واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران:
گفت و گو با مادری که به اهدای اعضای تنها فرزندش رضایت داد +عکس
میدانم که قلب او به پسری 21 ساله و کبد او به مردی 27 ساله و کلیههای او به دو دختر جوان و ریههای او به دو پسر جوان شهرستانی با موفقیت پیوند زده شده است.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، 11 ماه است که بهشت زهرا (س) تنها مقصد او شده است؛ هنوز هم چشم به در دوخته است تا تنها فرزندش از سفر بازگردد. میگوید: بدترین درد برای یک مادر چشم انتظار بودن است، اما من هنوز هم با شوق زیاد چشم به در میدوزم تا مازیار از سفر بازگردد. میدانم که او برای همیشه رفته است، اما رفتن او باعث بازگشت پنج جوان دیگر به خانه هایشان شد؛کسانی که سالها با درد و بیماری دست و پنجه نرم میکردند و مازیار من زندگی را به آنها بازگرداند.
مردمی که برای زیارت اهل قبور به بهشت زهرا (س) میروند، این زن را بخوبی میناسند. او هر پنجشنبه در قطعه نام آوران ساعتها کنار مزار پسرش مینشیند و با او درد دل میکند. برای او از هفتهای که گذشت و برنامههایی که برای هفته آینده دارد میگوید و از اینکه چقدر جای او در خانه خالی است و بعد از او به هیچ میهمانی و مراسمی جز مراسم ترحیم نرفته است،
هنوز هم باور نمیکند خدا دعای فرزندش را زودتر از دعای او اجابت کرد و تنها همدم و مونس او را نزد خود برد. از لابهلای حرفهایش احساس نمیکنی که مازیار دیگر در کنار او نیست. میگوید: مازیار من رفت اما 5 مازیار دیگر به زندگی بازگشتند. رفتن او داغ بزرگی بر دل من نشاند، اما لبخند را به چهره خسته 5 مادر دیگر هدیه کرد.
شیرین مردانی بانوی 62 سالهای است که 11 ماه قبل آرزوی پسرش را برآورده و اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کرد.
او از روزهایی که بعد از مرگ همسرش، مازیار تنها همدم و مونس او شد اینگونه گفت: مازیار تنها فرزند ما بود و آبان ماه سال 67 وقتی همسرم روحالله پورسرتیپ بر اثر بیماری چشم از دنیا فرو بست، تنها دلخوشی زندگیام مازیار بود. زمان مرگ همسرم مازیار 6 سال سن داشت و از فردای آن روز من برای او هم پدر و هم مادر بودم. او پیش چشمان من قد میکشید و بزرگ میشد و به او افتخار میکردم. مازیار پسر بسیار فهمیده و باگذشتی بود. یک بار زمستان وقتی به خانه آمد دیدم کاپشن به تن ندارد و از سرما میلرزد، میدانستم که زمان رفتن بیرون از خانه کاپشن به تن داشت؛ وقتی از او علت را جویا شدم گفت سر کوچه پسر نوجوانی کفش مردم را واکس میزد و لباس گرم به تن نداشت و از سرما میلرزید؛ به همین خاطر کاپشنام را به او دادم. از همان روز احساس کردم مازیار به زمین تعلق ندارد.
کوله بار خاطره
وقتی خاطرات مهربانیهای مازیار را بازگو میکرد بغض راه گلویش را بسته بود، کمی مکث کرد و ادامه داد: مازیار اهل ورزش بود و در دو باشگاه بدنسازی به عنوان مربی فعالیت میکرد. از طرف دیگر دورههای نرم افزاری رایانه را پشت سر گذاشته بود و برای گرفتن مدرک یک سال و 9 ماه در کشور هند بود. یک روز با خوشحالی به خانه آمد و کارت داوطلبی اهدای عضو را به من نشان داد و گفت: می خواهم بعد از مرگم جان چند انسان دیگر را نجات بدهم.
به او گفتم نگرانی من این است که بعداز مرگ من چه کار خواهی کرد، اما مازیار خندید و گفت: من یک طوری میمیرم که شما متوجه نشوید. بارها به من میگفت اگر اتفاقی برای من افتاد و مرگ مغزی شدم بدون درنگ اعضای بدنم را به بیماران نیازمند ببخش.
او خیلی زود به آرزویش رسید. مدتی بود که سردرد داشت اما به رغم توصیه من به پزشک مراجعه نمیکرد. 27 بهمن سال گذشته برای انجام کاری با یکی از دوستانش به ساری رفت. در آنجا بعد از خوردن غذا دچار مسمومیت شد و پس از انتقال به یکی از بیمارستان های شهر ساری فشار مغز او به 22 رسیده بود و بر اثر این فشار مخچه او آسیب دید و مرگ مغزی شد.
پسرم درحالی کیلومترها دورتر از من روی تخت بیمارستان مرگ مغزی شد که برای بازگشت او چشم به در دوخته بودم. دوست مازیار با من تماس گرفت و خواست به ساری بروم، ولی حرف او را باور نکردم و با یکی از بستگان که پزشک است و در ساری زندگی میکند، تماس گرفتم و از او خواستم به بیمارستان برود. ساعتی بعد او تماس گرفت و از من خواست خیلی زود به ساری بروم. دلم شور میزد و متوجه گذر زمان نشدم. از آنجا که پرستار هستم پرونده پزشکی او را دیدم و وقتی مازیار را ملاقات کردم متوجه شدم او مرگ مغزی شده است، البته باید مادر بود تا حس و حال من را در آن لحظات درک کرد. نمیتوانستم مرگ او را باور کنم و به همین خاطر او را به بیمارستان آبان تهران منتقل کردم و با تأیید چند پزشک متخصص این واقعیت تلخ را پذیرفتم.
تصمیم بزرگ
زن از تصمیمی که برای برآوردن آرزوی مازیار گرفته بود گفت و ادامه داد: یاد حرفهای مازیار و قولی که به او داده بودم، افتادم، درنگ جایز نبود و بلافاصله او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردیم و با توجه به اینکه پسرم ورزشکار بود همه اعضای بدن او از جمله قلب، کبد، ریهها و کلیهها مناسب پیوند تشخیص داده شدند. لحظه امضای برگه رضایت کارت داوطلبی اهدای اعضای بدن مازیار مقابل چشمانم بود.
11 ماه از آن روزهای تلخ میگذرد و مادر هنوز هم چشم انتظار بازگشت پسر است، میگوید: خیلیها دوست دارند بعد از اهدای اعضای بدن عزیزشان با کسانی که این اعضا را دریافت کردهاند ملاقات داشته باشند، اما من علاقهای به این کار ندارم زیرا معتقدم مازیار من زنده است.
میدانم که قلب او به پسری 21 ساله و کبد او به مردی 27 ساله و کلیههای او به دو دختر جوان و ریههای او به دو پسر جوان شهرستانی با موفقیت پیوند زده شده است. در این مدت بجز بهشت زهرا و مزار پسرم جایی نرفته ام، هنوز هم صدای نفساش را در خانه حس میکنم و ساعتها با مازیار حرف میزنم، هنوز هم اتاق مازیار دست نخورده است و احساس میکنم بجز بهشت زهرا و خانه خود جای دیگری آرامش ندارم. مازیار رفت، اما خوشحالم که چند جوان همسن و سال او که سالها بر اثر بیماری و نداشتن عضو حیاتی درد و رنج را تحمل میکردند دوباره به زندگی بازگشتند./ایران
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۳ - ۲۰:۵۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]