واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز: برای یک آدم خوب...
دی ماه، همیشه یک ماه متفاوت برای من است. ماه دهم سال که آغاز میشود، ناخودآگاه یاد سرمای ابنبابویه و سکوت هر روزهاش - به استثنای هفدهم دی ماه- میافتم.
مرضیه دارابی- ... و تصور میکنم آن هفدهم دی ماه تاریخی را که «تن» بزرگمرد را در خاک قرار دادند تا روح بلندش در قرارگاه ابدی آرام بگیرد...
و یادم میآید چهره جهان پهلوان را وقتی که در غسالخانه شستوشویش دادهاند، البته به لطف عکسهای به جا مانده از او، احساس میکنم در تمامی لحظات مرگش حضور داشتهام، حتی در هتل آتلانتیک که مدیرش چند دهه است، از سوالات تکراری خسته شده و جزو معدود کسانی باشد در دنیا که خاطرهای بد از «تختی بزرگ» دارد...
بیش از یک دهه پیش بود که در قالب خبرنگاری بسیار جوان، فکر کردم برای انجام کاری متفاوت در پرونده «جهان پهلوان» به هتلش بروم.
به محض ورود که از هدفم و فکرم ناآگاه بود، برخورد گرمی داشت اما به محض شنیدن نام تختی، انگار با آدم و چهره دیگری مواجه میشوم: بیتفاوت، عصبانی و... و انگار همه چیز دوباره از نو برایش زنده شده است.
رنگ طبیعی صورتش، حالت ابروهایش و چشمهایش را فراموش میکنم در یک آن، دیگر از آن مرد صمیمی خبری نیست، حالا یک غریبه عصبانی را پیش رویم دارم.
و تکرار جملاتی که هر بار، هر سال، هر دفعه که برای شنیدن حرفی جدید نزدش رفتهاند: «بروید، تازه از سوالات تکراری، زندان و ساواک خلاص شدهام، بروید»
... باز هم بیش از یک دهه پیش بود، فکر کردم شاید با تماس با فرامرز تختی مجریای که شنیده بودم برادرزاده تختی است، میتوانم چیزهای بیشتری از زندگی «جهان پهلوان» بیایم. فکر کردم شاید به این شکل بتوانم به «بانوی رازها» برسم که یک بار در حسینیه ارشاد دورادور دیده بودمش.
رفتم به مراسم ختم خواهر جهان پهلوان، اما آنجا هیچ نبود از آنچه که به دنبالش بودم، نه بانوی رازها و نه بابک، نه یادی از قهرمان... فهمیدم که آدرس را درست نیامدهام، اینجا چیزی نمییابم برای پروندهام...
... باز هم بیش از یک دهه پیش بود، همان روزهایی که وقتی میخواستی فاتحهای نثار روح قهرمان نامیرا، کنی باید از پشت میلههای سرد اتاقکی، عکسها را میدیدی و ذکر فاتحه میکردی. هنوز اتاقکی بود کوچک که کلیددارش ظاهرا بابک بود، هر هفدهم دی ماه، در اتاق را به روی دوستدارانی تختی و آنهایی که باید میآمدند تا برای فرداها و پستهای آیندهشان عکس یادگاری بگیرند با سنگ قبری که به رویش نام «جهان پهلوان» نقش بسته بود، باز میکرد.
تماس گرفتم با دوستانش، از ناصر گیوهچی و منصور مهدیزاده گرفته تا حتی عبدالله موحد و امامعلی حبیبی. سخت بود، حرف کشیدن از این آدمها در مورد تختی، هنوز هم به نظرم کار سختی است. آنها به سوالی در مورد جهان پهلوان «نه» نمیگفتند و شاید امروز هم نگویند، اما جملاتشان کوتاه است.
آنچه را که تو میخواهی بشنوی را به زبان نمیآورند. هزاران سوال میپرسیدم به امید اینکه جوابی حداقل شبیه آنچه که انتظارش را دارم، بشنوم، اما «تختی» آنجا هم نبود.
و شاید حتی در لابلای بعضی حرفها و مصاحبهها، خیلی با آنچه که فکرش را میکردم تفاوت داشت.
رفتم به منزل ناصر گیوهجی در شمیرانات، خانهای بزرگ و پردرخت با حال و هوای پاییزی، همرزم «جهانپهلوان» گرچه تلفنی سخت حرف میزد اما انگار گوشی میخواست که درددل کند، بگوید، عکس نشان دهد، کلی عکس قدیمی.
و هزاران خاطره... وقتی فهمیدند که پروندهای برای تختی میخواهم تدارک ببینم، یکی از عاشقان تختی را معرفی کردند.
آنقدر عکس ندیده شده از «جهان پهلوان» داشت که هنوز همه آنها را به خاطر دارم. او آلبومش را نشان میداد و من به این فکر میکردم که چقدر خوب بود اگر عکسهایش را در اختیارم قرار میداد تا بعد از گذشت چند دهه از مرگ تختی، آنها را به اسم عکسهای منتشرنشده و جدید، منتشر کنم.
کلی هم خاطره تعریف کرد از قهرمانی که برای نوجوان دهه ۴۰، فقط یک کشتیگیر نبود، اسطوره بود، پهلوان بود، اصلا همه چیز بود.
تعریف کرد که تختی یک بار او را به خانهاش برده و مورد لطف قرار داده و او این اتفاق را یکی از بهترین اتفاقهای زندگیاش میدانست.
از برد و باختهایش گفت، از روزگارش، از زندگیاش، از ازدواجش.
...
بیش از یک دهه پیش بود که خواستم کاری متفاوت انجام دهم، وقتی که پرونده کامل شد، فکر کردم که کار بزرگی کردهام. خواب و خوراکم تا سالها شده بود هفدهم دی ماه، چه خوابها که از لحظه مرگش و آن اتاق مخوف که هیچکسی دقیقا نفهمید چه اتفاقی درونش و درون مغز تختی گذشت که هفدهم دی ماه جاودانه شد.
جوری شده بود که میتوانستم یک هفته پایانی زندگی جهان پهلوان را ثانیه به ثانیه بگویم. اینکه چه در ذهنش گذشت و چه نوشت در دفتر خاطراتش و چه گفت به دوستانش. کجا رفت و چه خورد و چه قرار ملاقاتی داشت.
فکر میکردم که او را میشناسم، افکارش را، روحیهاش را، نگاهش را...
آنقدر از او شنیده بودم و نوشته بودم که فکر میکردم همه چیز را از زندگیاش میدانم، شاید اشتباه بود و نمیدانستم، شاید هم میدانستم.
... بیش از یک دهه پیش بود که فکر میکردم می توانم به لطف علاقه فراوان به سوژه، پیگیری زیاد، شگردهای خبرنگاری – که البته همه ناشی از انگیزههای خاص ۱۸ سالگی است- با همسر تختی هم مصاحبه بگیرم. چه خیال خامی...
او از همان ابتدا سکوت کرده بود، هیچ نمیگفت. حرفهایی از دوستان نزدیک تختی در مورد حرفهایش شنیده بودم، اما باز هم بیش از همه سکوت بود که در مورد او میشد مطرح کرد و زمانی که همین چند ماه پیش به جهان پهلوان پیوست، بهترین واژهای که میشد به او نسبت داد: «بانوی رازها» بود که خبرنگاری خوش قلم و کارشناسی بیهمتا، به او نسبت داد.
«بانوی رازها»، همو که همه چیز را میدانست اما دوست نداشت نه از او گفته شود، نه نوشته شود و نه عکسی از او منتشر شود و صد افسوس که پس از مرگ، برخلاف خواستهاش، عکسهایی از او منتشر شد.
... چند سال پیش بود که به باشگاه پولاد رفتم. باز هم خواستم با فرزند «حسین رضیزاده» معروف که نامش همه جا در زندگینامه «جهان پهلوان» هست، مصاحبهای متفاوت بگیرم، اما او هم چیزهایی گفت که اصلا شبیه آن چیزی نبود که میخواستم بشنوم.
من اصولا دوست نداشتم بشنوم که او یک آدم معمولی بوده، او برای من اسطوره بود، به دوگانگیای برخورده بودم، «آدم معمولی» که خیلی از همدورههایش از آن یاد میکردند یا «انسانی بزرگ» که مردم کوچه و بازار میگفتند.
آن زمان برایم این موضوع به معمایی بزرگ تبدیل شده بود، آخر مگر میشود یک آدم معمولی این همه در قلب مردم جای داشته باشد، مگر میشود آدم معمولی باشی و دهها سال از مرگت بگذرد و هر سال بیش از سال گذشته از تو یاد شود.
این همه خاطره خوب و یاد از بزرگیها و انسانیتها از یک آدم معمولی؟!
ولی حالا این معادله کاملا برایم حل شده است: نه آن تعریفهای غلوشده، نه آن تختی دستنیافتنی و نه مبارز سیاسی، او آدم خوبی بود، یک «آدم» خیلی خوب. آنچه که در روزگار ما شاید نظیرش کم باشد.
یک آدم خوب شبیه به خودش، با داستانهای جالب و شنیدنی و مرگی تراژیک در ۳۶ سالگی که همین او را ماندگارتر کرده است.
گرچه به قول بابکش، یک آدم معمولی بود با گوشت و پوست و استخوان، اما علیرضا دبیر همان بیش از یک دهه پیش خوب گفت که «حتما آدم خوبی بوده که خدا اینقدر به او عزت داده است»
۱۷ دی ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]