تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى بهره از ادب بيشتر طمع مى كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816516669




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

کاش پسرم را در رخت دامادی ببینم


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
مه لقا,نمین,روستای گرمه,چمدان,ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم
کاش پسرم را در رخت دامادی ببینم مه‌لقا عیوضی هستم. 47 یا 48 سال دارم. دقیقش را نمی‌دانم. سواد درست درمانی ندارم که این چیزها را بدانم. در روستای گرمه شهرستان نمین به دنیا آمدم، در استان اردبیل. در این روستا به دنیا آمدم، بزرگ شدم، عروسی کردم، بچه‌هایم را به دنیا آوردم و بزرگشان کردم؛ گرمه خانه اول و آخرم است، زندگی کردن در آن را دوست دارم و هیچ‌وقت حاضر نمی‌شوم ترکش کنم.




بچه که بودیم نه مدرسه ای بود برای درس خواندن و نه امکانی برای درس خواندن دختران. مثل الان که نبود دخترها بروند شهر دیگری درس بخوانند، خانواده ها اجازه نمی دادند دخترشان یک قدم از خودشان دور شود. کاش ولی درس خوانده بودم، درس خواندن خیلی خوب است، سواد خواندن و نوشتن اگر داشتم، الان حداقل در حساب و کتاب محتاج کسی نبودم. بعدها البته چند کلاسی رفتم نهضت، ولی راستش چیز زیادی نفهمیدم. الان هم فقط شماره ها را می توانم بنویسم. از دوره بچگی چیز چندانی یادم نیست. حتی فوت پدرم را هم که می گویند دوران بچگی من اتفاق افتاده اصلا یادم نیست. این را البته خوب یادم هست که مادر و برادر بزرگم مرا بزرگ کردند و به خانه بخت فرستادند. سه برادر و یک خواهر بودیم. دو تا از برادرانم فوت کرده اند، الان من مانده ام و یک برادر که او هم همینجاست. 15 سالم بود که ازدواج کردم، یعنی شوهرم دادند. چون آن زمان ها دختر و پسر خیلی نقشی در ازدواج نداشتند، خانواده ها خودشان می بریدند و می دوختند. گاهی حتی دختر و پسر شب عروسی برای اولین بار همدیگر را می دیدند. البته من و شوهرم همدیگر را دیده بودیم، چون شوهرم نوه عمویم بود. به هر حال ولی به تصمیم بزرگ ترها ازدواج کردیم، نه به تصمیم خودمان. پدر نداشتم، اما مادر و برادر بزرگم جایش را برایم پر کرده بودند. به خانه بخت که رفتم یک دست رختخواب، گلیم، لباس و کمی ظرف جهیزیه ام بود. تعجب نکنید، آن موقع ها همین طور بود، خبری از جهیزیه های امروزی نبود. زندگی ها هم البته با الان فرق داشت، همان جهیزیه کوچک برای یک زندگی ساده دو نفره کافی بود. چهار بچه دارم که همیشه خدا را به خاطرشان شکر می کنم؛ سه دختر و یک پسر. دو تا از دخترانم ازدواج کرده اند و در همین روستای خودمان زندگی می کنند. یکی شان هم هنوز مجرد است. پسرم هم که هنوز کوچک است، 19 سالش بیشتر نیست، مانده تا وقت ازدواجش. از روستا رفته و در غربت کار می کند. ما که نمی دانیم کجاست، خودش می گوید در سیرجان است. چند ماه یک بار به روستا می آید و می بینیمش. می گوید باید کار کنم و برای خودم زندگی دست و پا کنم. راست هم می گوید. از ما که آبی گرم نمی شود، چیزی نداریم به او بدهیم، حداقل خودش به فکر این است که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. سه نوه هم دارم که یک جورهایی دلخوشی و تنها سرگرمی ام هستند. اوقات بیکاری با آنها بازی می کنم. زندگی همین چیزهاست دیگر، با بچه ها و نوه ها بودن، خندیدن و خنداندن و... . همه آدم ها اشتباه می کنند. بالاخره زندگی هر آدمی سرجمع همین پستی ها و بلندی هاست. اشتباه بزرگی که مسیر زندگی ام را عوض کند نداشتم، اما اشتباهات کوچک تا دلتان بخواهد کرده ام. همین اشتباهات روزمره که هر کسی در زندگی اش مرتکب می شود، اما این قدر بزرگ نیست که آدم بخواهد به عنوان اشتباه تاثیرگذار زندگی از آنها یاد کند. راستش را بخواهید دستم در زندگی این قدر باز نبود که مثلا حالا از انتخاب مسیر خاصی یا انتخاب نکردن مسیر دیگری پشیمان باشم. بله سختی زیاد کشیدم، اما مگر چاره دیگری هم بود. هیچ وقت مثل خیلی از مردم دنبال آرزوهای بزرگ نبوده ام. هیچ وقت منتظر این نبودم که شانس بیاید در خانه ام را بزند یا مثلا یک گونی پول از آسمان بیفتد وسط حیاط خانه ام. همین است تا حالا که حسرت هیچ آرزوی بزرگی در دلم نمانده. الان هم راستش هیچ آرزوی بزرگی ندارم الا یکی؛ اینقدر پول داشته باشم که برای پسرم خانه بسازم و برایش عروسی بگیرم و رخت دامادی را به تنش ببینم. این تنها آرزوی بزرگم است. همه از شغلم تعجب می کنند. می گویند چطور کار می کنی. گاهی مسافران عبوری ماشین را نگه می دارند و کار کردنم را نگاه می کنند. بلوک زنی کار دشواری است. من هم دیگر وقت کار کردنم نیست. همسن و سال های من الان لم می دهند گوشه خانه و با نوه ها یشان بازی می کنند. بلوک زنی این قدر سخت و سنگین است که کمتر مردی می تواند انجامش دهد، زن ها که دیگر جای خود دارند. همین همسایه ما وقتی دید بلوک های ما را خوب می خرند، رفت دستگاه بلوک زنی خرید، اما حتی یک سال هم نتوانست دوام بیاورد. دستگاه بلوک زنی اش الان دارد جلوی خانه خاک می خورد. پسرم یک مدتی کمکم می کرد، اما گفت درآمد بلوک زنی کم است و کار را ول کرد و رفت غربت کار کند. قبلا با شوهرم کار می کردم. آرتروز اما امانش را برید. دیدیم هر چه درمی آوریم باید خرج درمان او کنیم. دیگر نگذاشتم کار کند. الان 15 سال است که تنهایی کار می کنم. سخت است، اما باز خدا را شکر فعلا این قدری زور بازو دارم که انجامش دهم و لقمه حلال ببرم خانه. سختی اش را هم تحمل می کنم، چاره دیگری ندارم. از اول نه زمینی برای کشاورزی داشتیم و نه گاو و گوسفندی برای دامداری. مجبور شدیم برویم سراغ بلوک زنی. اگر کار سبکی باشد که به اندازه این کار درآمد داشته باشد، حاضرم انجامش دهم؛ مرغداری باشد، گاوداری باشد، کار خانه باشد یا هر کار دیگری. ولی نیست، وقتی نیست خب باید به همین ساخت، هزاری هم خیلی سخت باشد، مگر کار راحت هم داریم، بالاخره هر کاری سختی های خودش را دارد دیگر. حدود شش ماه از سال کار می کنم. کار ما از یک ماه بعد از عید شروع می شود و تا وسطای پاییز ادامه پیدا می کند. درآمد شش ماهی را که کار می کنیم، خرج می کنیم و شش ماه بیکاری را با قرض و قوله زندگی را می چرخانیم. خانه را با وام ساختیم. مشکلمان این است که حیاط نداریم. بلوک زنی جا می خواهد. یکی از همسایه ها اجازه داده از محوطه خانه اش استفاده کنیم، اما همسایه دیگرمان برای استفاده از صد متر زمینش، از من ماهانه اجاره می گیرد. وضع مالی اش هم الحمدلله بد نیست، اما بی خیال اجاره نمی شود. با بدبختی و ضامن کارمند جور کردن و کلی دوندگی ده میلیون تومان وام گرفتم و کمی آن طرف تر از خانه ام 200 متر زمین خریدم. اگر اجازه بدهند آنجا سوله ای می سازم. اگر بتوانم بسازم دیگر زمستان ها کار و کاسبی ام تعطیل نمی شود. علاوه بر آن می توانم چند جوان بیکار را به کار مشغول کنم. الان ولی امکان گسترش کار را ندارم، نه جا هست و نه می توانم کارگر غریبه بیاورم. فقط یکی از دامادهایم روزمزد برایم کار می کند. همسایه ها نمی گذارند کارگر دیگری بیاید، می گویند اگر مرد غریبه بیاوری ممکن است به دختر و عروس ما نگاه بد کند. بهترین روزهایم زمانی است که کار می کنم و بدترین هایشان زمانی که به خاطر باران و برف و زمستان نمی توانم کار کنم. کارم این قدر سود ندارد که بتوانم پس انداز کنم و با آن در روزهای تعطیل چرخ زندگی را بچرخانم. کاش اجازه تاسیس کارگاه را بدهند، این تنها چیزی است که این روزها می تواند خوشحالم کند. راوی: توحید مهدوی / چمدان ( ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)


جمعه 02 آبان 1393 13:54    بازدید:3





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن