تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس كم بخورد، سالم مى‏ماند و هر كس زياد بخورد تنش بيمار مى‏شود و قساوت قلب پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829727252




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

اگه خواستی بعد از من ازدواج کنی، مانعی نداره...!


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:


شهید سید کمال قریشی؛
اگه خواستی بعد از من ازدواج کنی، مانعی نداره...!
سعی کرد بر غم توی دلش غلبه کند؛ با لبخند جوابش را داد: «مثل همیشه مواظبم تا بیایی.» اما مثل اینکه حرفش را نشنیده باشد، ادامه داد: «زهرا جان! اگه خواستی ازدواج هم کنی، مانعی نداره...»



  به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، با توجه به اینکه در سالروز شهادت «سید کمال قریشی» قرار داریم، انتشارات روایت فتح کتابی را در مجموعه آثار «نیمه پنهان ماه» با نام «قریشی به روایت همسر شهید» منتشر کرده است که امروز به این بهانه به معرفی این اثر می‌پردازیم.
این کتاب، زندگی شهید سید کمال قریشی را به نقل از همسر وی «زهرا علی عسگری» بازگو می‌کند. آنها یکم فروردین ماه سال ۱۳۵۸ با هم ازدواج کردند و کمال قریشی در بیستم دی ماه سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. حاصل زندگی آنها دو پسر به نام‌های کمیل و محمدحسین و دختری به نام فاطمه شد.
لیلا سادات باقری نویسنده این اثر، کتاب را با مرور خاطرات دوران کودکی «زهرا علی عسگری» در دوران رژیم پهلوی آغاز می‌کند و خاطرات خود را با رفتن به مدرسه و آشنا شدن با دختری به نام مریم ادامه می‌دهد، شخصیتی که در ادامه ماجرا باعث ازدواج او با «کمال قریشی» می‌شود. رعایت حجاب و مشکلاتی که به واسطه آن در مدارس دوران رژیم پهلوی برای او به وجود می‌آید، علاقه‌مندی به انجام فعالیت‌های انقلابی و حضور او در مسجد بخش عمده خاطرات «زهرا علی عسگری» را در صفحات آغازین کتاب در برمی‌گیرد و در ادامه ازدواج او با کمال قریشی و فضای پر محبت زندگی آنها شرح داده می‌شود.
* آخرین خداحافظی شهید «سید کمال قریشی» از همسرش جوانش

در صفحه ۴۰ کتاب نویسنده آخرین دیدار آنها را اینگونه در کتاب آورده است: «همان جا جلوی در وقتی قرآن و آینه و کاسه آب دستش بود، به حرف‌های سید کمال گوش می‌داد که آنقدر آهسته حرف می‌زد تا همسایه‌ها بیدار نشوند...
- خودت و بچه‌ها رو به خدا می‌سپارم؛ اما خودت هم مواظب خودت و بچه‌ها باش.»
سعی کرد بر غم توی دلش غلبه کند با لبخند جوابش را داد: «مثل همیشه مواظبم تا بیایی.» اما مثل اینکه حرفش را نشنیده باشد ادامه داد: «زهرا جان! اگه خواستی ازدواج هم کنی، مانعی نداره، اما من ترجیح می‌دم بعد ازدواجت، بچه‌ها رو اگه نمی‌تونی پیش خودت نگهداری، بدی به پدر و مادرم.» و ساکت ماند. انگار دلش می‌خواست حرفی از او بشنود که شنید: «حالا نمیشه از این حرف‌ها نزنی؟ من فقط یه مرد دارم اونم آقا سید کماله.»
با آرامش بیشتری نگاهش کرد و گفت: «پس هر جا برای زندگی راحت‌تری اونجا باش. یا همین جا بمون یا اگه خواستی برای ادامه تحصیل برو قم. همیشه خدا رو در نظر بگیر. مسؤلیت همه چیز با خودت.» و قرآن را بوسید. آخرین نگاهش را با همان چشم ساکت و آرامش انداخت و رفت.
دلش می‌خواست همان جا، در همان سرما، در کنار آن خانه نیمه ساخته، زمان می‌ایستاد و لحظه‌های بدون مردش آنقدر بی‌رحمانه از همان جا شروع نمی‌شد.»
* خواب دیدم روی سر اسب امام حسین (ع) حک شده بود؛ «سید کمال قریشی»

سرش پایین بود؛ گوشه‌ اتاق نشسته و گل‌های قالی را ورانداز می‌کرد. دیدم اگر همین ‌طور ساکت بنشینم، معلوم نیست او تا کی باید تعداد رنگ‌های قالی را بشمارد و من ثانیه‌های این سکوت را؛ بنابراین گفتم: «بفرمائید، من آماده‌ شنیدن هستم.» وقتی شروع کرد به حرف زدن، اولش متوجه‌ نشدم که دارد از چی می‌گوید. کمی جا خوردم از این همه تفاوتی که در همین لحظه‌ اول بین ما فریاد می‌زد. سیدکمال آنقدر آرام بود که آرامش حتی از کلامش هم می‌بارید؛ اما من، تا آنجا که می‌شد پر جنب‌وجوش و پرحرف بودم.
به مریم قول داده بودم خوب به حرف‌های سیدکمال گوش بدهم. از آنجایی شنیدم که داشت می‌گفت؛ بچه‌ روستا است. از شرایطی گفت که دوست داشت همسر آینده‌اش آنها را داشته باشد. هر چه را که می‌گفت، در خودم سراغ داشتم تا اینکه اشاره کرد به نظرش درباره‌‌ مذهبی و انقلابی بودن خانواده همسرش.   میان کلامش آمدم و گفتم «آقای قریشی! خانواده‌ من چندان مذهبی نیستند؛ حتی خواهرهایم چادری و محجبه هم نیستند؛ اما خودم همینی هستم که می‌بینید.» و برایش رفتم بالای منبر و تا آنجا که می‌شد از خودم گفتم. می‌خواستم خوب متوجه‌اش کنم که زهرا با تمام شرایط اطرافش، این تفکرات را دارد و این توقعات را از زندگی. وقتی حرف‌هایم تمام شد، چند لحظه‌ای سرش همانطور پایین بود و ساکت.   فکر کردم تمام شد و حتماً دنبال کلماتی است که قضیه را تمام کند. سرش را بالا گرفت، نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه اجازه بدید، خانواده‌ا‌م رو از جیرفت برای خواستگاری بیارم منزلتون.» من آدمی نبودم و نیستم که هر اتفاقی، هر برخوردی یا هر حرفی بتواند به ‌سرعت روی تصمیم‌هایم اثر بگذارد؛ اما به سیدکمال گفتم: «توسط خانم عرب‌زاده خبرتون می‌کنم.» و از اتاق آمدم بیرون.
آن روز خرید ما خیلی زود تمام شد، چون فقط یک حلقه خریدیم و یک دست لباس برای من. داشتیم از کنار یک دست‌فروش توی همان کوچه‌ سلسبیلِ خیابان هاشمی رد می‌شدیم که دیدم توی بساطش یک لباس ساده و قشنگ هم است. به سیدکمال گفتم: «من اینو می‌خوام.» دولا شد و لباس را بالا گرفت. پولش را که خیلی هم کم بود، داد دست فروشنده و لباس را داد به من و گفت، مبارک باشد. من هم گفتم: «همین لباس عقدم.» اینطور وقت‌ها فقط می‌خندید.   همیشه همینطور کم‌حرف بود. در ابراز احساساتش هم بی‌زبان بود. از همین ‌جاها بود که فهمیدم این خنده، یعنی یک دنیا رضایت و شاید هم یک دنیا حرف که همینش برایم بس بود. یک آینه هم خریدیم، بدون شمعدانی؛ انگار همین ‌که آن آینه می‌توانست هر دوِ ما را یکجا با هم نشان بدهد، هیچ‌ چیز دیگری از دنیا نمی‌خواستیم.
تنها چیزی که اصرار کردم داشته باشم، سفر حج تمتع توی مهریه‌ام بود که آن را هم بدون هیچ‌گونه کلامی قبول کرد. مهریه‌ام شد یک سفر حج تمتع و مقداری پول که هنوز هم نمی‌دانم این پول چقدر است. ما آن روزها اهل شعار نبودیم و همانی را که می‌گفتیم، زندگی‌اش می‌کردیم. همین‌طور هم ساده نشستم سرِ سفره‌ عقد و بعد از مراسمی که توی خانه‌ خودمان برگزار شد.
صبح که از خواب بیدار شده بود، داشت همه ‌چیز را مهیای رفتنش می‌کرد. موها و صورتش را اصلاح کرد. وقتی دیدمش، یک لحظه خیلی خوشم آمد از قیافه‌اش. گفتم: «خیلی خوشگل شدی‌‌ها.» خوشحال گفت: «سرم رو برای رفتن اصلاح کردم.» ناراحت شدم، گفتم: «نگو این حرف‌ها رو، آدم دلش می‌گیره. انشاء‌الله بازم میری و صحیح و سلامت برمی‌گردی.»   ولی او باخنده جواب داد: «خیال کرده‌ای. از این خبرها هم نیست. فکر کردی وقتی من می‌رم و برای من گوسفند قربونی می‌کنی که به سلامت برگردم، می‌تونی جلوی رفتنم رو بگیری؟ این دفعه دیگه سر جدا، پیکر جدا می‌شیم خانم!» دلم ریخت. یاد خوابی افتادم که مدتی پیش دیده بودم. همان موقع برایش تعریف کرده بودم.
خواب دیدم اسب امام حسین (ع) را آورده‌اند. روی بدن اسب نوشته شده بود پیش به سوی جبهه‌ها و روی سر اسب هم حک شده بود سیدکمال قریشی. خودش اینطور برایم تعبیر کرد؛ «یعنی حتماً به زیارت خانه‌ خدا مشرف می‌شی و حتماً من شهید می‌شم.» آن روز هم همین جمله را گفت: «سر جدا، پیکر جدا.» با اخم گفتم: «نداشتیم‌‌ها، یعنی چی این حرف‌ها.» گفت «خیلی خب، حالا ناراحت نباش، یه چیزی هم از سرم برای تو می‌فرستم.»
قرار شده بود ۲۷ شهید را در یک روز تشییع کنند. بسیاری از خانواده‌های شهدای جیرفت کنار ما و خانواده‌ ۲۷ شهید دیگر آمده بودند. بین آنها یک خانم میانسال بود. وقتی من را دید، آمد پیشم. گفت: «یادته وقتی شوهرم شهید شد، شما و آقای قریشی اومدید خونه‌ ما برای دلداری، بعد شوهرت بچه‌هام رو برد سرِ مزار پدرشون؟ حالا خودت چرا غصه می‌خوری، شوهر تو خیلی خوب بلد بود آدم رو آروم کنه. یاد حرف‌هاش بیفت و آروم باش.»
این را که گفت، بیشتر گریه‌ام گرفت. یاد آن روزها افتادم. تازه فهمیدم آن روز این زن چه می‌کشیده با داغِ رفتن شوهرش و بی‌پدر شدن بچه‌هایش.     فارس  



۲۳/۱۰/۱۳۹۳ - ۰۷:۱۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن