واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آیینه داران آفتاب (2)چهل چشمه خون
نگارش زندگینامه شهدای کربلا نخستین بار از قرن سوم آغاز شد. کهن ترین رساله در این باره رساله تسمیة من قتل مع الحسین است که سالها پیش توسط استاد علامه سید محمدرضا جلالی در مجله تراثنا منتشر شد . چند دهه پیش هم مرحوم سماوی کتاب ابصار العین فی انصار الحسین را نوشت. کتابی هم محمد مهدی شمس الدین در این بار منتشر کرد. اکنون با کتاب تازه و مفصلی در این باره روبرو هستیم.این كتاب با نام «آینه داران آفتاب» زندگی و شهادت یاران امام حسین علیه السلام را روایت می كند.نویسنده این کتاب چهره نام آشنا در عرصه عاشورا پژوهی و ادبیات مذهبی است. استاد محمد رضا سنگری.سوگ سرخ، راز رشید، عاشورایی ها، ماه در آب، چهل روز عاشقانه و...پاره ای از آثار وی اند.پیشتر نیز (ویژه نامه عاشورای سال 86) نیز از این استاد قلم فرسا، مطالبی را پیشکش حضورتان کردیم، اینک اگر ارباب مدد کند، برآنیم تا در مجموعه نوشتار "آیینه داران آفتاب"، چهره های درخشان و سلحشور حماسه عاشورا را از زاویه ای دیگر به تماشا بنشینیم. حبشه(حبشه)بنقیس عشق، رحمت بیرحمی است، هستیسوز و هستیساز! میگدازد و مینوازد، ویران میکند و میسازد و عاشق را با خاکستری معطّر و جانی شعلهور، به بهشت وصال معشوق میرساند.هرکس عاشقی نمیداند، زیستن نمیداند. رسم آسمانی شدن نمیشناسد و حلاوت و لذّت پرواز نمییابد.کربلا قصّهی غیور عشق است و حبشه از تبار عاشقان این قصّهی عجیب. او هم عارف به عظمت حسین بود و هم آشنا به رذالت و دنائت یزید و همین بود که عارفانه و آگاهانه گام در راه نهاد تا شهید و قتیل راه عزّت و عشق باشد.در راه پیوستن به حسین، با خویش سخن میگفت تا جان را مهیّاتر سازد. خبر آمدن حسین را شنیده بود و گریز از اختناق حکومت زیادی و فضای جاسوسزدهی کوفه کاری دشوار بود؛ امّا هیچ چیز در راه ایمان سد نمیسازد و هیچ مانعی عاشقان را از وصل باز نمیدارد.با خویش سخن میگفت و قلب و جانش را برای ضیافت شمشیر آماده میکرد. گاه نیز با شمشیر خویش سخن میگفت و به شکافتن قلبهای سیاه و سرهای مغرور دعوتش میکرد.در نیمهشبی که کوچههای تزویر و فریب و راکد کوفه را ترک کرد، همسر جوان و فرزندانش در وداع ساکت و آرام شبانه بدرقهاش کردند و او با خویش زمزمه کرد:خدایا، برای یاری فرزند پیامبر تو سلوک میکنم. میدانم که این راه، آشنای مرگ است و فرجام آن چهره به خون آغشتن. یاریم کن تا یاور فرزند پیامبر تو باشم؛ همانگونه که جدّم سلمه، پیامبر را یاری کرد و پدرم قیس، پیامبر (ص) و علی (ع) را. در راه پیوستن به حسین، با خویش سخن میگفت تا جان را مهیّاتر سازد. خبر آمدن حسین را شنیده بود و گریز از اختناق حکومت زیادی و فضای جاسوسزدهی کوفه کاری دشوار بود؛ امّا هیچ چیز در راه ایمان سد نمیسازد و هیچ مانعی عاشقان را از وصل باز نمیدارد.اسب را نرم و آرام پیش راند. بیراههها را میشناخت. با عبور از نقطههای کور، خود را به کربلا رساند. هنگام پیوستن به حسین (ع) خدا را به پاس این رسیدن و همراهی، سپاس گفت و شاکرانه سجده به جا آورد و در کنار دوستان قدیمی خیمه برپا کرد.غروب روز پنجم بود که به کربلا رسید. هنوز غوغای تشنگی و محاصرهی فرات آغاز نشده بود. عمرسعد بود و حُرّ و چند هزار سواره و پیاده. بوی جنگ احساس نمیشد. عمرسعد گرم گفتوگو با امام و یارانش بود. حبشه نیز چند بار مجال یافت تا باب موعظه بگشاید و برخی دوستان را که در سپاه عمرسعد مییافت به جبههی حسین (ع) دعوت کند.
هنوز چهل سالگی آغاز نشده بود. امّا حبشه ورزیده و رزمآزموده و تجربههای تلخ و شیرین اندوخته، به فراخنایی گستردهتر از سالهای زیستن رسیده بود. اینک نیز همنشین پیرانی بود که از احد تا صفّین و نهروان پا به پای رسول و وصّی او شمشیر زده بودند و خیانت ناکثین و بلاهت مارقین و نیرنگبازی قاسطین را میشناختند.کربلا آزمونگاه و دانشگاهی بزرگ بود. همسخنی با صحابه هر لحظهاش نردبانی بود که حبشه را به صعود تا آن سوی بامهای ناممکن میبرد و او هر روز تشنهتر، بیتابتر، شناور در زلال کلام و شطّ شیرین معرفت عارفان کربلا، به سواحل آرامش و طمأنینهای شگفت نزدیکتر میشد.روز هفتم بود. آمیزهای از شادی و اندوه قلبش را پر کرده بود؛ شادی و بشارت نزدیکشدن روز موعود و شهادت عاشقانه و اندوه بستن آب، شیون حرم، گریهی کودکان و انبوهانبوه سپاه که میآمدند و بوی حادثه در مشام کربلا میپیچید.شب هشتم فرا رسید. حبشه به دیدن دوستان قبیله آلهمدان، حنظلةبناسعدشبامی و یزیدبنحصین و زیادبنعریب، رفت. هر سه با او پیوند و خویشاوندی داشتند. پیش از این آنها را در قبایل بنیصائد و مشرق و بنیشبام دیده بود. هر سه قاری قرآن بودند و پارسا و شبزندهدار.حنظله به حبشه گفت: برادر مؤمن، آمادهای؟ حبشه پاسخ گفت: به آمادگی شمشیرم، به جوشنشکافی نیزهام آمادهام و حنظله لبخند زد، که حبشه در پشت لبخند او همه چیز را خواند.آن شب دستها، هم را فشرد؛ چهار یاور دلاور حسین همپیمان شدند که پیش پای امام خویش جان فدا کنند و در میدان تا آخرین نفس جز «یا حسین» نگویند.روز عاشورا وعدهگاه عاشقان صادق فرا رسید. حبشه مصمّم و راسخ، نستوه و بشکوه، در جناح چپ سپاه امام ایستاد. تیرهای بیامان دشمن، صفیر جنگ بود و رسول نبرد. حبشه بیهراس از تیغها شمشیر میزد؛ نیزهی بلندش را در کام دشمن فرو برد. تیغ او چند سر را به میهمانی آتش برد و فریادهای «یا حسین» او چهارستون دشمن را لرزاند.جوان برومند کربلا، در آستانهی چهلسالگی، چهل چشمه خون به خاک عطشزدهی کربلا بخشید. تیر در چشم، تیر در پهلو، تیر بر قلب و زخم بر زخم بر بازو و پیشانی و حنجر، بر خاک افتاد.حنظله از کنارش گذشت و «یا حسین»، آخرین سرودی بود که از حنجر حبشه[1] تراوید و زمین و آسمان را پُر کرد. نوشته: دکتر محمدرضا سنگریفرآوری: شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان [1] . او را حبشة بن نهمی، حبشیبن قیس نهی و حبشیبن قاسم نهمی نیز گفتهاند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11231]