تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن زود خشنود و دير ناراحت مى شود و منافق زود ناراحت و دير خشنود مى گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829130850




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فرماندهان/۴ عباس ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فرماندهان/۴
عباس ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!
در بولتن خبری پایگاه «ریس»، مطلبی درباره عباس چاپ شده بود. مطلب این بود: «دانشجو عباس بابایی، ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!»

خبرگزاری فارس: عباس ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید عباس بابایی سال 1329 در قزوین متولد شد. عباس در سال 1351، با درجه ستوان دومی، در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد. شهید بابایی در دهم آبان 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد. وی در نهم آذرماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سِمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد. وی سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال روز عید قربان در حین یک عملیات برون مرزی، به شهادت رسید و لقاء دوست را برگزید.

  به روایت صدیقه حکمت همسر: با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشده‌ام؟» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «آخه امام (ره) را بوسیده‌ام!»

  به روایت تیمسار اکبر صیاد بورانی: در بولتن خبری پایگاه «ریس»، مطلبی درباره عباس چاپ شده بود. مطلب این بود: «دانشجو عباس بابایی، ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!» من و بابایی هم اتاق بودیم. بلافاصله ماجرا را ازش پرسیدم. گفت: «چند شب پیش، بی‌خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی‌گشتند. آن‌ها با دیدن من در آن حال شگفت‌زده شدند. کلنل ماشین‌اش را نگه داشت و صدایم زد. پرسید: «در این وقت شب برای چه می‌دوی؟» گفتم: «خوابم نمی‌آمد، خواستم کمی ورزش کنم تا بلکه خسته شوم و بتوانم بخوابم.» از توضیحی که دادم قانع نشد. اصرار کرد واقعیت را برایش بگویم. گفتم: «مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی سبب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده برای رهایی از این وسوسه‌ها و در چنین مواقعی، سر خودمان را به کاری گرم کنیم، یا اگر مقدورمان بود بدویم، و یا دوش آب سرد بگیریم!»

  به روایت تیمسار اکبر صیاد بورانی: یک روز با لحنی معترضانه از عباس پرسیدم: «آخه تو بهانه‌ات برای نخوردن پپسی چیه؛ ما نباید بدانیم تو چرا این همه از این نوشیدنی دوری می‌کنی؟» خیلی آرام و ملایم گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسراییلی‌هاست. من نمی‌خواهم با خوردن آن، به اسراییلی‌ها کمک کرده باشم!»

  به روایت یکی از دوستان: یکی از خلبانان هواپیماهای مسافربری، در بازگشت از آفریقا، مقداری موز و آناناس، که آن زمان در ایران کمیاب بود، برای عباس آورد. شهید بابایی یک آناناس را از میان کیسه برداشت و کمی به آن نگاه کرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اکبر» گفت. عباس طبق عادتش از شگفتی این نعمت خداوند حرف زد، رو به آن خلبان کرد و گفت: «برادر! اگر می‌خواهی من از این هدیه‌ای که آورده‌ای بیشتر خوشحال شوم، آن‌ها را ببر پایین و با دست خودت به کارگرهایی بده که در محوطه ساختمان مشغول کار هستند!» خلبان که کمی جا خورده بود، گفت: «قربان من اینها را برای شما آوردم!» شهید بابایی در پاسخ گفت: «من از شما تشکر می کنم؛ ولی اگر این را کارگران بخورند، لذتّش برای من بیشتر است!»

  به روایت اقدس بابایی: آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین‌تر از روزهای قبل بود. یکی از حرف‌هایی که آن روز زد و هنوز در گوش من است، این بود: «وقتی اذان صبح می‌شود، پس از این‌که وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! دستت را بر سر من بگذار و تا صبح فردا بر ندار!» با لحنی که بیشتر شوخی بود تا جدّی، پرسیدم: «فایده این کار چیه؟» گفت: «اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی‌تواند فریب‌مان دهد!»

  به روایت صدیقه حکمت: دزفول که رفتیم، عباس کم کم در گوش من حرف‌هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می‌گفت: «آدم مگر روی زمین نمی‌تواند بنشیند، حتماً باید مبل باشد؟ به نظر تو حتماً باید توی لیوان کریستال آب خورد؟» می‌رفت و می‌آمد و از این حرف‌ها می‌زد. در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیز بزرگ‌تری را تجربه می‌کردم؛ زندگی با آدمی که جور دیگری فکر می‌کرد. بالأخره یک روز بهش گفتم: «منظورت چیه؟ می‌خوای تمام وسایل‌مان را بدهی برود؟» چیزی نگفت. گفتم: «تو من را دوست داری و من هم تو را. برای من هم مهم همین است. حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم!» گفت: «راست می‌گویی؟» راست می‌گفتم!

  به روایت زهرا بابایی: چند النگوی طلا به دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت میشد و می گفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلا ها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند، طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد ودر نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی. اما من در حقیقت علاقه زیادی به طلا داشتم و نمی‌توانستم از آنها دل بکنم. تا اینکه روزی بیمار بودم و النگوها دردستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم دستم را زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالشت را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته‌ای؟ چیزی نگفتم و لبخند زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد. نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم خجالت کشیدم. بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.

  به روایت پرویز سعیدی: کلاس هشتم بودیم. هنگام عبور از محله چگینی شهرستان قزوین رد می‌شدیم که یکی از بچه‌ها بی خود به ما ناسزا گفت و با هم گلاویز شدیم. ما با عباس سه نفر بودیم او او یک نفر. بر خلاف توقع ما موقع درگیری عباس سعی کرد جدایمان کند اما وقتی دید نمی‌تواند قیافه جدی گرفت و به جانبداری آن پسر با ما درگیر شد. ما با این حرکت او دعوا را پایان دادیم و به نشانه اعتراض با عباس قهر کردیم و بی اعتنا رفتیم. عباس در طول راه دنبال ما آمد و فریاد می‌زد: مرا ببخشید! آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

  به روایت اقدس بابایی: عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می پرسید: خمس مالتان را داده اید یا نه؟ و می گفت: گرچه من می دانم به شما خمس تعلق نمی گیرد چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید. ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد، ولی این وظیفه همه ماست. او می گفت: چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال داد و از این گذشته مالتان برکت ندارد.

  به روایت صدیقه حکمت: من در کلاس‌های آموزشی حج شرکت می‌کردم. عباس جزوه‌هایی را که بهم می‌دادند نگاه می‌کرد و با من آن‌ها را می‌خواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. یک یا دو روز قبل از حرکت بود که یک دفعه گفت نمی‌تواند بیاید. با آقای اردستانی این‌ها بودیم که یک‌باره رو کرد به ایشان و گفت: «مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو می‌سپارم!» من متعجب پرسیدم: «مگر تو نمی‌آیی؟» گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.» گفتم: «عباس جدّی نمی‌آیی؟» گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از این که لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!» بعد ادامه داد: «فقط یادت باشه چشمت که به کعبه افتاد، دعا کنی جنگ تمام شود. برای ظهور امام زمان (عج) دعا کن! برای طول عمر امام (ره) دعا کن!» بعد هم سفارش کرد: «سوار هواپیما که شدی، آیت‌‌الکرسی بخوان!»

  به روایت ستوان محمد علی رجبی: شبی از شب های ماه مبارک رمضان سرهنگ بابایی همراه با خانواده در منزل ما بودند. هنگام افطار در سفره خرما و الویه و قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کرد و گفت: آقای رحیمی! شما که الویه درست کرده اید دیگر چه نیازی به خورشت بود؟ آنگاه با ذکر حدیثی تذکر داد که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد.

  به روایت تیمسار محمد پیراسته: برابر مقررات فنی نیروی هوایی، خلبان می باید هر ساله مورد معاینات پزشکی قرار بگیرد و از نظر توان پروازی با یک استاد خلبان پرواز کند اگر قبول شد مجاز خواهد بود ادامه دهد. یک سال شهید بابایی که فرماندهی پایگاه را نیز بر عهده داشت به علت مشکلاتی موفق به انجام معینات سالانه نشد، به همین خاطر در یکی از پروازهایی که داشتند سروان عقبایی که افسر امنیت پرواز بود لیست پروازی را چک کرد و متوجه این موضوع شد. به عباس گفت: پرواز شما خارج از مقررات است. شهید بابایی با شجاعت اعتراف کرد: بنده برای هرگونه تنبیهی که شما بگویید آماده هستم و چنانچه برگه بازداشت و یا هر تنبیه دیگری را بنویسید من خودم آن را امضا می کنم.

پاسداشت سی و چهارمین سالگرد هفته دفاع مقدس/18 انتهای پیام/ب

93/07/05 - 00:16





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن