تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه‏هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830816601




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پشتیبانی ضعیف بود ولی ایمان قوی کار را جلو برد


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



پشتیبانی ضعیف بود ولی ایمان قوی کار را جلو برد
کارمان این بود که رصد کنیم ببینیم در اقداماتی که فرماندهان می‌خواهند انجام بدهند چه جاهایی گیر دارند که با یک اقدام فرهنگی می‌شود آن گیر را برطرف کرد.



به این مطلب امتیاز دهید

  به گزارش جام نیوز، مدیریت عرصه فرهنگ در یکسال گذشته آنقدر حاشیه داشته است، که دیگر فرصت نشود تا به شعار اصلی امسال، یعنی «مدیریت جهادی در عرصه فرهنگ» پرداخت. اینکه الزامات مدیریت جهادی در عرصه فرهنگ چیست، چه تجربه‎های در این زمینه از ابتدای انقلاب تا کنون وجود داشته و اینکه چگونه با اتکاء به جریان فرهنگی مومن به انقلاب، زمینه تحقق مدیریت جهادی در عرصه فرهنگ مهیا شده است، همه و همه مواردی است که جا داشت از ابتدای سال تا کنون واکاوی شود، به آن پرداخته شود و از دل آن راهبرد عملیاتی استخراج شود.   اما مدیریت حال حاضر فرهنگی کشور، آنقدر سوژه آفرینی و حاشیه‎سازی کرده است که دیگر فرصت برای حرکت به سمت موضوعاتی اینچنین بنیادین و قابل توجه به وجود نیاید. رجانیوز تلاش دارد تا در سلسله گفتگوهایی با صاحبان تجربیات مدیریت فرهنگی با رویکرد جهادی، به واکاوی این تجربه و الزامات آن در شرایط کنونی کشور بپردازد.
آنچه در ادامه می‎خوانید بخش اول از این گفتگوهاست که با حجت‎الاسلام حیدر مصلحی انجام شده است.
شاید نام حجت‎الاسلام مصلحی، به جهت مدیریت چهار ساله‎ای که بر وزارت اطلاعات دولت دهم داشته است، بیشتر به عنوان چهره‎ای سیاسی و یا امنیتی شناخته شود، اما در کنار این تجربه چهارساله، نزدیک به سی سال تجربه مدیریت در پست‎های فرهنگی اعم از مدیریت فرهنگی در دوران دفاع مقدس، نمایندگی ولی فقیه در بسیج مستضعفین و نیز ریاست سازمان اوقاف، تجربه متراکمی را در حوزه مدیریت فرهنگی برای او بوجود آورده است. تجربه‎ای که بخشی از آن در گفتگوی رجانیوز با حجت‎الاسلام مصلحی مطرح شد:
به نظر شما مدیریت جهادی چه ویژگی‌هایی دارد؟ به تجربیات خودتان و مدل‌هایی که دیده‌اید و مؤثر بوده‌اند اشاره بفرمایید. بسم الله الرحمن الرحیم. به اعتقاد بنده بهترین و مهم‌ترین الگوی مدیریت جهادی خود حضرت آقا هستند. شیوه مدیریتی ایشان در داخل و خارج کشور، عرصه سیاست، فرهنگ و هر مقوله‌ای که وارد شویم، بهترین نمونه است. الان بیست و پنج سال است که مدیریت آقا را به عنوان مدیریت ولی‌فقیه چه در کشور و چه در جهان ـ به‌رغم هجمه‌های سنگینی که دشمن علیه ایشان دارد، تجربه کرده‌ایم.
در دوران دفاع مقدس این توفیق را داشتیم که به دلیل آشنایی با برخی از مسئولان به شکل مقطعی به جبهه می‌رفتم.
چند سال داشتید؟ شاید حدود 20 سال.
طلبه بودید؟ بله، بنده در سال 52 به حوزه رفتم و دوره طلبگی‌ام شروع شد که این هم خاطره جالبی دارد. به مدرسه نظام قدیم که شش کلاس دبستان و شش کلاس دبیرستان بود می‌رفتم. در دبیرستان یک دبیر جبر داشتیم و آدم بسیار متدینی بود. ایشان در مدرسه ما را در جو مذهبی، دینی و انقلابی قرار می‌داد. البته الحمدلله این توفیق را داشتم که فضای خانوادگی‌ام مذهبی بود. یادم هست کلاس اول دبستان که رفتم معلمی داشتیم که در آن نظام طاغوت بسیار آدم متدینی بود. البته بعدها برخوردهایی هم با او شد. در کلاس اول دو نفر بودیم که نماز بلد بودیم. هر روز یکی از ما را وسط کلاس می‌ایستاد و می‌گفت نماز بخوان تا بقیه یاد بگیرند.
ولی در دبیرستان این دبیر جبر ما را به‌نوعی در فضای انقلابی و مقابله با رژیم برد. همین قضیه موجب شد با راهنمایی ایشان به کتابخانه حوزه علمیه شهرضا که در زمان خودش کتابخانه‌ای قوی بود وصل شوم. هم کتابخانه بود، هم مدرسه علمیه، منتهی کتابخانه‌اش حالت عمومی داشت. در آنجا کمک‌هایی هم به کتابدار می‌کردم.
یک روز یک روحانی از کتابدار پرسید این کیست که هم مطالعه و هم کمک می‌کند؟ کتابدار جواب داد پسر فلانی است. گفت اگر می‎توانید به او بگویید طلبه شود. آن شب خوابی دیدم و همان خواب باعث شد که صبح که بلند شدم به والده‌ام گفتم می‌خواهم بروم و طلبه شوم. همه هاج و واج مانده بودند یعنی چه که می‌خواهی طلبه شوی؟
پدربزرگی داشتم که سید و بسیار متدین بود. ایشان از ایده‌ام حمایت کرد و طلبه شدم. سه ماه تابستان در شهرضا درس خواندم. آن سال چون در حال و هوای طلبگی رفتم، از درس زبان تجدید شدم. اتفاقاً مغازه پدر معلم زبان ما همسایه مغازه ابوی ما بود. یک روز ابوی ما می‌گوید این پسر ما رفته طلبه شده و زبان را هم نمره نیاورده است. معلم زبان ما گفته بود اگر طلبه نشده بود نمره‌اش را می‌دادم، ولی چون طلبه شده است، اصلاً نمره نمی‌دهم. همین باعث شد نشستم و زبان را حسابی خواندم و نمره بالایی آوردم.
اواخر تابستان دیدم حوزه شهرضا جوابگویم نیست و به اصفهان آمدم و درس را ادامه دادم تا پیروزی انقلاب و مسائلی گذشت تا بحث دوران دفاع مقدس شد. با بعضی از دوستان از جمله شهید همت در انقلاب شهرضا نقش داشتیم و جمع خوبی بودیم.
از دوران مبارزه و نحوه فعالیت شهید همت در آن زمان خاطره‎ای دارید؟ چند تا جوان بودیم که انقلاب شهرضا را اداره می‌کردیم. من، شهید همت و شهید طباطبایی بودیم، طباطبایی دیگری هم بود که الان هست و آموزش و پرورشی شد. آقای فتح‌الله مرجعی بود که او هم شهید شد. چند نفر بودیم که برنامه‌های انقلاب را در شهرضا برنامه‌ریزی می‎کردیم.
چگونه شهید همت را در آن فعالیت‎های پیدا کردید؟ شهر کوچک بود و دورادور همدیگر را می‌شناختیم، ولی آن‌طور که نشست و برخاست باشد، نبود، اما مسائل انقلاب باعث شد همدیگر را در خیابان پیدا کنیم.
یعنی اولین برخوردتان در خیابان بود؟ بله، برنامه‌های انقلاب را دنبال می‌کردیم و جلسه می‌گذاشتیم که چه سخنران‌هایی را دعوت کنیم و چه کسانی از کجا بیایند؟ در کدام مسجد و محله بیاید؟ بعضی مسجدها همراهی می‌کردند، بعض‌ها هم نمی‌کردند و بعضی‌ها هم تهدیدمان می‌کردند که نباید مجالس گذاشته شود.
روی حساب همین ارتباطات جنگ که شروع شد، شهید همت به کردستان رفت و من قم بودم. گاهی می‌آمد قم و حالی می‌پرسید و سری می‌زد. بعد هم جنگ شروع شد. بیشتر در آبادان بودم و اغلب به عنوان مبلّغ می‌رفتم و با دوستان اصفهان و جمع بچه‌های سپاه شهرضا بودیم.
شهید ردانی‎پور. بله، شهید ردانی‎پور را از قم و مسجد آقای بهجت می‌شناختم. در میان اینها فقط من ازدواج کرده بودم.
شما زود ازدواج کردید. زود هم نبود. تقریباً نوزده سال داشتم.
به نسبت سن بلوغ حساب می‌کنید. همین‌طور است. این هم قضیه‌ای دارد که جالب است. جدی دنبال درس و بحث بودم و برخی از افراد که اهل معنا و صفا بودند، مرتبط بودم.   در قم؟ بله، مثلاً آقای مظاهری و آقای مصباح که در درس‌های اعتقاداتشان شرکت می‌کردم.
قبل از انقلاب؟ بله، آقای فخر نامی بود که روحانی نبود، ولی اهل معنا بود. مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی با ایشان ارتباط داشتند، لذا خیلی با ایشان مأنوس بودم. آقای فخر دوستی داشت که او هم خیلی اهل معنا بود. یک روز به من گفت تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟ اگر خیلی دنبال بحث‌های معنوی هستی باید بروی و ازدواج کنی. این حرفش کلاً مرا به هم ریخت و من که هم شاکله ذهنی‌ام درس و این حرف‌ها بود به هم ریختم. آن روزها آقای بهجت در منزل نماز می‌خواندند و در مسجد نمی‌خواندند. کل فضا هم دو اتاق 4×3 تو در تو بود. در این دو اتاق نماز جماعت می‌خواندند و عده خاصی هم می‌آمدند، از جمله آقایان مؤمن، مصباح، مظاهری، قدوسی و...
آقای میانجی چطور؟ نه، آقای میانجی خودش نماز جماعت داشت و به مسجد می‌رفت. جمع خیلی محدودی بود که شاید ده پانزده نفری می‌شدیم. من و یکی از دوستانم دو طلبه جدید بودیم که آنجا را پیدا کرده بودیم و شب‌ها می‌رفتیم و درست پشت سر آقای بهجت هم می‌نشستیم! وقتی این بنده خدا این حرف را به من زد، به دلیل رفت و آمدی که به آنجا داشتم رو پیدا کردم و رفتم به آقای بهجت گفتم: «فلانی امروز به من این‌جوری گفته است و من هم اصلاً به هم ریخته‌ام چه کار کنم؟» آقای بهجت فرمودند: «صبر کن. دو روز دیگر پیش من بیا». دو روز دیگر پیش آقای بهجت رفتم و بعد از نماز گفتم: «حاج‌آقا! چه کار کنم؟» ایشان با لبخندی فرمودند: «خب! حال بچه‌های آینده‌ات چطور است؟ بله، برو ازدواج کن». همین باعث شد بروم و ازدواج کنم.
کجا درس خواندید؟ مدرسه آقای گلپایگانی. مقطعی به جبهه می‌رفتم. عملیات که می‌شد تماس‌هایی داشتیم و خبرم می‌کردند تا سال 64. مقطعی بعضاً یک ماه، سه ماه، ده روز و به تناسب عملیات‌های مختلفی که پیش می‌آمد می‌رفتم.
برسیم به موضوع اصلی گفتگو، یعنی بیان خاطراتی از نحوه مدیریت جهادی در عرصه فرهنگ به نظرم باید بهترین نمونه‎ها از مدیریت جهادی در عرصه فرهنگ را در دفاع مقدس پیدا کرد. من هم تلاش می‎کنم تا چند نمونه را که به یاد دارم و در بطن آنها بودم بازگو کنم که به نظرم تجربیات با ارزشی هستند.
در سال 64 دوستان در قرارگاه کربلا دنبال کردند که مجموعه‎ای تاسیس شود به نام تشکیلات نمایندگی. وضعیت به شکلی شده بود که عده‌ای سعی می‌کردند مسائل سیاسی استان‌ها را به جبهه‌ها بکشانند که بسیار خطرناک بود و لطمات جدی می‌زد.
نماینده ولی‌فقیه در قرارگاه کربلا حاج‌آقای محقق بود. قرار شد بخش سیاسی قرارگاه کربلا حرکتی کند و جلوی این جریان را بگیرد، یعنی نوعی کار تبیینی برای بچه‌های قرارگاه انجام شود. آن موقع با آقای باقر خرازی رفتیم و تشکیلات نمایندگی ولی‌فقیه در قرارگاه کربلا را راه انداختیم. در آنجا در واقع ایشان مسئول بود و ما هم همکار ایشان بودیم و همراه آقایان طلبه‌ها رفتیم و حرکتی را شروع کردیم. البته ایشان دیگر نماند و من آنجا ماندم و مدتی در بخش سیاسی نماینده بودم.
کارمان هم این بود که شخصیت‌های مختلف را دعوت می‌کردیم و به اهواز می‌بردیم. در آنجا از تیپ‌ها و لشکرها افرادی که حالت محوری داشتند می‌آمدند و جلساتی گذاشته می‌شد. اینها سخنرانی و مباحث را تجزیه و تحلیل و آنها سئوالاتشان را مطرح می‌کردند. مثلاً آقای لاریجانی در آن مقطع خیلی با ما همراهی می‌کرد. بعضی از آقایان وزارت امور خارجه می‌آمدند. بعضاً یک‌سری مسائل خارجی داشتیم که لازم بود برای بچه‌ها تبیین شوند. علامت سئوال‌هایی در ذهن بچه‌ها بود.
اینها می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند و به سئوالات پاسخ می‌دادند. بعد هم اینها را به صورت جزوه در می‌آوردیم و در جبهه‌ها پخش می‌شد و در اختیار رزمنده‌ها قرار می‌گرفت. بعضاً رده‌بندی و بولتن‌هایی هم برای فرماندهان تهیه و ارسال می‌شد.
از سال 64 دیگر کلاً در اهواز ماندم تا سال 69 که پذیرش قطعنامه بود و پس از آن شکل‌گیری جدید سپاه بود و نیروی زمینی سپاه با رویکرد جدیدی به وجود آمد. یک سال و نیم که گذشت نماینده ولی‌فقیه در قرارگاه کربلا شدم. عملیات کربلای 5 بود که شهید میثمی شهید شد. ایشان نماینده ولی‌فقیه در قرارگاه خاتم بود و هم مسئولیت قرارگاه خاتم و هم مسئولیت قرارگاه کربلا روی دوشم گذاشته شد و در آنجا روی این دو قرارگاه فعالیت می‌کردیم.
در کربلای 4 در قرارگاه کربلا نماینده بودید؟ به نکته‌ای هم اشاره کنم. در آنجا در جلسات مختلف فرماندهان حضور داشتیم. کارمان این بود که رصد کنیم ببینیم در اقداماتی که فرماندهان می‌خواهند انجام بدهند چه جاهایی گیر دارند که با یک اقدام فرهنگی می‌شود آن گیر را برطرف کرد؟ یک نمونه را مثال می‌زنم.
مثلاً در جلسات با شهید میثمی که بودیم و آقای ذوالنور که الان هم هست، می‌دیدیم یکی از مشکلات فرماندهان این بود که در شب‌های عملیات وقتی تیربارهای دشمن به کار می‌افتاد، گردانی که می‌خواست برود و به خط بزند، زمینگیر می‌شد و فرماندهان می‌گفتند تا کسی نرود و این تیربارچی‌ها را بزند یا بلایی سرشان بیاورد، گردان حرکت نمی‌کند و نمی‌دانیم چه کنیم. ما فکر کردیم به عنوان کار آخوندی‌مان چه کار می‌توانیم بکنیم تا مشکل حل شود؟ فکر کردیم عده‌ای از طلبه‌ها با توجه به رده‌های رزمی مختلف آموزش‌هایی ببینند و بعد شب‌های عملیات به این گردان‌های رزمی بروند و با کارهای تبلیغی گردان را به حرکت در آورند.
با فرمانده لشکر 25 کربلای مازندران که آقای کمیل فرمانده‌اش ارتباطاتی با ما داشت و خیلی نزدیک بود، صحبت کردیم و گفتیم می‌خواهیم به 200، 300 طلبه که یک گردان شدند، انواع و اقسام آموزش‌ها را بدهید و وقتی بنا بود عملیاتی شود، اینها متناسب با آن عملیات آموزش می‌دیدند. شب عملیات که می‌شد، این گردان منحل می‌شد و هر دو تا از این طلبه‌ها در یک گردان می‌رفتند و به محض این‌که گردان زمینگیر می‌شد، اینها با خواندن آیات و روایات، گردان را به حرکت در می‌آوردند و این مشکل به این صورت حل شد.
الحمدلله این شیوه توانست بسیار اثرگذار باشد و نقش ایفا کند. این گردان همین‌طور جلو آمد تا شد تیپ امام صادق(ع). آنچه که الان به عنوان تیپ در قم هست، به این صورت پایه‌گذاری شد.
نکته جالب این است که خاطرات عجیبی از نوع حرکات این طلاب دارم. مثلاً یکی از این طلبه‌ها در یکی از عملیات‌ها با گردان ارتش به گودالی می‌رسد که عرض آن به‌قدری زیاد بود که بچه‌ها نمی‌توانستند به آن طرف بپرند. عمق آن هم زیاد بود، در می‌مانند چه کنند. بالاخره می‌بینند اگر یک نفر وسط این گودال برود و حالت رکوع به خود بگیرد و اینها پایشان را روی پشتش بگذارند، می‌توانند عبور کنند. این طلبه پایین می‌رود و حالت رکوع می‌گیرد و این گردان پشت او پا می‌زنند و می‌پرند.
صبح آن شب که برای سرکشی رفتم، به نظرم حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله بود، گفت تو نمی‌دانی دیشب این طلبه چه کار کرد. شهید شده بود. گفتم چه کار کرد؟ گفت بگذار پشتش را نشانت بدهم. جنازه را برگرداندند. پوست و گوشتش رفته و استخوان بیرون زده بود.
احتمالاً فاصله زیاد بود و با چکمه‌ها روی پشتش می‌پریدند. خیلی چیز عجیبی بود. می‌خواهم بگویم کارهای این جوری انجام می‌شد، اما نکته مهم این بود که توانستیم با یک کار آخوندی یعنی قال الباقر و قال الصادق علیهم‎السلام و خواندن حدیث، گردان را به حرکت در آوریم. این حرکت موجب شد در عملیات‌های بعدی سر این طلبه‌ها دعوا بود و هر گردانی به دنبال سه چهار تا از اینها می‌گشت.
این حرف‌ها در جایی هم گفته نشده‌اند. بله، خیلی هم گفته نشدند. تیپ امام صادق(ع) مطالبی را منتشر کرده است، ولی اگر اینها به صورت خاطره و فیلم در بیاید، اثر خودش را نشان می‌دهد و آثار بسیار پرباری از کار درمی‌آیند.
نکته‌ای که باید به آن اشاره کنم این است که وقتی مسئول قرارگاه کربلا شدم، می‌دیدم بسیاری از روحانیونی که به جبهه آمده‌اند بسیجی هستند و عنوان سپاهی و این چیزها را ندارند، ولی مثلاً دو سه سال است در لشکر امام حسین(ع) مانده، اما کسی او را جهت‌دهی نکرده است که نوع تبلیغی که می‌خواهد انجام بدهد چه باشد.
آمدیم و جلسه‌ای را راه انداختیم. الان هم بعضاً آن دوستان هستند و همدیگر را می‌بینیم. این جلسه هفتگی بود و همه روحانیون را از تیپ‌ها و لشکرها دعوت می‌کردیم و می‌آمدند. در چند کیلومتری اهواز قرارگاهی به اسم گلف بود که مرکز فرماندهی و قرارگاه کربلا بود و بیشتر تصمیم‌گیری‌ها هم در آنجا انجام می‌شد. این آقایان به آنجا می‌آمدند و جلساتی را با آنها داشتیم. نکته مهم در آنجا این بود که در باره مسائل محوری که این عزیزان باید در لشکرها انجام می‌دادند بحث می‌کردیم.
بحث‌های سیاسی هم بعضاً مطرح می‌شد که الان مسائل سیاسی مهم کشور کدامند و در باره جر و بحث‌هایی که سیاسیون با هم داشتند، صحبت می‌شد و اخبار و اطلاعات را به آنها منعکس می‌کردیم. جالب اینجا بود که بعضاً فرماندهان هم از این موضوع اطلاع داشتند و اطلاعات اینها موجب می‌شد بر نوع تبلیغاتی که دوستان می‌کردند، خود به خود نوعی برنامه فرهنگی تبلیغی آخوندی حاکم شود و کار را جلو ببرد و فرماندهان از این بابت خوشنود بودند.
البته کارهایی که می‌کردیم در هیچ جایی هم سر و صدایی نداشت و منعکس نمی‌شد. در لشکرها واحدهای عقیدتی ـ سیاسی و واحد تبلیغات و انتشارات وجود داشتند که زیرمجموعه‌های فرماندهی بودند و فرماندهی آنها را اداره می‌کرد، اما جهت‌دهی محتوایی و مبنایی آنها را نمایندگی دنبال می‌کرد. جلساتی می‌گذاشتیم و این بحث‌ها را دنبال می‌کردیم و خیلی از نوع حضور روحانیت در جبهه از همین جاها منشاء می‌گرفت، یعنی اقدامی که ما می‌کردیم، این بود که نیاز را در موضوعات مختلف ارزیابی می‌کردیم و این‌که مثلاً آیا الان جبهه‌ها نیاز به روحانی دارند یا نه؟ چقدر نیاز دارد؟ چند نفر باید بروند؟ در باره اینها برنامه‌ریزی می‌کردیم و بعد تشکیلات اعزام مبلّغ در قم و تهران را در جریان می‌گذاشتیم و آنها روحانیون را اعزام می‌کردند و تأثیرگذار هم بود. خود من شاهد تحول و شکل‌گیری شخصیت افراد بودم.
یادم هست بعد از عملیات رمضان که با شکست مواجه شد، وضعیت جبهه‌ها بد شده بود. بعد از شکست هم بچه‌ها معمولاً سرخورده می‌شدند. همیشه در میان نیروهای ارزشی ما این حالت هست.
سرخورده می‌شدند و برمی‌گشتند و جبهه‌ها خالی می‌شد. یادم هست آن موقع خدا رحمت کند شهید ردانی‎‌پور ـ نمی‌دانم شهید ردانی‌پور بود یا یکی دیگر از دوستان ـ آمد و به من گفت پاسگاه زید دست ماست. آن موقع هنوز چیزی به عنوان لشکر امام حسین(ع) نبود. تحت عنوان گروه فتح و اینها شکل گرفته بود، منتهی بچه‌های اصفهان در دارخوین بودند. آنجا آمدند و به من گفتند پاسگاه زید دستمان است. پاسگاه زید هم جایی بود که فاصله با عراقی‌ها خیلی کم بود و با خمپاره 60 می‌زد و تلفات زیادی می‌گرفت. گفتند نیرو ندارم که خط را جابه‌جا کنیم، اینها هم خسته شده‌اند. بالاخره ما رفتیم و با همشهری‌ها، دوستان و رفقا صحبت کردیم و یک گردان درست شد. این گردان را راه انداختیم و به خط رفتیم. خودم هم همراهشان رفتم.
سابقه در خط بودن را نداشتم. گفتم امشب بروم و از کسانی که در سنگرها هستند احوالپرسی و به وضعشان رسیدگی کنم. سنگر اولی که رفتم یک نوجوان شانزده ساله با اسلحه در حالی که دشمن روبرویش بود، نشسته بود. در همان عالم طلبگی خودمان گفتم اینجا جای خوبی برای خلوت کردن با خداست و تو هم با خدا خلوت و راز و نیازی کن. در آن شب در آن فاصله دو کیلومتر به هر کدامشان که رسیدم همین حرف را زدم. موقعی که برگشتم نتوانستم دیگر به هیچ‌کدامشان سر بزنم، چون جلوی هر سنگری که رسیدم دیدم برای خودش حال و صفایی دارد. در عین حال که حواسش به دشمن هم بود، در عالم معنای خودش هم بود.
در قرارگاه کربلا خدای متعال کمک کرد و توانستیم کارهای فرهنگی ارزشمندی در ابعاد مختلف انجام بدهیم. دو نفر روحانی هم بودند که انصافاً بسیار کمک کردند و فعالیت‌های فرهنگی زیادی برای عزیزان رزمنده انجام می‌شد که یکی از آنها محورهای سخنرانی روحانیونی بود که اعزام می‌شدند که مثلاً در این موقعیت به چه موضوعاتی بپردازند. مثلاً در هنگام نزدیک شدن به عملیات‌ها باید محتوای سخنرانی‌ها به آن موقعیت‌ها نزدیک می‌شد. باید معین می‌شد که در باره چه موضوعاتی سخنرانی شود یا تابلوهایی که در مسیر زده می‌شدند، حاوی چه نکات و موضوعاتی باشند و چه مطالبی در هنگام تردد بچه‌ها مقابل چشمشان باشد. جلساتی تحت عنوان کمیسیون فرهنگی گذاشته بودند و در باره این موضوعات بحث و تصمیم‌گیری می‌شد و دوستان هم انصافاً خیلی زحمت می‌کشیدند. مثلاً رادیوی جبهه را راه انداخته بودند که برای عراقی‌ها به عربی و برای بچه‌های خودمان به فارسی برنامه داشتند.
در ایران؟ بله، به عربی با عراقی‌ها صحبت و آنها را دعوت می‌کرد. تأثیر هم داشت و بعضی از آنها می‌آمدند و پناهنده می‌شدند. فارسی آن هم برای رزمندگان خودمان مؤثر بود.
مدیریت تبلیغات هم با همین تشکیلات بود؟ بیشتر مدیریت محوری و محتوایی بود. دوره‌های عقیدتی برای عزیزان بسیجی که می‌آمدند طراحی می‌شد. بچه‌های بسیجی که می‌آمدند یا کاسب و شاگرد و بقیه اقشار بودند یا از مدرسه بلند می‌شد و می‌آمد و دو لشکرشان برای آنها دوره‌های عقیدتی گذاشته می‌شد و در آن جلسات طراحی می‌شد که کدام مباحث اعتقادی مطرح شوند.
در جنگ صفین داریم که کسی می‌آید و از حضرت علی(ع) یک مسئله اعتقادی را می‌پرسد. اصحاب مانع می‌شوند و امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند اصلاً داریم برای همین می‌جنگیم. یکی از نکات مورد نظر ما همین بود، چون بسیاری از عزیزانی که می‌آمدند، بنیه اعتقادی چندان قوی نداشتند و در جبهه قوی می‌شدند. در اینجا به آیه شریفه «فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَه مِّنْهُمْ طَآئِفَه لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَ لِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَيْهِمْ»(1) اشاره می‌کنم.
معمولاً این آیه را برای طلبه‌ها می‌خوانند که آیه می‌گوید چرا از هر قوم و طایفه‌ای یک نفر بلند نمی‌شود برود با مسائل دینی آشنا شود و برگردد و قوم خود را انذار کند؟ بعضی از مفسرین می‌گویند اتفاقاً نزول این آیه مال جبهه و جنگ است. می‌گوید چرا نمی‌روید در جنگ شرکت کنید، چون در جنگ است که سطح مبانی اعتقادی بالا می‌رود و ما ایران را در دوران دفاع مقدس دیدیم. مثلاً فرضاً وقتی بحث‌ها را در کلاس‌های عقیدتی برای بچه‌ها مطرح می‌کردیم. او در جبهه مسائل مربوط به مرگ و معاد را هر لحظه حس می‌کرد.
صدای خمپاره و سوت آن‌که می‌آمد، همه هشدار بود. تفاوت جنگ سخت با جنگ نرم همین است که در آنجا دوستان همواره خود را آماده می‌دیدند. ترکش خمپاره، گلوله و مسائل اعتقادی از جمله امدادهای غیبی بود که در آنجا خیلی خوب جا می‌افتاد. وقتی در آنجا بحث می‌شد که باید خودمان را بسازیم و مسائل اخلاقی و عبادی خود را تصحیح کنیم و دریابیم تا امدادهای غیبی برسند، تأثیری که در آنجا داشت قطعاً با جاهای دیگر فرق می‌کرد، چون در آنجا همه این را با تمام وجودشان می‌فهمیدند و حس می‌کردند و حال و هوای دیگری بود.
از تجربه مدیریت جهادی در جبهه‌ها چند نمونه شاخص دیگر را بیان بفرمایید. با توجه به فقدان امکانات و هیاهو نداشتن در باره کارهایشان به نظر می‌رسد موفق‌تر از امروز بودند که امکانات فراوانی در اختیار هست.
این موضوع را در همه کارها و عملیات‌ها با تمام وجودمان حس می‌کردیم و جوری شده بود که فرمانده لشکرها حتی در جلسات هم می‌گفتند در آنجایی که تکیه‌مان فقط به خدا بود و امیدمان را از جاهای دیگر بریده بودیم، با همه وجودمان احساس می‌کردیم عنایت خداوند متعال شامل حال ماست.
مثلاً در عملیات خیبر که آن هم عدم فتح بود، اما نکته‌اش این است که وقتی آمدند و گفتند اینجا عملیات شود، فرماندهان گفتند برویم و بررسی کنیم. فرصتی گذاشته شد که بروند و بررسی کنند. وقتی آمدند و نظر دادند گفتند ما نمی‌توانیم خط اینجا را بشکنیم و خط اینجا قابل نفوذ نیست، اما بعد از خط را تا هر جا که بخواهید می‌رویم، اما شب عملیات با یک حالت باورنکردنی خط شکسته شد، ولی عقبه خط را که می‌گفتند تا هر جا لازم باشد می‌رویم هیچ کاری نتوانستیم بکنیم و این برای تقریباً همه جا افتاده بود که هر جا تکیه‌گاه ما خداست و فقط به او تکیه می‌کنیم، پیروزیم.
وقتی ادعا می‌کنیم کارمان تمام است.
اما آنجایی که به خودمان تکیه می‌کنیم کار گره می‌خورد. در کارهای فرهنگی هم دقیقاً همین‌طور است. آنجا می‌دیدیم بعضی کارها را هرچه تلاش می‌کنیم از آن چیزی در نمی‌آید. آیات مربوط به جهاد را ببینید! اول می‌گوید یک نفرتان در مقابل چندین نفر. بعد می‌گوید یک نفرتان در مقابل چند نفر. اینجا آن جاهایی است که تکیه به خدا ضعیف می‌شود و دائماً می‌آید پایین و پایین‌تر تا می‌شود یک نفر در برابر یک نفر. بعد می‌گوییم امکانات نبود.
این نکته قابل توجهی بود که ما در آنجا خیلی می‌دیدیم. البته لازم است به این نکته اشاره کنم که در دوران دفاع مقدس وضعیت ما به لحاظ اقتصادی و پشتیانی اصلاً خوب نبود. یعنی پای درددل بچه‌ها که می‌نشستید، همیشه از پشتیبانی می‌نالیدند. در جنگ واقعاً دنیا در مقابل ایران ایستاده بود. قارون‌های منطقه، دلارها و پول نفتشان را به سمت عراق سرازیر کرده و همگی علیه ما بودند. درصد بودجه‌ای که برای جنگ می‌گذاشتیم چقدر بود؟ تفاوت ما با دشمن چه بود؟ حداقل تفاوتش این بود وقتی می‌خواستیم گردان را به خط ببریم، سوار وانت تویوتا می‌کردیم و گردان تا می‌رفت که به خط برسد تبدیل به گروهان می‌شد، اما دشمن نیروهایش را با نفربر زرهی به خط می‌آورد. تفاوت‌ها جدی بودند، اما با همان گردانی که تبدیل به گروهان می‌شد دشمن را درب و داغان می‌کردیم. تفاوت هزینه‌هایی که دشمن برای جنگ می‌گذاشت با آنچه که ما هزینه می‌کردیم، عجیب و غریب بود که به نظر من باید واقعاً پژوهشگران در باره آن تحقیق کنند.
مشکل اصلی این بود که امام محکم پای جنگ بودند، ولی عده‌ای که بعضاً مسئولیت‌هایی هم در جنگ داشتند، پای کار نبودند. مسئولیت‌ها را داشتند تا اهداف خودشان را دنبال کنند. دلشان هم به حال مردم و مملکت نمی‌سوخت. این هم جزو آن پرسش‌های بزرگ نسل جوان است که دنبال پاسخ‌هایش می‌گردد.
باید به این سئوال جوان پاسخ داده شود که چرا جنگ هشت سال طول کشید؟ در این زمینه اگر پشتیبانی‌های جنگ بررسی شود، بسیاری از نکات روشن خواهند شد، والا مردم که همیشه گوش به فرمان امام و آماده بودند.
یک روز گمانم در سال 66 بود که در مجلس شورای اسلامی جلسه‌ای گذاشتند. یک مقدار نیروهای جبهه‌ها کم شده بودند. الان که فکرش را می‌کنم، این احساس را دارم که آن جلسه سیاسی بود. نمایندگان ولی‌فقیه در استان‌ها و نمایندگان مجلس را جمع کردند که بگویید چه کنیم؟ نیرو در جبهه‌ها کم است. آن موقع آشیخ محی‌الدین حائری امام جمعه شیراز بود. ایشان پیشنهادی داد که بی‌سروصدا تأثیرش را گذاشت و یک کار فرهنگی بود. ایشان گفت ما از نقش خانم‌ها در جنگ غافلیم. بروید و به خانم‌های مبلّغه در هیئت‌های خانگی بگویید زنان را تشویق کنند فرزندانشان را به جبهه‌ها بفرستند. همین حرکت باعث شد ده روز بعد گفتند آقا! بس است دیگر. نیرو نمی‌خواهیم. در هیچ‌جا این موضوع گفته و به آن پرداخته نشده است.
چه تاریخی؟ جلسه علنی بود و تاریخش در اسناد جنگ هست. جلسه‌ای در مجلس قدیم گذاشتند. من هم از قرارگاه کربلا به جلسه آمده بودم.
غیر از روحانیون کسان دیگری در تبلیغات جنگ بودند؟ بله، امثال دفتر تبلیغات اسلامی و... بودند.
من این را از یکی از بچه‌های سپاه اصفهان شنیدم که از حول و حوش سال 66 گروه‌های تئاتر می‌آمدند و به عنوان این‌که رزمندگان باید روحیه شاد داشته باشند، تئاترهای طنز با موضوع صلح و ضد جنگ نمایش دادند. مهران مدیری و دار و دسته‌اش هم جزو همین گروه‌ها بودند.
بله، در مقطعی دولت تحت پوشش این گروه‌ها سعی کرد به اهدافش برسد. گفتند می‌خواهیم دولت را ستاد پشتیبانی جنگ کنیم و هر یک از وزرا هم در این ستاد مسئولیتی داشته باشد و آقای خاتمی را مسئول تبلیغات جنگ کردند. اینها یک تیم شدند و همین حرکت‌ها را انجام دادند و یکمرتبه فضای ضد جنگ ایجاد شد. تحمل این فضا واقعاً برای بچه‌ها سخت بود. می‌خواستند برنامه‌های نمایش تئاتر و فیلم را در جبهه‌ها راه بیندازند، ولی همان موقع بچه‌های تبلیغات جبهه و جنگ فهمیدند و قضیه را کنترل کردند و خودشان در جبهه گروه‌های تئاتر را راه انداختند که حال و هوای معنوی داشت. مقابله با افکار واگرایانه در دوران جنگ هم بود.
دو نگاه وجود داشت.
احسنت! یک نگاه حالت وادادگی بود و نگاه دیگر هم می‌خواست از این ابزار برای دفاع و جهاد استفاده کند. در آنجا مجموعه‌های ارزشی خیلی خوبی هم شکل گرفتند و بچه‌هایی که انگیزه‌های دینی و انقلابی داشتند، حال و هوا را حال و هوای ارزشی می‌کردند. در گردان‌ها بچه بسیجی‌هایی را که مشخص بود در محله و مسجدشان محور کار فرهنگی هستند انتخاب می‌کردند و فعالیت‌های فرهنگی دنبال می‌شد.   خودتان هم قبل از انقلاب در شهرضا از مسجد شروع کردید؟ مسجد محله ما مسجد سادات بود که شب‌ها می‌رفتیم و در آنجا نماز جماعت می‌خواندیم. مسجد صاحب‌الزمان(عج) هم بود که کتابخانه خیلی خوبی هم داشت و عمدتاً سخنران‌های خیلی خوبی را هم دعوت می‌کردند.

ادامه دارد...
--------------------------------------------------------------   
پی‌نوشت:
(1)    قرآن کریم، سوره توبه، آیه 122    ‌       
   




۲۲/۰۷/۱۳۹۳ - ۱۹:۰۵




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن