واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > تئاتر - بهروز غریبپور برای چند نسل، لالهزار خیابانی بدسلیقه با انبوهی از موتور و چرخ دستی و مغازههای متورم از انواع چراغها و حبابهاست. خیابانی که مثل هر جای دیگر تهران حاصل یک رویش قارچ گونه است و هیچ تدبیر و اندیشه اولیه در آن به چشم نمیخورد. برای این نسلها اصلاً پذیرفتنی نیست که روزی این خیابان، خیابان «تئاتر» بوده است. اصلاً باورکردنی نیست که بشنوند از این خیابان یکراست صادق هدایت، مجتبی مینوی، عبدالحسین نوشین، خیرخواه، خاشع، گرمسیری، لرتا و دهها و صدها بازیگر و کارگردان و نویسنده صاحبنام گذر کرده و برای کشیدن نفسی تازه، برای شاداب شدن روحشان به لالهزار میرفتهاند. خیابانی پر از تماشاخانه، خیابانی پر از کافهها و رستورانها، خیابانی لبریز از اندیشه. اینها افسانه نیست، مبالغهای از سر احساس و نوستالژی نیست؛ لالهزار حتی در سی سال پیش هم، با اینکه برخی از تماشاخانهها به سینما تبدیل شده بودند و رقیب پرقدرت سینما برای بیرون راندن تئاتر آمده بود، باز بوی تئاتر میداد. برنامهها سطحی شده بود و تئاتر لالهزاری به عنوانی برای تحقیر تئاتر سطحی و بیمایه به کار برده میشد. اما باز میشد رد پای سیدعلی نصر را جستوجو کرد، میشد احمد دهقان را بهیاد آورد. میشد چاپخانه فاروس و تماشاخانه بالای آن را احساس کرد. اما از سی سال یک رقیب کاسبکار، یک رقیب سنگدل به میدان آمد؛ فروشندههای وسایل نورپردازی، از هر نوع و از هر شکل. این رقیب با گونی گونی پول وارد میشد و تماشاخانهها را به انبار و به پاساژمبدل میکرد. شعبدهگری که در یک چشم به هم زدن هر چیز زیبا و لذت بخش را به غیر آن مبدل میکرد. انگار باغ آلبالوی خانم رانوسکی۱ است که برای تبدیل شدن به خانههای ریز و درشت؛ باید با تبر به جان درختان خاطرات افتاد. در این باغ آلبالو، در این باغ اندیشههای نمایش دو تماشاخانه برپا مانده بود: تئاتر نصر و تئاتر پارس. اما حالا تبر با اصرار و با خشمی مهیبتر میخواهد این دو درخت بازمانده از آن باغ پر شکوفه را نیز از پا درآورد. دیگر چیزی باقی نمیماند. دیگر هیچ پدری، هیچ مادری و هیچ اهل تئاتری نمیتواند برای نسل بیخبر امروز بگوید: نگاه کن! این تماشاخانه تهران است. این تماشاخانه پارس است و اینجا روزی باغ نمایش بوده است. اینجا روزی عزتالله انتظامی بر صحنه نمایشهایش پیشپرده خوانی میکرده است. حالا فقط میتوانید به فرزندانتان بگویید: فرزندم این جا خیابانی است که صدای تبر از آن به گوش میرسد. این جا روحهای سرگردان عاشقان تئاتر به تماشای فروشگاههای پر نور میآیند اما این نور چیزی جز خاموشی نیست. این جا به سهولت برق همه چیز بر باد میرود. این جا دیگر لالهزار ما نیست. اینجا گورستان تئاتر ایران است و در همان حال با بغض درهای مهر و موم شده در تماشاخانه را نشان بدهی که حتی اگر بمانند، انگار نماندهاند. ۱ - نو کیسهای باغ خانم رانوسکی را میخرد و به سرعت آن را از بین میبرد تا خانهسازی کند زیرا درآمد و سود برای او از زیبایی و لذت روحانی بهتر است. (از باغ آلبالوی چخوف)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 517]