واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: الهامي كه باعث نجات جان مردم شد
اسماعيل نجار فرماندار شهر مريوان در دفاع مقدس، شاهد اتفاقات زيادي در اين شهر بوده است.
نویسنده : احمد محمدتبريزي
آنچه ميخوانيد روايت خواندني نجار از يكي از بمبارانهاي مريوان است كه طي آن الهامي كه به او شده، جان عدهاي از مردم را نجات ميدهد. حدود ساعت 30/2 صبح پنجم خرداد سال 64 پشت ميز نشسته بودم. فرماندار بانه به من اعلام كرد شهر بمباران شده و احتمال بمباران مريوان هم وجود دارد. شما بايد مراقبت كنيد. ضمناً منابع سوختيمان منفجر شده و نياز به حضور مأموران و ماشينهاي آتشنشاني داريم. گفت من دسترسي ندارم و شما به هر طريقي كه شده به استاندار و فرماندار سقز اعلام كنيد برايم كمك بفرستند. من همان لحظه به ذهنم رسيد شايد مريوان را هم بمباران كنند و دستور دادم همه همكارانم از شهر خارج شوند و هر كسي را كه ميبينند اعلام كنند كه شهر تخليه شود. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه همه رفتند و آخرين نفري كه به من مراجعه كرد محمد فيروزي بود. نامه يكي از اهالي را براي امضا آورده بود. به او توپيدم و گفتم مگر نگفته بودم از شهر خارج شويد. ايشان گفت اين بنده خدا گناه دارد و از صبح دم فرمانداري ايستاده است. من هم سريع نامهاش را امضا كردم و گفتم كه سريع هم خودت برو هم به آن بنده خدا بگو از شهر برود. اينها رفتند و من پشت ميز شروع به تماس با واحدهاي امدادي كردم. به هلال احمر و بيمارستان اللهاكبر مريوان زنگ زدم. بيمارستان چندين شماره تلفن داشت كه هيچ كدامش را پاسخ نميدادند. نميدانم چه اتفاقي افتاد ولي در همان لحظه احساس كردم كسي يقه مرا گرفت، تكان داد و گفت كه بلند شو برو بيمارستان ببين چه خبر است. در نهايت بلند شدم و به بيمارستان رسيدم. دم در به نگهبانان گفتم رئيس بيمارستان كجاست. جواب داد در سالن اجتماعات سخنراني دارد. من دويدم تا جلوي سالن اجتماعات رسيدم. در را باز كردم و رئيس بيمارستان را صدا كردم. گفتم فلاني چرا امروز در اين هواي «ميگي» اين همه آدم را اينجا جمع كردهاي؟ كمي دستپاچه شد. گفتم همين الان اعلام كنيد به مناسبت ماه مبارك رمضان فرماندار گفته كار را ظهر تعطيل كنيد. البته در روزهايي كه بمباران صورت ميگرفت مردم متوجه شرايط غيرعادي ميشدند. من 10 دقيقهاي در بيمارستان ماندم. حتي ديدم بيماران با لباس بيمارستان از شهر خارج ميشوند. به خانه آمدم. جلوي خانه سنگري ساخته بوديم كه هم ما استفاده ميكرديم هم ديگر اهالي محله. داخل سنگر رفتم به بچهها گفتم سنگر بوي نا ميدهد. پتوها را روي سنگر بريزيد تا بوي نا از بين برود. داخل خانه و جلوي اتاق دم در تلفن زنگ خورد. استاندار وقت تماس گرفت و وضعيت شهر را پرسيد. گفت هر خبري شد به من اعلام كن. در روزهاي بمباران بعضي نيروهاي ژاندارمري بلندگو را روشن ميكردند تا صداي هواپيما به گوش مردم نرسد. با فرمانده ژاندارمري مريوان تماس گرفتم و با تشر گفتم چرا شما در روزهايي كه بمباران هست بلندگو را روشن ميكنيد تا مردم نتوانند به جانپناه بروند. در حال پرسيدن وضعيت شهر از فرمانده ژاندارمري بودم كه ناگهان صداي مهيب عبور جنگندهاي را شنيدم. همزمان بلند شدم و همراه معاونم از خانه خارج شديم. من خودم را داخل راه سنگر انداختم و همزمان صداي مهيب انفجار و خرابي به گوش رسيد. به سنگر رسيدم ولي معاونم را ديدم كه فرياد ميزند: مُردم! مُردم! تاريكي مطلق بود و فقط صدايش را ميشنيدم. در اين اتفاق به معاون گفتم كجايي و چه جايي آسيب ديده؟ گفت پايم. وقتي گفت پايم خيالم راحت شد و او را متقاعد به خويشتنداري كردم. بعد كه مطمئن شديم ديگر هواپيمايي در آسمان نيست از سنگر بيرون آمدم و ديدم يك بمب روي خانهام افتاده است. با ديدن خانه خشكم زد. نه هيچ برگي روي درختان سپيدار بود و نه خبري از ساختماني. در زماني كه كنار خيابان ايستاده بودم و كارها را هماهنگ ميكردم ديدم دوستان ما گريهكنان به طرف منزلم ميآيند. چون گاهي كارهاي فرمانداري را در خانه انجام ميدادم مردم منزلم را بلد بودند. خدا را شكر خانوادهام آن زمان در خانه نبودند. اهالي محل گريهكنان مرا بغل كردند. از اينها پرسيدم ديگر به چه مناطقي بمب خورده است. آنها گفتند چند بمب روي سالن اجتماعات بيمارستان خورده است ولي هيچ كس آسيب نديده است. آن لحظه به ياد احساس يا شايد الهامي افتادم كه باعث شد به بيمارستان بروم و افراد جمع شده در سالن اجتماعات را باخبر سازم. اين اتفاق چيزي جز لطف خدا نبود.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۴ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۶:۲۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]