تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 2 فروردین 1404    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مسلمان آينه برادر خويش است، هرگاه خطايى از برادر خود ديديد همگى او را مورد حمله قرار ند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1867312447




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

چشم‌های ما همیشه خیس می‌شود


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۸




1417707731736_arash khamooshi -14.JPG

گاهی فکر می‌کنم ما خبرنگارها مثل فوتبالیست‌هایی هستیم که در گوش چپ و راست تیم‌های خود، قرار است نقش پیستون را بازی کنند؛ از این رو وقتی توپ زیر پایشان می‌افتد یا با تلاش توپ را زیر پایشان می‌گیرند، استارت می‌زنند و با تمام توان متکی بر هوش و تجربه خود، یک مسیر واحد را انتخاب می‌کنند و با شتاب و با به‌کار گرفتن تمام قوای خود، به پیش می‌روند. اما در پایان مسیر، در موقعیت‌های سختی قرار می‌گیرند؛ موقعیت سخت جلو دروازه و در برابر خیل عظیمی از چشم‌هایی که آن‌ها را نظاره می‌کنند، که اگر توپ را به ثمر برسانند، فریاد است و اشک، اگر هم فرصت را از دست بدهند، آه است و اشک. وقتی عکس‌هایی از گزارش تصویری «مراسم گرامیداشت شهدای رسانه» را دیدم؛ یک‌بار دیگر این واقعیت در ذهنم جرقه زد؛ هم راه طی شده از 15 آذر 1384 را آنی در ذهنم پیمودم، هم قطعه‌راه‌های طی‌شده در این مسیر را از نظر گذراندم. وقتی دیدم داغ هنوز تازه است و چشمه‌های اشک‌ همچنان جاری، خواستم فریاد بزنم: «ما متخصص‌ها هم احساسی هستیم؛ خیلی هم احساسی هستیم، اما جای نگرانی نیست، ما به تخصصمان واقفیم و کارمان را به بهترین نحو انجام می‌دهیم؛ شما آسوده بیارامید!»



... 15 آذر 1384، مثل هر روز، صدای ممتد کلیدهای کامپیوتر در تحریریه با همراهی آوای متناوب زنگ‌های تلفن به‌گوش می‌رسید؛ در فضایی که همیشه در آرامشش نیز التهاب عجیبی نهفته است. یکی از همکاران گفت: «می‌گویند یک هواپیما در تهران روی خانه‌ها سقوط کرده است». لحظه‌ای برگشتم، مثل همیشه و مثل همه خبرنگارها، به‌سرعت در ذهنم عمق و وسعت رویداد را تجزیه و تحلیل کردم. بعد گفتم «جدی؟!» اما بدون آن‌که احساسم را بروز دهم - مثل خیلی وقت‌های خبرنگارها - سرم را به سمت صفحه مانیتور برگرداندم و به کارم ادامه دادم. دوباره تپ و تپ، صدای صفحه کلید بود و کلمه‌ها و جمله‌هایی که به دنیا مخابره می‌شدند؛ واژه‌هایی که بسیاری‌شان اگر منعکس نمی‌شدند، شاید خیلی اتفاق خاصی نمی‌افتاد. در این بین، همان همکار - زهرا راد، همکار آن روزهایمان - این‌بار مضطرب آمد و گفت: می‌دانی "حسن قریب" هم در این هواپیما بوده است؟! خودش مات و متحیر بود، رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود. اما من داشتم توپ را جلو می‌بردم و سریع و بدون هیچ کلمه‌ای، سرم را برگرداندم؛ فقط چند لحظه. نتوانستم طاقت بیاورم. مخابره کلمه‌های بی‌اولویت را رها کردم. برخاستم. مثل خیلی از همکارانم در تحریریه از جا برخاستم. باید کاری می‌کردیم. ... با سختی رسیده بودیم به میدان آزادی. امیدوار بودیم. برخلاف دیگرانی که در جست‌وجوی محل حادثه بودند، باید بیمارستان را پیدا می‌کردیم. بیمارستانی که حتماً مصدومان احتمالی را آن‌جا برده‌اند. امیدوار بودیم. همه راه‌ها بسته بودند و صداهای ممتد و متناوب آژیرهای گوش‌خراش از دورترها به گوش‌ می‌رسید. در ابتدای اتوبان دیگر از تراکم و شتاب ماشین‌ها خبری نبود. هیچ وسیله نقلیه‌ای در کار نبود. موتورسیکلت‌هایی هم که گاه به گاه رد می‌شدند، انگار بی‌تاب عزیزی بودند که آن‌قدر باشتاب و بی‌محابا می‌رفتند. توپ را باید زیر پایمان می‌گرفتیم. دویدن را آغاز کردیم. با شتاب و با تمام توان. با امیر خلوصی - عکاس - و محمدجواد بربریان - همکار آن‌روزهای ایسنا - می‌دویدیم. یکی کشیدن دوربین سختش بود، دیگری کتش اذیتش می‌کرد و آن‌را از تن کَند. صدای نفس زدن‌های همدیگر را می‌شنیدیم، از پا افتاده بودیم اما فکر می‌کردیم اگر یک گام از گروه عقب بیافتیم، از گردونه حذف می‌شویم. نفس نفس ‌زنان به بیمارستان رسیدیم. غوغای رفت‌وآمد آمبولانس‌ها بود. به داخل راهمان نمی‌دادند. چند دقیقه بعد، آن‌طرف‌تر، برای هم قلاب گرفته بودیم که از دیوار بیمارستان بالا برویم. نمی‌خواستیم آن بالا شعار بدهیم یا پرچمی نصب کنیم. به‌دنبال عزیزمان می‌گشتیم. اما مگر می‌شد؟! بین آن‌همه بسته‌های سیاه که هر کدام پیکر سوخته‌ای را حمل می‌کردند، بسته‌هایی که هم در شکل و هم در محتوا، همه شبیه هم شده بودند، چگونه می‌توانستیم چشم‌ها و دست‌های نجیب «محمدحسن قریب» را پیدا کنیم، یا قامت افراشته «اسماعیل عمرانی» را که یکی - دو بار بیشتر ندیده بودیمش؛ تازه چند روز بود که از دفتر کرمان به تهران منتقل شده بود، اولین مأموریت تهرانش را تجربه می‌کرد ... بعداً گفتند پدر یکی‌شان از روی انگشت‌های پا پسرش را شناخته و دیگری، فرزندش را از قد و قامتش. وقتی جلو دروازه رسیده بودیم و سرگردان دور خودمان می‌چرخیدیم، تازه فهمیدیم در موقعیت قرار گرفته‌ایم، تازه اشک آغاز شد و شعر: خبر دهید به دنیا به پرشتاب‌ترین بُرد / که صد ستاره دیگر از آسمان به زمین خورد...

شهدای ایسنا - محمدحسن قریب و اسماعیل عمرانی

... باید آن دو مکعب چوبی را که در پرچم ایران پیچیده شده بودند، به فرودگاه می‌رساندیم، مادرانشان چشم به راه فرزند بودند. ته آمبولانس وقتی دست انداختم زیر یکی‌شان که با زور بلندش کنم، یک لحظه شوکه شدم، خیلی کمتر از آن چیزی که فکر می‌کردم، نیرو لازم داشت... از این دفتر به آن دفتر، از این میز به آن میز، از این پاسخ به آن پاسخ، نباید عصبی می‌شدیم، نیابد فریاد می‌زدیم، نباید از دیگران انتظار می‌داشتیم که ما را درک کنند، که درک کنند او فقط همکار عزیز ما نبود، که نوبت خود ما بود. نباید کم می‌آوردیم. نباید غصه از پا درمان می‌آورد. مکعب‌های چوبی پیچیده در پرچم ایران که روی ریل جابه‌جا شدند و رفتند، تازه یادمان آمد چه بلایی بر سرمان آمده است. سر روی شانه همدیگر گذاشتیم و گریستیم. چقدر خسته بودیم، انگار کوه جابه‌جا کرده بودیم! ... روز دیگر، همه همکاران رفته بودند. یا به شهرهای زادگاه و خانمان حسن و اسماعیل برای تشییع، یا به مرکز کلان‌شهر پایتخت که به‌دلیل آلودگی هوا تعطیل بود اما گروهی در گوشه‌ای از آن در جوش و خروش وداع با عزیزانشان بودند. ما چند نفر بودیم که در تحریریه حاضر شده بودیم و باید توپ را با تمام توان و تخصص، پیش می‌بردیم. با تمام توان و تخصص، با جدیت و خشونت ذاتی کار خبر، توپ را پیش می‌بریدم، اما پس از هر «انتهای پیام»، ما هم دل داشتیم، ما آدم‌های حساسی بودیم، گریه می‌کردیم و هق‌هق‌های خفیفی سر می‌دادیم. شاید دیگر در عمر کاری‌مان تکرار نشود چنان حالتی را ببینیم. آن‌که خبر را پشت تلفن می‌خواند، بغضش می‌ترکید، آن‌که خبر را حروف‌چینی می‌کرد، می‌گریست، آن‌که خبر را منتشر می‌کرد، زار می‌زد و هر کدام، پس از چند ثانیه، آماده می‌شدند برای خبر بعدی. ما متخصصان خبر هستیم و کارمان را خوب انجام می‌دهیم. ... هر سال که دور روزگار همچنان بی‌رحمانه می‌گردد و 15 آذر باز از راه می‌رسد، باز هم مسیر از نو شروع می‌شود. باید وسیله نقلیه فراهم کنیم، همکاران را جمع کنیم، هماهنگی‌ها را انجام دهیم، مراتب اداری را طی کنیم. صبح زود راه بیافتیم. جاده را هی برویم و برویم. همه چیز باید طبق برنامه انجام شود، حتی سلام و تعزیت‌ها و تسلیت‌های مجدد. وقتی پای سنگ مزار می‌رسیم، باز هم خودمان را در موقعیت می‌بینم. ما هنوز داغداریم و باید آرام بنشینیم پای سنگ سرد، اشک بریزیم و فاتحه‌ای بخوانیم و بگوییم: سلام حسن جان! اسماعیل عزیز!



... 15 آذر دیگری از راه می‌رسد. پنجشنبه باید برویم بهشت زهرای تهران، مراسم گرامیداشت شهدای رسانه است. عکاس و فیلمبردار را باید آفیش کنیم. کسی صوت را هماهنگ کرده؟ همه چیز باید آبرومندانه باشد؛ حلوا، خرما، گل، لباس‌های مشکی، قاب عکس‌هایی که برخلاف ما زیر بار غم پیر نمی‌شوند. عجیب است. همه کارها را که به ترتیب و با دقت تمام به انجام می‌رسانیم، تازه یادمان می‌آید چه کشیده‌ایم. باز داغ تو تازه است. باز ما در موقعیت قرار می‌گیریم. ما متخصص‌ها که کارمان را خوب بلدیم. راستی دل هم اینجاست، پای یک دل هم همیشه در میان است و اشک امان نمی‌دهد... ایسنا - علیرضا بهرامی انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 73]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن