واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
اشراق پیامرسان واقعه کربلا واقعه کربلا و حادثه جانسوز عاشورا با همه ابعاد عظیم و بیمانندش پر از شور حماسی و وفا و صفا و ایمان خالص در عصر عاشورا در ظاهر به پایان میرسد، اما رسالت امام سجاد(ع) و زینب کبری(س) از آن زمان آغاز میشود.
کاروان اسیران اهل بیت(ع) را از کنار پیکرهای پاره پاره و از کنار قتلگاه عبور می دهند و امام سجاد(ع) را در حال بیماری بر شتری بی هودج سوار کردند و دو پای حضرتش را از زیر شکم آن حیوان به زنجیر بستند. سایر اسیران را نیز بر شتران سوار کرده، روانه کوفه و شام می شوند. کوفه در سکوت مرگبار و وحشت به سر می برد و به دستور ابن زیاد سران قبیله ها به زندان افتاده اند و مردم شهر بدون آن که هیچ سلاحی را با خود حمل کنند، آمد و شد دارند. او دستور می دهد سر مقدس شهدا را بین سرکردگان قبایلی که در کربلا بودند، تقسیم و سر مقدس حضرت اباعبدالله را در پیشاپیش کاروان حمل کنند. عبیدالله زیاد می خواست کاروان را این چنین وارد شهر کند و وحشتی در دل مردم به وجود آورد. او می خواست فتح و پیروزی خویش را این گونه به نمایش بگذارد. زینب خطبه می خواند و گویی مردم با سخنان دختر علی(ع) از خواب غفلت بیدار می شوند و گریه می کنند. امام سجاد(ع) در همان حال اسارت، بیماری و خستگی خیره مردم می شود و می فرماید: عجب! اینان بر ما گریه می کنند. پس چه کسی عزیزان و فرزندان پیامبر را کشته است... این زینب است که مردم را امر به سکوت می کند و پس از حمد و ثنای خدای بزرگ و درود بر پیامبر گرانقدر او، چنین فریاد برمی آورد: ای اهل کوفه، ای حیله گران و مکراندیشان و غداران، هرگز گریه های شما را سکون و آرامش مباد. مثل شما، مثل زنی است که از بامداد تا شام رشته خویش می تابید و از شام تا صبح به دست خود بازمی گشاد... هشدار که اساس ایمان بر مکر و نیرنگ نهاده اید. زینب(ع) مردم کوفه را سخت ملامت می کند و می گوید: همانا دامان شخصیت خود را با ننگی بزرگ آلوده کردید که هرگز تا قیامت این آلودگی را از خود نتوانید دور کرد. خواری و ذلت بر شما باد. مگر نمی دانید کدام جگرگوشه از رسول الله(ص) را بشکافتید، و چه عهد و پیمان که بشکستید، و بزرگان عترت و آزادگان ذریه او را به اسارت بردید و خون پاک او به ناحق ریختید. امام سجاد(ع) عمه اش را به سکوت دعوت می کند. ابن زیاد دستور می دهد امام سجاد(ع) و زینب کبری(س) و اسیران کربلا را به مجلس بیاورند و چه جسارت ها که به سر مقدس حسین(ع) و اسیران کربلا نکرد و آنچه در چنته پستی و رذالت خویش داشت، نشان داد... کاروان اسیران به همراه امام سجاد(ع) راهی شام می شود. آنجا بود که امام چهارم(ع) پای به منبر گذاشت و امام آنچنان سخن می گوید که دل ها از جا کنده می شود و اشک ها یکباره فرومی ریزد و می فرماید: مردم، شش چیز را خدا به ما داده است و برتری ما بر دیگران بر هفت پایه است. علم نزد ماست، حلم نزد ماست، جود و کرم نزد ماست، فصاحت و شجاعت نزد ماست، دوستی قلبی مومنین مال ماست. خدا چنین خواسته است که مردم باایمان ما را دوست بدارند، و این کاری است که دشمنان ما نمی توانند. سپس فرمود: پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از ماست، وصی او علی بن ابی طالب از ماست، حمزه سیدالشهدا از ماست، جعفر طیار از ماست، دو سبط این امت حسن(ع) و حسین(ع) از ماست. آن گاه امام خود را معرفی می کند و کار به جایی می رسد که خواستند سخن امام را قطع کنند، پس دستور دادند تا مؤذن اذان بگوید. امام(ع) سکوت می کند تا مؤذن می گوید: اشهد ان محمدا رسول الله. امام عمامه از سر بر می گیرد و می گوید: ای مؤذن تو را به حق همین محمد خاموش باش. سپس رو به یزید می کند و می گوید: آیا این پیامبر ارجمند جد توست یا جد ما؟ اگر بگویی جد توست، همه می دانند دروغ می گویی، و اگر بگویی جد ماست، پس چرا فرزندش حسین(ع) را کشتی؟ چرا فرزندانش را کشتی؟ چرا اموالش را غارت کردی؟ چرا زنان و بچه هایش را اسیر کردی؟ سپس امام(ع) دست برده و گریبان چاک می زند و همه اهل مجلس را دگرگون می کند... محمد خامه یار - جام جم
 
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]