تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):همه خوبى‏ها و بدى‏ها در مقابل توست و هرگز خوبى و بدى واقعى را جز در آخرت نمى‏بينى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830579429




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فقط یک مچ دست مانده بود


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
فقط یک مچ دست مانده بود
از او فقط یک مچ دست مانده بود که لابه لای انگشتانش وصیت نامه‌ای نیمه سوخته بود و در آن برای ادای قرض دنیا و آخرت استمداد شده بود.

خبرگزاری فارس: فقط یک مچ دست مانده بود



روزنامه خراسان نوشت: تازه از خط آمده بودم اما از من اصرار بود و از مصطفی انکار. آخر به التماس افتادم اما مصطفی راضی نشد و گفت: تو فقط به خاطر ناصر می خواهی به خط برگردی. راست می گفت. ارادتم به ناصر عجیب بود و مثل یک روح بودیم در دو بدن. مصطفی اما رو به شهید قهرمانی کرد و گفت شما با ماشین مهمات به خط برو. شهید قهرمانی با جان و دل پذیرفت و رفت اما ساعتی بعد اثری از او و ماشین حمل مهمات نبود. از او فقط یک مچ دست مانده بود که لابه لای انگشتانش وصیت نامه ای نیمه سوخته بود و در آن برای ادای قرض دنیا و آخرت استمداد شده بود. حالا که فکر می کنم اصلا در حد این شهادت نبودم. این شهادت حق امثال شهید محمد قهرمانی بود و بس... دو ماه تا شروع عملیات مانده بود. سرمای زمستانی آذر ماه سال 64 بدجور استخوان سوز بود. از مدت ها قبل تدارکات وسیعی را در سکوت کامل آغاز کرده بودیم. تمام جوانب امر را برای آغاز عملیات در نظر گرفته بودیم. قرار بود مقدمات عملیات کربلای 8 در سکوت کامل خبری انجام شود. به عنوان یک دیده بان از آذرماه در جبهه بودم و برای حفظ اسرار جبهه،  هر کس که می آمد دیگر نمی توانست به عقب برگردد. یادم می آید در اروندکنار بودیم و هیچ سنگری هم نداشتیم. از صبح تا شب برای شناسایی می رفتیم. اولین کارمان هم این بود که بین دو نهری که منطقه عملیاتی لشکر 5 نصر بود سنگرسازی کردیم. کار بسیار سختی بود چون زمین ها همه باتلاقی بود و برای پر کردن کیسه های شنی خیلی مشکل داشتیم. در همان حین ساخت سنگر های دیده بانی را هم شروع کردیم. این سنگرها دهانه کوچکی داشت و باید کاملا در استتار می بود. از داخل این سنگرها هم نقاط حساس دشمن را برای زمان عملیات رصد می کردیم. قبل از شروع عملیات تنها 4 قبضه خمپاره 81 داشتیم که ارتش در اختیار ما قرار داده بود. در آن منطقه باتلاقی و گِلی باید زیرساخت خمپاره ها را برای خط آتش خمپاره درست می کردیم. طباطبایی دوباره به عقبه دلتنگی های دورانی که در جبهه دیده بانی می داد باز می گردد: به نسبت تعداد نیروها، شهدای دیده بانی در جنگ بیشتر از دیگر واحد ها بود. آنها مظلوم ترین شهدای دفاع مقدس هستند چون همه مستندها،  فیلم ها و داستان های جنگ در مورد شهدای تخریب و اطلاعات و غواص ها ساخته شده است اما نیروهای با استعداد دیده بانی آن موقع را بیشتر نیروهای من دانشجو و بچه های حوزه تشکیل می دادند و بزرگان حوزه علمیه مشهد نیز همه دیده بان بودند؛ حاج آقای پژمان فر، حاج آقای مرویان، حاج فرید محمدی مقدم، شهید مظفری، شهید حیدریان و خیلی های دیگر هم دیده بان بودند. همان موقع دانشجویی بود به نام علی قاسمی که رتبه 12 کنکور را داشت و بچه اردکان یزد بود و به زبان های عربی، انگلیسی و فرانسه نیز مسلط بود. اصلا اعجوبه ای بود برای خودش. این شهید بزرگوار حتی سازمان ورزش بچه های خراسان را قبول کرد و کار را به جایی رساند که تیم همیشه بازنده ما در مقابل بچه های خوزستان، بالاخره به پیروزی های قشنگی رسید. طفلک همین که قطعنامه را پذیرفتیم نزدیک بود دق کند. برای همین کلی سلاح و مهمات به خودش بست و در مقابل یکی از تجاوزگری های عراقی ها ایستادگی کرد و شهید شد. فلاش بک دلنشین شهید قاسمی که تمام می شود دوباره به یکی دو ماه قبل از آغاز عملیات بر می گردد: وضعیت باید به گونه ای می بود که دیده بان های دشمن به هیچ چیز شک نکنند. برای همین در هفته فقط دو گلوله خمپاره 81 داشتیم و این برای یک دیده بان بسیار سخت بود. در آن سرما تحرکات دشمن را صبح تا شب یادداشت می کردیم. هر گردان پیاده ای هم که شب ها می خواست به خط بزند و حمله کند، دو دیده بان باید برای حمایت از آنها وارد خط می شدند و همیشه میان بچه های دیده بانی برای پذیرش این کار دعوا بود. به جرأت می گویم هر دیده بانی که به نیروهای پیاده دادیم یا شهید شد یا مفقودالاثر. دیده بان ها باید عصاره بسیاری از توانایی ها می بودند. باید به نقشه کشی مسلط می بودند، باید نقاط حساس خودمان و دشمن را محاسبه می کردیم. باید محاسبات ریاضی انجام می دادیم و نقاط دشمن را به خوبی گرا می  دادیم و کسی هم که پای قبضه آتش بود باید به آتش و کار با محاسبات مسلط می بود. عراقی ها برای خمپاره 60 یک افسر را انتخاب می کردند و خمپاره ها هم وسط نیروهای ما اصابت می کرد و تعداد زیادی از بچه ها مجروح می شدند. او ادامه می دهد: جاده فاو البهار اولین هدف لشکر 5 نصر بود. شب عملیات والفجر 8 بیسیم چی سردار نجاتی بودم که در حال حاضر رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس است. فرمانده دیده بانی هم شهید مصطفی حسین زاده بود و معاونینش شهید قهرمانی و شهید نظری بودند. از مصطفی خواستم من را به گردان های پیاده مأمور کند. 70 روز بود که در منطقه بودم و توقع داشتم. فقط با «اف ایکس» به خانواده پیغام می دادیم که اهواز هستیم و همه چیز خوب است. حتی در نامه هایی هم که می نوشتیم نباید اشاره می کردیم که در منطقه عملیاتی هستیم. یادم می آید یکی از رزمنده ها در همان ایام قبل از عملیات همسرش مریضی سختی داشت اما تا زمانی که او توانست به عقب باز گردد،  همسرش فوت کرده بود. آنقدر همه چیز از جانب دشمن دقیق رصد می شد که اگر دیده بان های دشمن یک یا دو خمپاره 120 می دیدند خبر می دادند که در جبهه ما خبرهای خاصی در حال اتفاق است. آنقدر حفاظت رعایت می شد که یادم هست یک راننده با ما آمده بود. آنجا اعلام کردند خانمش مریضی سختی دارد. بعد جالب این بود که با فرمانده هم هماهنگ شد برای برگشتنش. اما نگذاشتند برود. به محض اینکه عملیات شروع شد برگشت عقب. قبل از عملیات حتی تدارکات هم که می آمد حق برگشتن به عقب را نداشت. در همین فاصله خانمش فوت کرده بود. لطف خدا در شب عملیات «شب عملیات شدم بیسیم چی سردار نجاتی و از این بابت خیلی خوشحال بودم. شروع عملیات ساعت 8 شب بود و دو ساعت بعد خط شکسته شد.» رضا اینها را می گوید و ادامه می دهد: اتفاقی که افتاد بسیار عجیب و در عین حال خوشایند بود. درست در زمانی که هوا صاف بود توفان و بارندگی زیادی شروع به باریدن کرد و همین عامل باعث شد نیروهای دشمن مواضع خود را رها کردند و به سنگرهای استراحت رفتند و همین عامل باعث شد غواص ها خط را بشکنند. او می گوید: در جاده فاو البهار بودیم. سردار نجاتی برای بیرون آوردن یک موتور که در گل گیر کرده بود رفته بود که یک گلوله تانک کنارش اصابت کرد و پایش قطع شد. من و چند تن از بچه ها در حالی که زیر آتش شدید دشمن بودیم سردار را توی ماشین گذاشتیم و برگشتیم عقب و بعد او را سوار قایق کردیم، با کد رمز به عقبه خودمان اعلام کردیم که برادر نجاتی مجروح شده و او را به خاک خودی برگرداندیم. قصه آن مچ دست او به خاطره دیگری اشاره می کند که شاه بیت حرف هایش است: روز پنجم عملیات بود. دیدگاهی داشتیم که به کارخانه نمک مسلط بود و صمیمی ترین دوست من یعنی شهید ناصر مظفری در آن دیده بانی می داد. قرار بود شهید مدنیان و یک ماشین پر از مهمات خمپاره 106 را به خط ببرد. او رو کرد به ما و گفت کدام یک از شما آدرس خط را بلد است. من هم بلافاصله نشستم روی ماشین مهمات و گفتم من می آیم اما شهید حسین زاده مانع شد و گفت تو به خاطر ناصر مظفری می خواهی به خط برگردی. بعد رو کرد به شهید قهرمانی و گفت تو با ماشین مهمات برو و او هم نشست و رفت. واقعا راست هم می گفت، من در آن لحظه فقط به خاطر ناصر می خواستم به خط برگردم تا در کنار او باشم. رضا طباطبایی به فرمانبرداری شهید قهرمانی از شهید حسین زاده به عنوان نمونه  کاملی از اطاعت پذیری در میدان رزم اشاره کرده و می گوید: مصطفی حسین زاده یک بچه بسیجی بود و از لحاظ جثه هم خیلی ضعیف بود اما شهید قهرمانی که معاونش بود پاسدار بود و از لحاظ جثه هم خیلی قوی بود. شب ها که در پادگان رزم شبانه می زد، در و دیوار می لرزید. او که پاسدار بود و قوای جسمانی فراوانی داشت، از فرمانده اش که یک بچه بسیجی بود و از نظر قوای جسمانی هم خیلی کمتر بود به راحتی اطاعت می کرد. رضا ادامه می دهد: شهید مظفری بعدها تعریف می کرد وقتی ماشین مهمات از دیدگاه ما عبور کرد و به خط رسید یک گلوله تانک مستقیم کنار ماشین مهمات اصابت کرد و همه چیز در چشم به هم زدنی نابود شد و هیچ اثری از ماشین باقی نماند. روز بعد که به خط آمدیم به جز قسمتی از شاسی ماشین هیچ اثر دیگری از هیچ چیز نمانده بود. در حین اینکه مثل ماتم زده ها به لاشه سوخته ماشین مهمات نگاه می کردم چشمم به یک مچ دست افتاد که روی زمین افتاده بود. از درشتی آن مچ دست متوجه شدم مربوط به شهید قهرمانی است. مچ دست گره کرده بود و تکه کاغذی مچاله شده در آن قرار داشت. مچ دست را که باز کردیم روی کاغذ نوشته بود وصیت نامه شهید قهرمانی. به جز دو خط از وصیت نامه،  تمام قسمت ها سوخته بود. روی همان دو قسمت که نسوخته بود شهید قهرمانی این طور نوشته بود: برای من دو ماه نماز و روزه قضا انجام بدهید. من 20 هزار تومان وام دارم که باید پرداخت شود. خیلی عجیب و حیرت آور بود که این تکه کاغذ از میان آن همه آتش سالم بود. با خودم فکر می کردم این مچ دست باید می ماند تا این وصیت نامه بماند و همین دو خط، ادا شود و این شهید بزرگوار دینی به گردن دنیا نداشته باشد. او ادامه می دهد: بعد از این ماجرا بچه های حمل مجروحین و اجساد مچ دست را بردند و من هم به خط برگشتم. آنجا یک پل بود که شهید مصطفی حسین زاده زیر همان پل که استراحتگاه رزمنده ها بود خبر شهادت دیده بان ها را می داد و همان جا هم اولین تعزیه  را برای رفته ها برگزار می کردیم. کاش می بودید و ساک های بچه هایی که شهید می شدند را بعد از شهادتشان می دیدید. آن روزها لحظات پر از بغض و اشکی داشتیم. مصطفی می آمد و می گفت فلانی و فلانی رفتند. یک روز هم من رسیدم و گفتم مصطفی حسین زاده هم رفت. بعد از آن شهادت... او می گوید: روزهای زیادی از شهادت شهید محمد قهرمانی گذشته بود. خیلی از بچه های دیده بانی شهید شده بودند. 23 یا 24 اسفند بود که باقی مانده ما را با دیده بان های لشکر محمد رسول ا... (ص) تهران ادغام کردند. آنها هم مثل ما بودند. فرمانده و معاون فرمانده شان شهید شده بودند. در روزهای بعد باران گلوله های دشمن شدیدتر شده بود. یکی از همان روزهای اسفند یک خمپاره 60 هم کنار من به زمین خورد و از ناحیه سر مجروح شدم. بعد بچه  ها من را روی موتور گذاشتند و در حالی که جاده ام القصر به طرف فاو زیر آتش بود من را به عقب برگرداندند. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم روی آب هستم و بعد از آن دوباره در اهواز به هوش آمدم. مدتی هم گذشت و من را به بیمارستان لواسانی تهران منتقل کردند. آنجا هم یک دکتر ژاپنی من را عمل کرد و ترکش را از سرم در آورد. اما بعد از آنکه به مشهد آمدم قرار شد به دیدار شهدای عملیات برویم. منزل شهید قهرمانی در روستای خوسف بیرجند قرار داشت؛ روستایی که تا آن زمان از نعمت برق محروم بود! او ادامه می دهد: خانواده اش از شهادتش خبر نداشتند. مچ دست را از معراج شهدا تحویل گرفته و در پارچه سبزی پیچیده بودیم. به همراه سردار نجاتی و حاج آقا صرافان و چند نفر دیگر حرکت کردیم. اول به منزل شهید مصطفی حسین زاده در کاشمر رفتیم و بعد سری زدیم به منزل شهید نظری در فردوس و دست آخر راه بیرجند را در پیش گرفتیم. قبل از رفتن به منزل شهید قهرمانی به سپاه بیرجند رفتیم و ماجرا را اطلاع دادیم و فرمانده سپاه بیرجند هم با ما همراه شد. تا پیش از آن سپاه بیرجند شهید قهرمانی را مفقودالاثر اعلام کرده بود. مانده بودیم ماجرا را چگونه به خانواده اش اعلام کنیم. حاج آقا صرافان پیشنهاد داد قرآن را باز کنیم و بعد از خواندن آیاتی از قرآن، خبر شهادت را اعلام کنیم. همسر شهید هم که هنوز در عقد شهید قهرمانی بود در خانه پدر همسرش حضور داشت. آنها با تمام خلوص نیت از ما پذیرایی کردند،  بعد حاج آقا صرافان قرآن را باز کرد و رسید به آیات سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبة، قالو انا لله و انا الیه راجعون» با این آیه بود که صدای شیون و فریاد بلند شد. وقتی نوبت به وصیت نامه شهید و ماجرای مچ دست رسید حاج آقا صرافان به ماجرای کربلا اشاره کرد و گفت: وقتی امام در شب عاشورا لشکرش را تصفیه کرد،  گفت هر کس از لشکر من دین مادی دارد از لشکر من خارج شود. جالب بود که فرمانده سپاه بیرجند شخصا وام شهید قهرمانی را قبول کرد. بچه  های دیگر هم برای قبول نماز و روزه این شهید بزرگوار با هم دعوا می کردند. رضا طباطبایی،  دیده بان لشکر 5 نصر، حرف های پایانی اش را این گونه می گوید: بچه های جنگ از کرات دیگر نیامده بودند. در همین کوچه امام رضای 20 هم بچه محل منافقی داشتیم که اعدام شد و هم شهید مرتضی حسینیان را داشتیم که دیده بان بود و فیلم دیده بان ابراهیم حاتمی کیا بر پایه رشادت های او در جبهه ساخته شد.   مطلب فوق مربوط به سایر رسانه‌ها می‌باشد و خبرگزاری فارس صرفا آن را بازنشر کرده است. بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پیام/

93/12/21 - 10:49





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 9]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن