تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834688250




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطرات عماد مغنیه از زبان دخترش


واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: خاطرات عماد مغنیه از زبان دخترش


دختر شهید عماد مغنیه، نخستین بار در گفتگویی خواندنی، خاطراتی از دوره کودکی و نوجوانی در کنار به بیان خاطراتی از پدرش حاج رضوان، پرداخت. گفت می‌رود و یک جلد قرآن کریم که در اتاق خواب شهید جهاد بود، می‌آورد: «این قرآن، هدیه‌ «آقا» به پدرم بود.» به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر در مصاحبه با خبرنگار شبکه «المنار»، خاطرات زیبایی را از دوران کودکی و نوجوانی خود در کنار شهید عماد مغنیه بیان کرد:

- به پدرت که فکر می‌کنی، بیش از همه دلتنگ چه چیز او می شوی؟ - «سکوت زیبایش... دلتنگ سکوت زیبایش می‌شوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. عاشق این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقت‌ها از ته دل حس می‌کنم نیازمند آنم که چنین صحنه‌ای باز تکرار شود.» «اینها مردان خدایند.» «بله شبیه او هستم. ... جهاد هم شبیه او بود.»

آخرین دیدار
فاطمه عماد مغنیه، بر‌می‌ گردد به آن روز. انگار همه‌‌ جزئیات جلوی چشمش باشد. لبخندی می‌زند و از یک فنجان نسکافه حرف می‌ زند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند. البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه می‌خواهی؟ که گفت نه. شنبه شب بود، نهم فوریه 2008 یعنی دو روز پیش از شهادتش. پدر سه شنبه شهید شد.  سکوتی می‌کند و می‌ افزاید: «درست مثل برادرم جهاد.   او را هم آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و یکشنبه شهید شد.» با اشتیاق، ادامه ماجرای آخرین دیدار با پدرش را از سر می‌گیرد: «آمد به خانه من. مادرم هم بود. نشستیم به شب‌نشینی. آن شب قسمتی از یک سریال طنز سوری را دیدیم و کلی خندیدیم».

بابا کجاست؟
«باعث شدی وسط خاطراتم بگردم» این را درحالی می‌گوید که دارد در اتاقش دنبال یک یادگاری از پدرش می‌گردد که از او خواستیم برای ضمیمه کردن به متن مصاحبه در اختیارمان بگذارد. نگاهش می‌افتد به دیوار اتاق. یک عکس از پدرش به دیوار زده که او را در کودکی بغل کرده است. خیلی آرام آن را از روی دیوار برمی‌دارد و به ما می‌دهد. نزدیک همان عکس، یک عکس دیگر هم از فاطمه در کنار برادرانش و پدر و مادرش روی دیوار است. نگاهی می‌ کند و با لهجه‌ لبنانی می‌ گوید: «این مو بوره جهاده».   به خاطر حضور مادرش در تصویر، از انتشار آن عذر می‌ خواهد. از همینجا بحث درباره‌ی کودکی‌ اش آغاز می‌شود.
یک کودکی استثنایی برای دختر بچه‌ ای که به قول خودش: «تا بزرگ شدم نمی‌ دانستم من دختر معاون جهادی حزب الله‌ ام.» فاطمه تعریف می‌ کند که مادرش چطور به این سؤال سخت آنها که «بابا کجاست؟» پاسخ می‌ داده. می‌ گوید مادرش همه چیز را به امام زمان مرتبط می‌کرد و می‌ گفت «تا وقتی امام زمان ظهور نکرده بابایتان نمی‌آید.» سپس می افزاید: «مادرم نوعی تقدیس راجع به کار بابا در جان‌ های ما نشاند تا مطابق آن به سؤال‌ های فراوان ما پاسخ دهد.»
  تعریف می‌ کند که «امنیت بابا» چطور بخشی از زندگی و رفتار و سلوک خودش و برادرانش شده بود: «مادرم مدام در گوشمان تکرار می‌ کرد او نمی تواند در کارش تأخیر داشته باشد، نباید بپرسیم کجا می‌ رود، نباید یواشکی به صحبت‌های تلفنی‌ اش گوش کنیم. ما هم واقعا با این روش خو گرفته بودیم.»
  با اینکه تا به سن خاصی نرسیده بود از ماهیت شغل پدرش خبر نداشت، می‌گوید: «اما خیلی زود فهمیدم که او تحت پیگرد دستگاه اطلاعاتی چندین کشور جهان است. این را با توجه به تعاملش با چندین و چند موضوع مختلف فهمیده بودم.»
فاطمه تعریف می‌کند و توضیح می‌دهد چطور او و برادرانش از همان کودکی در محافظت از پدرشان سهیم بودند: «همه‌ زندگی‌ مان مبتنی بر این بود که هیچ تصویری از او منتشر نشود. عکس‌های او و عکس‌ها ما با او، همه مخفی بود. تأکید بر این بود که از او بی دلیل و ناگهانی عکس نگیریم و کاملا حواسمان باشد و مطمئن شویم که کسی موقع حضورش بدون گفتن به او عکسی از او نگرفته باشد.
محافظت از او بخشی از کار ما بود. مدام حواسمان بود که چه کسی به ما نزدیک شده است. حتی آدرس منزلمان همیشه مخفی بود. در یک دوره‌ای خانه‌‌ی ما عبارت بود از دو اتاق در یک مرکز. و به رغم همه‌‌ی این سختی‌ها مادرم توانسته بود فضای خوبی در منزل ایجاد کند. احساس خوشبختی می‌کردیم.»
فاطمه از گشت و گذار با پدرش با ماشین می‌گوید و از سرود مع الفجر قوموا و شاهرا سیف الحسین [با سحرگاهان به پاخیزید، درحالیکه شمشیر حسین (ع) را از نیام برآورده‌اید]: «این سرود را با هم می‌خواندیم. صدای پدرم قشنگ بود.»
اینها بخشی از زندگی روزانه فاطمه بوده است. می‌گوید وقتی بزرگ‌تر شدم و شخصیتم شکل گرفت «به حکم شخصیت پدرم و شکل روابطم با او که هیچ وقت در حد مسائل خرده‌ریز روزانه نبود و همیشه بالاتر از این چیزها بود [رابطه‌مان عمیق‌تر شد]. مثلا سؤال‌هایی که از او می‌پرسیدم پیرامون این چیزها بود که: چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شما به عنوان مقاومت در قبال فلان موضوع چه کار خواهید کرد؟»
نشانه‌های حسرت در چهره‌‌اش هویدا می‌شود: «اگر با ما مانده بود، صحبت‌هایم با او عمیق‌تر می‌شد. حتما جنبه‌ی عقیدتی و روحی هم پیدا می‌کرد. در این زمینه به بودنش احیاج دارم.» این حسرتی است که جهاد هم داشت. فاطمه برایمان می‌گوید: «جهاد می‌گفت خواهر به جان تو اگر بابا بود چه کیفی می‌کرد. چقدر از این موضوع خوشحال می‌شد که می‌دید ما شخصیتمان پخته‌تر شده و آگاه‌تر شده‌ایم [و با او صحبتهای جدی‌تر می‌کنیم].»   بعد توضیح می‌دهد: «چون موقع شهاد حاج عماد ما هنوز کوچک‌تر بودیم. خصوصا جهاد.»
استاد
وقتی از او می‌خواهیم خاطرات بیشتری از پدر- فرمانده بگوید، یادآوری می‌کند که چطور پدرش او یکبار موقع امتحانات به دادش رسید: «امتحان درس مدیریت (سال اول رشته‌ی علوم سیاسی) داشتم. پیش‌تر به او نگفته بودم. پدر کتاب امتحانی را از من گرفت و خودش خلاصه‌اش کرد. بعد از من خواست به یکی از مراکز کارش بروم. آنجا روی یک تخته برایم کل متن را تشریح کرد. طوری که فردا آماده بودم امتحان بدهم.» و همینطور هم شد.
این خاطره، فاطمه را یاد «ویژگی خلاقیت» پدرش می‌اندازد که «دغدغه‌ی دائمی‌اش بود.   وقتی از او می‌پرسیدم کتاب درسی این درس یا این دوره کجاست می‌گفت او متن ویژه‌ خودش را دارد. او همیشه می‌خواست چیزی بر چیزهای دیگر بیفزاید و همین جوهره‌ی عماد مغنیه بود.» بعد ادامه می‌دهد: «البته خیلی شیرین و قشنگ هم می‌افزود.»

علاقه به موسیقی
چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعدش یک جریان دیگر یادش می‌آید: «از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چند تایی عکس با من انداخت. اما من این‌قدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم. مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ ‌حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.»

یادگاری ویژه
همین طور که حرف می‌ زدیم، فاطمه توانست بالاخره یک یادگاری ویژه از پدرش پیدا کند. آمد پیش ما، بعدش یک تماس تلفنی گرفت و گفت می‌رود و یک جلد قرآن کریم که در اتاق خواب شهید جهاد بود، می‌آورد: «این قرآن، هدیه‌ «آقا» به پدرم بود.»
فاطمه گفتگو با ما را در باب اینکه پدرش از چه چیزهایی خوشش می‌آمد و از چه چیزهایی بدش می‌آمد ادامه می‌دهد. بعد از ذکر چند غذای لبنانی که پدرش آنها را دوست داشت می‌گوید: «خیلی از سیگار و قلیان متنفر بود. عاشق موسیقی بود، البته طبعا عاشق مقاومت هم بود. موسیقی خاصی نه. از موسیقی خوب خوشش می‌آمد. خیلی ساز ویولن را دوست داشت.»
فاطمه تأکید می‌کند که شهادت، باعث تمام شدن رابطه‌اش با پدرش و حتی با برادرش نشده است: «حضورشان را هر روز حس می‌کنم. آنها زنده‌اند [ولی به قول قرآن] ما حس نمی‌کنیم. من به این یقین دارم.» بعد ادامه می‌دهد: «یک روز [بعد از شهادت پدرم] برایم سؤالی اعتقادی پیش آمده بود که باید جوابش را پیدا می‌کردم. با پدرم حرف زدم و جواب را از زبان شخص دیگری گرفتم. روح عماد مغنیه را می‌شد در جواب دید.» می‌گوید: «بارها خوابش را دیده‌ام و با او حرف زده‌ام و صورتش را بوسیده‌ام.»

فاطمه می گوید به واسطه‌ «دختر عماد مغنیه» بودن احساس مسؤولیت می‌کند: «دائما باید سخاوتمند باشم. باید عشق به مردم را بلد باشم. نباید زود عصبانی شوم. باید دائما با مردم در ارتباط باشم و با آنها بگویم و بشنوم.»
می‌پرسم اگر می‌شد یک بار دیگر با پدرت بنشینی چه می‌گفتی. جواب می‌دهد: «خیلی دوست می‌داشتم که با او در موضوعات فرهنگی حرف بزنم. شاید به این دلیل که من دوست دارم جامعه‌مان مشخصا در این زمینه پیشرفت کند. دوست دارم فرهنگ جایگزینی داشته باشیم که بتوانیم با آن در مقابل فرهنگ غرب بایستیم. اگر می‌شد، با او درباره‌ی این صحبت می‌کردم که چطور حوزه‌های علمیه بیشتر با واقعیت زندگی ما مرتبط باشند و اینکه چطور دروسی که در آن ارائه می‌شود روان‌تر باشد و نزدیک‌تر به فهم عامه‌ی مردم.»
دشمن طعم آرامش را نخواهد چشید
حتی بعد از شهادتش هم، هنوز امنیتی را که وجود پدر به دخترش می‌بخشد حس می‌کند: «در حضورش و در غیابش احساس امنیت می‌کردم و می‌کنم. حس می‌کنم دشمنم طعم آرامش را نخواهد چشید.»
گفتگویمان با فاطمه با این جمله به پایان می‌رسد. از او تشکر می‌کنیم. با لهجه‌ محلی لبنانی می‌ گوید: «یه لحظه صبر کنین، هنوز ازتون پذیراتی نکردم.» اصرار می‌کند از خرمای خشک و گردو بخوریم. بعد با لبخندی که خیلی شبیه لبخند حاج عماد است، راهمان می‌اندازد.


شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۷





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شبکه خبر]
[مشاهده در: www.irinn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن