تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 12 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):انسان زيرك، دوستش حق است و دشمنش باطل.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809219614




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

يك مزاحم خياباني وقيح!


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: يك مزاحم خياباني وقيح!
نویسنده : نيما احمدپور 
در نيمه دوم دهه30 و نيز در دهه 40 شمسي، نامي بر پيشاني «فيلمفارسي»هاي آن دوره نگاشته مي‌شد، كه براي بسياري آشنا و در عين حال شك‌برانگيز بود. زني به نام «پروين غفاري» كه به‌رغم بازي ضعيف و غيرحرفه‌اي خويش، نقش اول بسياري از فيلم‌ها را برعهده داشت و به نظر مي‌رسيد كه در اين عرصه دستي باز دارد. البته در آن دوران نيز عده‌اي از آگاهان امر، ماجرا را به شخص «محمدرضا پهلوي» مرتبط مي‌دانستند اما جزئيات امر، چندان مكشوف نبود. سه دهه گذشت تا پروين غفاري، در آستانه پيري و كهولت راز خود را در كتاب خاطراتي كه منتشر ساخت، آشكار نمود، كتابي كه بيش از يك بار اقبال نشرنيافت اما تيراژ 10000 نسخه‌اي آن، كار خود را كرد! اين كتاب بيش از آنكه شرحي از زندگي غفاري باشد، آئينه‌اي از خصال اخلاقي محمدرضا به شمار مي‌رود. اين نوشتار نيز در استناد به فراز‌هايي از اين اثر خواندني، بيشتر درپي ارائه تصويري از منش شاه و نحوه سلوك او با زنان است تا بازخواني سرنوشت پروين غفاري. اميد آنكه مفيد و روشنگر افتد. در دام شاه! پروين غفاري در آغازين فصل از كتابش، محمدرضا پهلوي را چون الوات و اوباشي تصوير مي‌كند كه با لباس مبدل، دركوي و برزن، به شكار زنان و دختران مي‌پرداخته است. ظاهراً خود وي نيز بدين ‌گونه با شاه آشنا شده، هرچند كه ادامه پروژه وصال توسط ديگر كارگزاران حكومت او، از جمله حسين فردوست عملي گشته است. غفاري در اين ‌باره نوشته است: در يكي از روزهاي تيرماه 1324 پيراهن آبي‌ام را كه تورهاي زيبايي داشت به تن كردم و براي گردش به خيابان رفتم. هنگام بازگشت به منزل در خيابان ژاله احساس كردم اتومبيل سياه رنگي در تعقيبم است. مردي كه پشت رل نشسته بود عينك تيره‌اي به چشم داشت و دستمالي را نيز روي صورتش گرفته بود. وقتي يقين كردم او در تعقيبم است ايستادم و با خشم و اشاره دست به او فهماندم «آقا مزاحم نشويد...» آن مرد با وقاحت به طرفم راند. هراسان به سمت كوچه‌اي كه پشت مسجد سپهسالار بود دويدم و به طرف خانه رفتم. از اين ماجرا چيزي به مادرم نگفتم. دو روز پس از اين قضيه باز هم هنگام بازگشت به خانه زن قد بلند، با بيني بزرگ و لباس سياه راه را به من بست. آن زن پرسيد: «دختر خانم! شما در اين كوچه منزل داريد؟» به او پاسخ مثبت دادم. تا دم در خانه همراهي‌ام كرد و بعد گفت مي‌خواهد با مادرم صحبت كند. او را به درون خانه دعوت كردم. با مادرم به اتاقي رفتند و حدود دو ساعت مشغول صحبت بودند. پس از اينكه زن سياه‌پوش از خانه ما بيرون رفت، مادرم مرا صدا كرد. احساس مي‌كردم رنگش پريده است و لب‌هايش مي‌لرزد. دو روز بعد از آشنايي با آن زن، مادرم يكي از بهترين لباس‌هايم را به تنم كرد و با دستان خودش موهايم را شانه زد. وقتي علت اين مهرباني را پرسيدم، در پاسخ گفت: «پروين! پرنده شانس و اقبال دور سرت مي‌چرخد و مترصد فرود آمدن است. خودت را براي ديدار او مهيا كن...» كلام مبهم مادرم قلبم را فرو‌ريخت. احساس كردم بعد از آمدن آن زن سياه‌پوش و قد بلند رفتار مادرم تغيير كرده است. آن روز مادرم نيز آرايش غليظي كرد و به اتفاق از منزل بيرون آمديم. كنار خيابان اتومبيلي پارك شده بود و مردي كه لباس نظامي به تن داشت منتظر ما بود. وقتي نزديك‌تر شديم آن فرد نظامي را شناختم، چون يك بار پيش از اين در يك مجلس عروسي و در منزل جعفر اتحاديه او را ديده بودم. او حسين فردوست بود كه مي‌گفتند از دوستان نزديك شاه است و از كودكي با او بزرگ شده است. فردوست با مادرم احوالپرسي گرمي كرد و درِ اتومبيل را براي سوار شدن ما گشود. وقتي اتومبيل به راه افتاد، مادرم با آهستگي و ايما و اشاره به من فهماند براي ديدن وكيل براي ماجراي طلاق به سرخه‌حصار مي‌رويم. فردوست در طول راه سخني نگفت، اما احساس مي‌كردم به وسيله آينه بالاي سرش مرا زير نظر دارد. پس از مدتي اتومبيل وارد باغ وسيعي شد و ايستاد. من و مادرم پياده شديم و روي نيمكتي كه در آن نزديكي بود نشستيم. در همين حين يك اتومبيل شيك به سرعت از كنار ما گذشت. با ديدن سرنشين آن اتومبيل فرياد شوقي كشيدم و گفتم: مامان! مامان! شاه را ديدم. در آن ماشين بود. فردوست خنديد و گفت: پروين خانم! دلت مي‌خواهد شاه را از نزديك ببيني و با او صحبت كني؟ مات و حيران پاسخ مثبت دادم. فردوست به پايين باغ اشاره كرد و گفت: آن پايين نهر آبي هست، از نهر آب كه بگذري شاه را خواهي ديد كه گردش مي‌كند. بي‌خبر از اينكه همه اين ماجراها با دستياري مادرم برنامه‌ريزي شده است تا شاه با من آشنا شود، با ذوق و شعفي كودكانه به طرف نهر آب دويدم. سينه به سينه با شاه برخورد كردم. شدت تصادم به حدي بود كه نزديك بود شاه به زمين بخورد. با ترس و شرمندگي گفتم: معذرت مي‌خواهم آقاي شاه... سلام آقاي شاه. شاه با ديدن هول و هراسم بناي خنده را گذاشت و با لحني كه عصبانيتي در آن مشهود نبود، گفت: نترس دختر... تو كه دختر شجاعي بودي... يادت هست آن روز در خيابان و سر كوچه‌تان چطور با دست تهديدم مي‌كردي... پس كو آن شهامت؟ با شنيدن اين سخنان تمام بدنم سرد شد. تازه فهميدم شخص تعقيب‌كننده آن روز كسي جز خود شاه نبود كه با عينك و دستمال روي صورت سعي در مخفي كردن هويت خود داشت. از اينكه او را نشناخته بودم پوزش خواستم. او در پاسخ گفت: «به شرطي تو را مي‌بخشم كه با هم دوست باشيم و گاهي همديگر را ببينيم. آن روز معني اين حرف شاه را نفهميدم. با آن تصور كودكانه‌اي كه از شاه و شخص اول كشور داشتم، اين دوستي را براي خود افتخار محسوب مي‌كردم. بعد او دست‌هايم را گرفت و گفت: خب، حال كه با هم دوست شديم مايليد كمي قدم بزنيم و گردش كنيم؟ پاسخ مثبت دادم. از اينكه در كنار يك شاه قدم مي‌زدم خود را خوشبخت احساس مي‌كردم، غافل از اينكه همچون صيدي دست و پا بسته اسير يك صياد سفاك شده‌ام. تا حدود ساعت يك بعد از ظهر به گردش ادامه داديم. در اين مدت او لحظه‌اي دست‌هايم را رها نكرد. سرانجام زير سايه درختي نشستيم. شاه گفت: «پروين‌خانم! هر روز رأس ساعت 12 ظهر ناهار مي‌خوردم، اما صحبت‌هاي شيرين شما باعث شد ناهار را فراموش كنم. بعد از من شماره تلفن منزلمان را پرسيد و گفت: فردا صبح ساعت 11 به من تلفن خواهد كرد». (1) شاه در قامت يك متعدي! دوران ارتباط محمدرضا پهلوي با زناني كه به شكار آنان مي‌پرداخت، معمولاً كوتاه بود. اوسعي مي‌كرد بلافاصله پس از آشنايي، باب استفاده جنسي از آنان را بگشايد و حس خودخواهي خويش را ارضا نمايد. چيزي كه پروين غفاري نيز در دوران نوجواني و البته به بدترين شكل، آن را تجربه نموده است. او در‌باره چند وچون دومين ديدار خود با شاه روايتي خواندني دارد. آنگاه كه راننده شخصي محمدرضا به درب منزل آنان آمده و وي را چون كالايي براي شاه باز برده است: «زمان و مسافتي را كه اتومبيل پيمود احساس نكردم. زماني به خود آمدم كه ماشين از ميان دروازه بزرگي گذشت و پس از پيمودن مسيري كه همچون باغ مصفايي بود كنار پله‌هاي يك عمارت باشكوه ايستاد. هيچ كس براي استقبال از من نيامده بود. امير صادقي در ماشين را باز كرد و پياده شدم. از من خواست همراهش بروم. از پله‌ها بالا رفتيم و وارد يك تالار بزرگ شديم. پيش خود فكر مي‌كردم. پس اين است خانه تازه من، قصر آرزوهايم. پس كجايند اين درباريان تا به عروس جديدشان خير مقدم بگويند. امير صادقي گفت: «خانم! همين جا در تالار تشريف داشته باشيد، تا اعليحضرت تشريف‌فرما شوند. من بايستي بيرون باشم.‌» با رفتن راننده تنها شدم. همه چيز اين خانه جديد زيبا و باشكوه بود، چلچراغ‌ها، مجسمه‌ها، تابلوهاي نقاشي آويخته از ديوارها، فرش‌هاي نفيس و جام‌هاي طلايي كه در قفسه‌هاي چوبي شيك چيده شده بود. دستي به شانه‌ام خورد. برگشتم. شخص شاه بود. با قامت كشيده و لباس مشكي بسيار برازنده، بوي گند مشروب و ادوكلن را كه در هم آميخته بود احساس كردم. همچون گنجشكي باران‌خورده مي‌لرزيدم. شاه گفت: پروين! غريبي نكن. اين كاخ خانه تو خواهد بود. با تشويش و دلهره پرسيدم: اعليحضرت كاخ هميشه اين‌قدر خلوت است؟ فكر مي‌كردم در يك مهماني بزرگ دربار شركت كرده‌ام و با مهمانان بسياري آشنا خواهم شد. شاه گفت: من تنهايي را دوست دارم. دلم نمي‌خواهد كسي آرامش ما را بر هم بزند. براي مهماني‌هاي بزرگ وقت بسيار است. اين ديدار براي آشنايي تو با كاخ است... بعد با خانواده سلطنتي ديدار خواهي كرد و صحبت‌هاي لازم درباره ازدواج ما گفته خواهد شد. دست در دست هم به اتاق بزرگي پاي نهاديم. تختخواب دو نفره بزرگي در اتاق قرار داشت و در ميز كنار آن غذا و مشروب چيده شده بود. شاه پرسيد: با مشروب ميانه‌اي داري؟ من كه تا آن موقع حتي شيشه مشروب را از نزديك نديده بودم براي اينكه خودم را عقب‌مانده نشان ندهم گفتم: «هر چه شما ميل بفرماييد، من هم خواهم خورد.» شاه به طرف ميز چوبي رفت و از يك بطري به درون گيلاس خالي كرد و به دست من داد. من هم ناشيانه و بدون اينكه منتظر شاه باشم، محتويات گيلاس را سر كشيدم. گلويم سوخت و دهانم تلخ شد. شاه خنديد و گفت: تو كه حرفه‌اي هستي دختر...» سرم گيج مي‌رفت، شاه گيلاسش را به سلامتي من بلند كرد و بدون اينكه خم به ابرو بياورد محتويات آن را ميان حلقش خالي كرد و بعد تكه گوشتي را به نيش كشيد. تازه فهميدم من هم مي‌توانسته‌ام پس از خالي كردن گيلاس چيزي بخورم. دومين جام نيز برايم ريخته شد. اين بار بدون تعجيلي آرام‌آرام آن را به گلويم سرازير كردم. شاه با دست خودش تكه‌اي از سينه مرغ را جدا و به دهانم نزديك كرد. تلخي مشروب اشك به چشمم آورده بود. از ميان تارهاي اشك او را مي‌ديدم كه به من خيره شده است! دستي جلو آمد و مرا از روي صندلي بلند كرد...». (2) كالاي مورد استفاده شاه، سه روز در هفته! رابطه شاه با پروين غفاري، پس از روزهاي پرهيجان اوليه، به گونه‌اي روتين و كليشه‌اي ادامه مي‌يابد. غفاري كم‌كم درمي‌يابد كه تصوراتش درباره آينده و همسري شاه، سرابي بيش نبوده و محمدرضا تنها به اغفال و بهره‌كشي از وي پرداخته است: «من ديگر خود را آن دوشيزه پاك و بي‌خبر نمي‌دانم. هستي يك دختر كه عفاف و پاكدامني اوست در من نيست. هر هفته سه روز را در كنار شاه هستم؛ شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. با تمام اينها زندگي در كاخ و در كنار شاه هنوز برايم يك رؤياي تعبير نشده است. به سفارش شاه خياط و آرايشگر مخصوص وظيفه دارند هر روز لباس و آرايش جديدي برايم فراهم كنند. من همچون عروسكي در اختيار آنها هستم تا هر گونه كه مي‌خواهند آرايشم كنند تا من بتوانم لحظاتي شخص اول مملكت ايران را سرگرم كنم. اكنون از ماجراي شبي كه در كنار شاه بوده‌ام يك ماه مي‌گذرد. در اين يك ماه ديگر هيچ شبي را در كاخ نخوابيده‌ام. هر هفته سه بار امير صادقي به دنبالم مي‌آيد. پس از رفتن به آرايشگاه و پوشيدن لباس‌هاي جديد عروسك حاضر است كه تمام هنرش را براي سرگرمي به كار ببرد. اكثراً ديدارهاي ما از ساعت هشت شب و با صرف شام آغاز مي‌شود. به هنگام صرف شام ما تنها هستيم و كاخ همچون گوري ساكت است. او هنگام صرف شام آرام‌آرام مشروب مي‌خورد و گاهي گيلاسم را هم پر مي‌كند. پس از صرف شام كمي در محوطه كاخ و ميان درختان قدم مي‌زنيم و صحبت مي‌كنيم. گاهي دور از چشم محافظان و زير درختان روي زمين يا نيمكتي مي‌نشينيم. بعد به اتاق خواب مي‌رويم. حدود ساعت 11 شب سرگرمي صاحب عروسك تمام شده است و عروسك بايستي به گنجه‌اش بازگردد. هميشه هنگام خداحافظي چيزي دارد كه به من بدهد، گوشواره، انگشتري يا يك گردن‌آويز طلا. من همچون فاحشه‌اي كه پس از انجام وظيفه‌اش دستمزد مي‌گيرد، هديه‌هاي او را در كيفم مي‌گذارم. حداقل فايده اين طلاجات دلخوشي مادرم است. او هنوز فكر مي‌كند من و شاه دوران نامزدي‌مان را مي‌گذرانيم، اما ديگر يقين دارم ازدواجي در كار نخواهد بود و تنها وظيفه‌ام پر كردن ساعتي از تنهايي شاه است، زيرا اگر تصميم او بر ازدواج بود مرا به اعضاي خانواده‌اش معرفي مي‌كرد و صيغه عقد جاري مي‌شد. در اين يك ماهي كه در كنار او بودم بزرگ‌ترين سرمايه‌ام را به باد دادم. اكنون اين سؤال در ذهنم قوت مي‌گيرد كه اگر ازدواجي در كار نباشد، آينده و سرنوشتم چه خواهد شد؟». (3) اخراج از كاخ حدس دخترك درباره عدم تصميم شاه به ازدواج با او، اينك درحال تبديل به يقين است. او روزي را به ياد مي‌آورد كه شاه محترمانه وي را از كاخ خود اخراج كرد و در خانه‌اي ديگر منزل داد. او بعدها در شرح وقايع اين روز، اينگونه نوشت: «نوري كه از پنجره مي‌تابيد چهره‌اش را روشن كرده بود. از روي صندلي برخاست و در حالي كه لب‌هايش را مي‌جويد، گفت: ببين پروين! دستور داده‌ام در همين خيابان كاخ، خانه‌اي به نام تو خريداري شود. مي‌خواهم نزديكم باشي. هر ماه 5‌هزار تومان هم به مادرت خواهم پرداخت تا هزينه زندگي‌ات تأمين شود. از پرخوري حذر كن، مي‌خواهم همين‌طور زيبا و خوش‌اندام بماني. با اينكه دوست دارم از تو بچه‌اي داشته باشم، اما تو نبايستي حامله شوي...» برآشفته به سويش برگشتم و فرياد زدم: «تو سه ماه است با من هر چه خواسته‌اي كرده‌اي. حال مي‌گويي نبايد حامله شوم؟! اعليحضرت عزيز! من حامله‌ام... حامله... و تو نمي‌تواني با خريدن يك خانه خرابه مرا گول بزني. تو بايستي با من ازدواج رسمي بكني...وگرنه در تمام تهران برايت آبرويي نخواهد ماند... شاه برآشفت. گامي به سويم برداشت و خيره در چشمانم نگريست. دستش بالا رفت و بر گونه‌ام فرود آمد: احمق ديوانه! چرا گذاشتي حامله شوي؟» درد در تمام صورتم دويد. با صداي بلند گريستن آغاز كردم... تو اين طفل را در وجود من كاشته‌اي حال مي‌گويي چرا حامله شده‌ام؟!... نمي‌دانم من چندمين نفر هستم كه قرباني تو شده‌ام... شاه با حالتي عصبي، لگدي بر صندلي كنارش زد و آن را به سويي پرت كرد. از ميان پرده اشك ديدم كه به طرفم آمد و دست‌هايش را روي شانه‌‌‌ام گذاشت و ناليد: «ببين پروين! بايستي اين جنين را سقط كني وگرنه همه چيز بين ما تمام مي‌شود.‌» وقتي ضعف او را ديدم، فرياد زدم: «به هيچ وجه اين جنين را سقط نخواهم كرد. تو بايستي مرا عقد كني وگرنه آبرويت را خواهم برد...» شاه با شتاب از اتاق خارج شد و پس از لحظه ديگري بازگشت. اين بار تپانچه‌اي در دست داشت. آن را به سويم نشانه رفت و گفت: اگر به حرفم گوش نكني، من هم تو را خواهم كشت. فرياد زدم: تو جرئت كشتنم را نداري. اگر راست مي‌گويي شليك كن و مرا بكش و با اين حرف سينه‌ام را در برابر تپانچه‌اش گرفتم. با ته تپانچه ضربه‌اي به شقيقه‌ام زد كه به زمين پرت شدم. آن‌چنان از ضربه گيج شده بودم كه قادر به برخاستن نبودم. پس از لحظه‌اي كه به خود آمدم گلدان كنده‌كاري شده‌اي را كه روي ميز بود برداشتم و به سويش پرتاب كردم و او جاخالي داد و به طرفم آمد. اين بار دستم را گرفت و بوسيد و مرا از جا بلند كرد و با لحن ملايمي گفت: پروين! چرا وضع مرا درك نمي‌كني. فرياد زدم تا از جلوي چشمانم دور شود. برخاست و زنگ روي ميز را به صدا در‌آورد. امير صادقي وارد شد. شاه نعره كشيد: اين... را به خرابه‌اش برگردان... سرم سياهي رفت و ديگر چيزي نفهميدم». (4) و سرانجام سرنوشت يكي ديگر از قربانيان طمع‌ورزي‌هاي شاه ختم به شر گشت تا نشانه‌اي باشد براي آيندگان، كه امروز جريان سلطنت‌طلب نتواند با وقاحت دست به انكار پيشينه خود بزند و به مردمي كه شاه و دودمان فاسد او را از كشور ازاله كردند، «حقوق بشر» درس بدهد. پي‌نوشت‌ها: 1- ر. ك به: تا سياهي، خاطرات پروين غفاري، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ اول،صص23-19 2- ر. ك به:همان صص 29-27 3- ر. ك به:همان،صص34-33 4- ر. ك به:همان،صص36-35

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن