تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه نفس از لذتهاى دنيوى سودمندترين روزه‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835894045




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

قاضی 15 ساله در دادگاه عراقی ها


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



قاضی 15 ساله در دادگاه عراقی ها
عراقی ها آنها را نمی شناختند، فهمیدیم یکی جاسوسی می کند. همه می دانستند چه کسانی جاسوسی می کنند، ولی این یکی هر کس بود از آن ها نبود، بین خودمان بود، باید پیدایش می کردیم.



به این مطلب امتیاز دهید

  به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:   محرم که شد، ظهرها و شب ها روضه می خواندیم و سینه می زدیم. باز هم کاریمان نداشتند. فقط آمدند و گفتند «روز سینه نزنین؛ عزاداری، شب. یه وقت بازرسی، کسی از بغداد می آد، برای ما بد می شه.»   ده پانزده شب، من و چند نفر دیگر توی اتاق ها سخنرانی می کردیم و تاریخ کربلا می گفتیم؛ از وقتی امام حسین (علیه السلام) از مدینه حرکت کرد سمت کوفه تا روز عاشورا. یکی هم همه ی سخنرانی ها را توی چند تا دفتر می نوشت که هر کس خواست، بعداً بتواند دوباره بخواندشان.   چند وقت همین جور آرام گذشت. اذیت مان نمی کردند. آخرهای پائیز یک روز آمدند توی اتاق ما. اسم هفت، هشت نفر را خواندند. من هم بودم. بردندمان بیرون. از اتاق های دیگر هم چند نفر را آورده بودند؛ به قول خودشان دجال های خرابکاری را. انگار آزادمان گذاشته بودند که شناسایی مان کنند. جمع مان کردند و بردند توی اتاق هفت که تازه خالیش کرده بودند. پیرمردهای اردوگاه را هم آوردند اتاق ما. چند تا دیوانه توی اردوگاه بودند؛ آنها را هم آوردند.   می خواستند هم ما را از بقیه جدا کنند، هم آن قدر دور و برمان را شلوغ کنند که دیگر نتوانیم کاری بکنیم. همین هم شد. می ایستادیم به نماز، دو تا دیوانه می آمدند جلوی صف ادا در می آوردند. خیلی  وقت ها با هم دعواشان می شد. یقه ی هم را می گرفتند و دور اتاق می چرخیدند. بقیه فقط نگاه می کردند و به شان می خندیدند.   همان روزی که ما را از اتاق هامان بیرون کرده بودند، یکی دو نفر را جای خودمان گذاشته بودیم که کارهای ما را ادامه بدهند. دو هفته بعد دیدیم که آنها را هم آوردند اتاق هفت. عراقی ها آنها را نمی شناختند، فهمیدیم یکی جاسوسی می کند. همه می دانستند کی ها جاسوسی می کنند، ولی این یکی – هر کس بود – از آن ها نبود، بین خودمان بود، باید پیدایش می کردیم.   می دانستیم کی اسم ها را داده به عراقی ها، اما نمی دانستیم خودش از کی گرفته. علی نجفی را فرستادیم از او بپرسد. گفته بود «من قول داده ام به کسی نگم.» بالاخره مجبورش کرده بود که بگوید. خودمان هم باورمان نمی شد؛ بچه حزب اللهی، نماز خوان، کسی که همیشه توی جمع ها قرآن می خواند، دعا می خواند – صداش خوب بود – دعا که می خواند، گریه امانش نمی داد.   اول گردن نگرفت. گفت «من نبوده ام» ، ولی بعد اعتراف کرد. فقط ازش پرسیدیم چرا.   می خواستم شماها رو از اتاق بیرون کنم، خودم بشوم ارشد.   هم شهری هاش خبردار شده بودند. شمالی بودند. یک روز موقع تمیز کردن اتاق که وقت خلوتی بود، افتاده بودند به جانش. گفته بودند «تو آبروی ما را برده ای» زده بودنش که ادب شود.   از چشم همه افتاده بود. قبلاً جلوی پایش بلند می شدند، اما حالا محلش نمی گذاشتند. طاقتش طاق شد. آمد به من گفت «من پشیمون شده ام. می خوام توبه کنم. شما واسطه بشید و یه صحبتی بکنین.»   یک روز صبح رفتیم توی اتاق شان. یک حدیث از نهج البلاغه خواندم درباره ی توبه. بعد گفتم «این آقا هرکار کرده، حالا پشیمونه. کاری به کارش نداشته باشین. اشتباه کرده، حالا هم میخواد توبه کنه.» نمی دانم کی سر زبان ها انداخت که این جلسه ی محاکمه بوده و آن کتکی هم که قبلا زده بودند، اجرای حد. حرف به عراقی ها هم رسید. چند روز بعد آمدند و من و علی نجفی و جلال زرگرباشی را بردند بازجویی. سرگردی که بازجویی می کرد را تا آن وقت ندیده بودم، بعدا هم ندیدمش.   خبر رسیده که شما سه تا دادگاه تشکیل می دین، مردم رو محاکمه می کنین.   هاج و واج نگاهش کردیم. اشاره کرد به من.   ـ تو حکم می کنی، این منشیه و می نویسه، اون هم جلاده و اجرا می کنه.   علی نجفی عصبانی شد داد و بیداد کرد.   ـ چی میگی برای خودت مزخرف می بافی؟ جلاد چیه؟ من هیچ کدوم این دروغ ها رو قبول ندارم.   سرگرد عراقی عصبانی شده بود. رو کرد به من و گفت «تو که محاکمه راه می اندازی، اصلا می دونی شجاعت یعنی چی؟» مانده بودم چی به ش بگم که بدتر از این نشنود. گفتم «خب شما بگو یعنی چی»   ـ آها! نمی دونی. شجاعت مال عربه. تو که اصلا نمی دونی شجاعت یعنی چی، چه حق داری محاکمه راه بندازی؟   ـ ما کسی را محاکمه نکرده ایم. دروغ به عرضتون رسونده اند.   ـ دروغ نیست، ما مدرک داریم. نوار محاکمه تون رو داریم.   ـ خب اگه نوار محاکمه رو دارین که دیگه بحث نداره. بیارین بذارین. ما هم دیگه هیچی نمی گیم. ولی من خیالم از بابت خودم راحته. آخه ما رو چه به محاکمه و این حرفا؟   ـ تو رو چه به محاکمه؟ تو ایران هم که بودی، قاضی بوده ای، آخوند بوده ای، حاکم شرع بوده ای.   ـ من وقتی اسیر شدم، شونزده سالم بوده، چه جوری می خواستم تو ایران قاضی باشم؟ مگه تو عراق بچه های پونزده شونزده ساله قاضی می شن؟   کمی مکث کردم. انگار داشت راضی می شد. دوباره گفتم «بالاخره قاضی باید یه دوره ای ببینه. الکی که نیست. شما باور کنین یه بچه را بکنن قاضی؟»   چیزی نگفت. خودش هم می دید که حرف بی ربطی زده، اما کوتاه نیامد. گفت «این دفعه ولتان می کنم. اما دفعه دیگر بشنوم محاکمه راه انداخته اید یا، شلوغ کرده اید، همه تان را تیرباران می کنم.»   سایت جامع آزادگان  




۲۷/۰۷/۱۳۹۳ - ۰۷:۲۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن