگیر تا اندوهم را بگریم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 441]