واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
علوم شناختی مهمترین چالش فلسفه ذهن تاکنون به این اندیشیدهاید که ما انسانها چگونه فکر میکنیم؟ شاید این مسأله آنقدر بدیهی به نظر آید که توجه بسیاری را به خود جلب نکند، ولی این موضوع بیش از 2000 سال به صورت جدی فلاسفه و دانشمندان بزرگی را درگیر خود کرده است.
از افلاطون و ارسطو گرفته تا فیلسوفان امروزی همه و همه با این چالش دست و پنجه نرم کرده اند و گام در حوزه ای گذاشتند که معرفت شناسی (Epistemology) نام دارد تا جایی که رنه دکارت فیلسوف شهیر فرانسوی اندیشیدن را اساس وجود آدمی دانست و گفت: «می اندیشم پس هستم.» شاید بزرگ ترین فیلسوفی که تفکر آدمی را مورد بررسی و پژوهش قرار داد، فیلسوف قرن هجدهم آلمانی امانوئل کانت باشد که طرح نظریاتش در این عرصه را به انقلاب کپرنیکی تشبیه کرده اند. کانت نشان داد که احساس و ادراک آدمی چگونه تحت تأثیر محدودیت ها یا ویژگی های شناخت انسان شکل می گیرد و چگونه دست ما از ادراک مستقیم و بی واسطه اشیا به عنوان ابژه شناسایی بسته است. اما یکی از پرسش های پیش روی فلاسفه که در دادن پاسخی قانع کننده به آن ناتوان بودند ماهیت اندیشه و ذهن و چگونگی ارتباط اندیشه با بدن بود. این مسأله سبب شد فیلسوفان به دو دسته تقسیم شوند؛ دوگانه انگارها (دوئالیست ها) که ذهن و بودن را دو جوهر متفاوت می دانستند و ماده انگاران که چیزی بیشتر از خواص فیزیکی بدن برای انسان قائل نبودند. دکارت از فیلسوفان دوگانه انگار غده صنوبری را مسئول ارتباط ذهن و بدن می دانست. با رشد علوم تجربی بویژه روان شناسی، زیست شناسی و کشف آناتومی مغز و پیچیدگی آن و ارتباط هر قسمت آن با توانایی های شناختی انسانی نظیر احساس، ادراک، زبان و... کفه ترازو به سمت ماده انگاران که در قرن بیستم فیزیکالیست نامیده می شدند چرخید. به گمان آنها همه چیزهایی که به «ذهن» نسبت داده می شود، در واقع حاصل فعالیت مغز انسان است. مباحثی مانند آگاهی، خودآگاهی و ناخودآگاه نیز مورد توجه فیلسوفان قرار گرفت و برخی از آنها در کنار روان شناسان به بحث و مجادله در این موضوعات پرداختند. مجادلات فیلسوفان در این عرصه منجر به ظهور عرصه جدیدی در فلسفه شد که فلسفه ذهن نام گرفت. فلسفه ذهن ماهیت ذهن، رویدادهای ذهنی، کارکردهای ذهنی و خودآگاهی را بررسی فلسفی می کند. سرشت رابطه این امور با بدن فیزیکی یا همان مسأله ذهن و بدن به مهم ترین چالش فلسفه ذهن تبدیل شد. از سوی دیگر، روان شناسان و متخصصان علوم اعصاب در قرن بیستم به بررسی ماهیت مغز و کارکردهای آن پرداختند. آنها برای بررسی مغز و کارکردهای آن مجبور بودند مغز افرادی را که در یک یا چند کارکردشناختی دچار مشکل بودند، پس از مرگشان بررسی کنند. هر چند این شیوه به کشفیات وسیعی منجر شد، اما رشد چشمگیر فناوری از دهه 70 میلادی امکان بررسی مغز افراد سالم و کارکردهای شناختی آنها را فراهم کرد. از این پس دانشمندان می توانستند با روش های پیشرفته ای همچون تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی (fMRI) عملکرد فرد سالم را حین انجام یک فعالیت ذهنی مورد بررسی قرار دهند. یافته های این دانشمندان آنها را که دیگر خود را متعلق به علوم جدیدی با نام علوم شناختی می خواندند، به عرصه نظریه پردازی مبتنی بر روش شناسی علمی درباره ذهن سوق داد؛ چیزی که فیلسوفان از آن غافل بودند، چراکه آنها بیشتر با اتکا به روش های شهودی و قیاسی و تحلیل های شخصی درباره ذهن و مغز حکم صادر می کردند. اما امروزه برخی از فیلسوفان برای این که از قافله عقب نمانند، خود را به آزمایشگاه ها رسانده اند و با مسلح شدن به روش های آزمایشگاهی و تجربی سعی در اصلاح نظریات خود و پیشینیانشان دارند، به گونه ای که قصد دارند با ارائه پژوهش های علمی ـ فلسفی خود سهم مهمی در علوم شناختی ایفا کنند، اما مواجهه با پرسش های بنیادینی چون چیستی آگاهی، خودآگاهی یا حتی ناخودآگاه آنقدرها ساده به نظر نمی رسد، بویژه اگر بخواهند برخلاف اسلافشان از نظریه بافی در قالب جملات دشوار و چندپهلو بپرهیزند. کمیل انتظاری / گروه فرهنگ و هنر
 
سه شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 04:11
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]