واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
مرد جوان قصد داشت پسر 2 سالهاش را همراه همسرش دفن کند نجات کودک در سحرگاه برفی با اینکه ده سال از آن ماجرا گذشته، اما هنوز هم حادثه آن روز برفی مثل یک فیلم جلوی چشمم به نمایش درمیآید. لحظه به لحظه آن روز را بخوبی به یاد دارم، وقتی فکر میکنم که خواست خدا باعث شد تا جان پسربچهای را نجات دهم، حس خوبی به من دست میدهد.
آن روز، بعد از خواندن نماز برای رفتن به محل کارم از خانه بیرون زدم، اما با دیدن برفی که روی حیاط نشسته بود، به خانه برگشتم و بعد از پوشیدن لباس گرم تر، راهی محل کار شدم. هوا گرگ و میش بود و هنوز آفتاب نزده بود، با هر قدمی که برمی داشتم، صدای له شدن برف زیر پایم را بخوبی می شنیدم. سفیدی برف حس خوبی به من داده بود، همان طور که به طرف خیابان می رفتم پیکانی را دیدم که کنار خیابان پارک شده بود. خودرو روشن بود و دود اگزوز در آن هوای سرد بخوبی دیده می شد، اما کسی داخل آن نبود. نمی دانم چرا با دیدن خودرو حس کردم حادثه ای در حال رخ دادن است.
غرق در افکار بودم که ناگهان متوجه صدای بچه ای شدم، ابتدا فکر کردم صدا به خاطر توهم است. آن موقع صبح و در آن سرما، کسی در خیابان نبود. اما صدا واقعی بود، پسربچه ای در حال گریه کردن بود. به طرف صدا رفتم، صدا از داخل باغ متروکه ای می آمد که در انتهای کوچه قرار داشت. قدم هایم را تندتر برداشتم و خودم را به باغ رساندم، از دیوار باغ متروکه به داخل آن نگاه کردم. باور کردنش برایم خیلی سخت بود، مرد جوانی را در حال کندن چاله دیدم. جسد زن جوانی در کنار چاله قرار داشت، اما صحنه دلخراشی که با گذشت سال ها آن را فراموش نکردم بچه ای بود که در کنار جسد مادرش نشسته بود و با گریه از مادرش می خواست که او را در آغوش بگیرد. پسرک از شدت گریه و سرما به خود می لرزید و مرد جوان نیز بدون توجه به او به کندن زمین ادامه می داد. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، حسم می گفت آن مرد می خواست همسر و بچه اش را با هم دفن کند و من باید از مرگ پسربچه جلوگیری می کردم. از طرفی عامل این قتل را هم باید به دام می انداختم، در همین افکار بودم که مرد جنایتکار متوجه حضور من در باغ شد و بی اختیار شروع به فرار کرد. نمی توانستم بچه را در همان حال رها کنم. احتمال سقوط او داخل چاله وجود داشت، از طرفی هم متهم در حال فرار بود. بر سر دو راهی گیر کرده بودم، نجات جان کودک یا دستگیری قاتل؟ به طرف کودک رفتم و او را در آغوش گرفتم و آوردم داخل پیکان گذاشتم. بعد به دنبال آن مرد که 200متر از من جلوتر بود، دویدم و چون احتمال می دادم وی از دستم بگریزد همه توانم را جمع کردم و با صدای بلند ایست دادم. مرد جوان با شنیدن صدا در جایش میخکوب شد. از مرد فراری خواستم روی زمین دراز بکشد و سریع خود را بالای سرش رساندم و با بند کفش هایش دستانش را از پشت بستم. او را از باغ بیرون آوردم و به نزدیک ترین خانه ای که در مسیرم بود رساندم، از صاحبخانه خواستم با پلیس تماس بگیرد. کم کم اهالی محل دور ما جمع شدند و لحظاتی بعد صدای آژیر خودروی پلیس به گوش رسید. با دیدن چراغ گردان همکارانم کمی احساس آرامش کردم و متهم را به آنها تحویل دادم و به سمت خودروی پیکان برگشتم تا پسربچه را بیاورم. وقتی به پیکان رسیدم پسرک را دیدم که صورتش را به شیشه بخارگرفته خودرو چسبانده بود و چشمان بی فروغش را به سمت من چرخاند. نگاهش را به نگاهم دوخت، نمی دانم شاید می خواست از من تشکر کند. او را در آغوش گرفتم و نوازشش کردم. بی اختیار دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد. حدس می زدم بر او چه گذشته و این موضوع مرا غمگین تر می کرد. وقتی به خودروی همکارانم نزدیک شدم تا بچه را به آنها تحویل بدهم، صدای مرد قاتل را می شنیدم که با گریه می گفت: «نمی خواستم زنم را به قتل برسانم، او را دوست داشتم، اما همسرم زندگی را به کام من تلخ کرده بود، او به زمین و زمان ناسزا می گفت...» دقایقی بعد بازپرس قتل همراه اکیپ هایی از دایره بررسی صحنه جنایت برای بررسی این قتل تکان دهنده وارد عمل شدند. کار من همان جا به پایان رسید و راهی محل کارم شدم، در مسیر به این فکر می کردم که چه قصه عجیبی است که سحرگاه برف گرفت و من که هر روز با موتور سرکار می رفتم مجبور شدم با پای پیاده از خانه بیرون بزنم. ناله های کودک چگونه مرا به باغ مخروبه کشاند و چگونه توانستم مرد جنایتکاری را دستگیر کنم و بچه را نجات بدهم. چند روز بعد از همکارانم شنیدم که قاتل اعتراف کرده قصد کشتن بچه اش را داشته و می خواسته او را به همراه همسرش دفن کند. الان آن کودک 12 سال دارد و این جمله همچنان در ذهنم تداعی می بخشد که خداوند بر همه امور آگاه است! بر اساس خاطره ای از استوار فریبرز رادپور تنظیم: علیرضا افشار تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
 
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]