تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد ميهمانش را گرامى دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813053692




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

کاش دوباره 30 ساله می‌شدم


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
زندگی,اردهال,خیاط
کاش دوباره 30 ساله می‌شدم آقای صدر پای تخته بود، پشت به ما. ادایش را در آوردیم. ناگهان برگشت. معلم‌ بدعنقی بود. دست بزن هم داشت. این بار ولی نزد. گفت گوش همدیگر را نوبتی گاز بگیرید. «قربانی» بغل دست من نشسته بود، علی قربانی. اول من گاز گرفتم، خیلی آرام. نوبت او شد. گوشم را انداخت لای دندان‌هایش. هر چه در توان داشت فشار داد. خون جاری شد، فریاد زدم...




حسین حسنی هستم، 70 ساله. دهم آذر 1323 به دنیا آمدم. در مشهد اردهال کاشان و روستایی به اسم بهار اردهال. کودکی ام در همانجا گذشت. نان کشاورزی پدر را می خوردیم و درس می خواندیم. یک وقت هایی کمکش هم می کردیم. درآمد کشاورزی هم معلوم است دیگر، به زحمت کفافِ خورد و خوراکمان را می داد. روستامان جای قشنگی بود. من که خیلی دوستش داشتم، الان هم دارم. گاهی وقت ها می روم. همین هفته پیش آنجا بودم. از آن سال ها، دو دوست برایم مانده به اسم رضا و ابراهیم که الان البته شده اند حاج رضا و حاج ابراهیم اکبری. رفته اند توی کار فرش. الحمدلله وضع شان خوب است. گه گاه می بینم شان. ولی خب فاصله زیاد است و رفت وآمد سخت. برادر بزرگ ترم آمده بود تهران. من هم زیاد نماندم. چهارم ابتدایی را که خواندم، کندم و آمدم پیش برادرم. یازده سالم بود. برای درس خواندن آمدم، اما نشد. تهران شهر بزرگی بود، تومنی صنار با روستا فرق داشت. روی پای خودت نمی ایستادی، زمین می خوردی. کسی نبود زیر بال و پرت را بگیرد. هر چقدر دودوتا چهارتا کردم دیدم نمی شود. درس را ول کردم رفتم درِ خیاطی عباس آقا و پادویی کردم. چهارراه شاپور بود مغازه اش. دوروبری ها اوستا صداش می زدند اما برای ما عباس آقا بود. همین دو ماه پیش هم فوت کرد بنده خدا. غلط نکنم 85 سال را داشت. خیلی آدم نازنینی بود. خانواده خوب، تربیت خوب...، همه جوره مدیونش هستم. 15 سال شاگردی اش را کردم. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. خیلی نصیحتم می کرد. حتی وقتی که دیگر شاگردش نبودم هم حواسش به من بود که نکند اشتباهی کنم و دخل وخرج زندگی ام به هم بریزد. خدابیامرز چقدر به من گفت آن مغازه را نفروشم، چقدر اصرار کرد... همین یک بار که حرفش را گوش نکردم، شد بزرگ ترین اشتباه زندگی ام. حالا باید تا آخر عمر پشیمانی اش را بکشم. شهرداری مغازه ام را برای ساختن پارک خراب کرد. به جایش همان موقع یک مغازه در میدان هروی به من داد، نزدیک پاسداران. آن موقع فرق محله ها اینقدری که الان هست، نبود. منم به اینجا عادت کرده بودم. با این حال جلوی خودم را گرفتم و هفت سال مغازه را نگه داشتم. آخرش ولی طاقتم تمام شد، فروختم. فروختم و چسبیدم به همین جنوب شهر، دست خودم نبود دلبستگی داشتم دیگر. آن موقع نفهمیدم چه کار کردم، ولی الان پاسداران کجا، اینجایی که هستم کجا. بازهم خدا را شکر البته، گذشته ها گذشته، خیلی پشیمانم ولی حسرت نمی خورم. حسرت و حسادت بدترین چیزهای زندگی اند. همین الان بچه هایم به من می گویند اشتباه کردی، درست فکر کرده بودی وضع مان این نبود. ولی من گوشم بدهکار نیست. جوانند دیگر، به سن من برسند می فهمند یک چیزهایی دست خود آدم نیست. زندگی، آدم را با خودش می برد، دست و پا زدن هم فایده ای ندارد. آدم حسرت نیستم، این که مثلا بگویم فلانی ده سال از من کوچک تر است اما فلان ماشین را سوار می شود... نه، برای این چیزها ناراحت نمی شوم. من ماشین ندارم. اصلا هیچ وقت تصدیق هم نگرفتم. حالا چون ماشین و تصدیق ندارم باید ناراحت باشم؟ نیستم، خدا را صدهزار مرتبه شکر، راضی ام. همین چیزهایی را که دارم اگر نداشتم چه کار می کردم. آدم نباید ناشکری کند. سرتان را دردنیاورم، آمدم تهران و شدم پادوی عباس آقای خیاط. از پادویی شروع کردم و کم کم شاگرد و خیاط شدم. 15 سال پیشش کار کردم و بعدش سرقفلی یک مغازه را خریدم و خودم شدم مغازه دار. حدود یک سال بعدش هم ازدواج کردم. بیست و هفت هشت سالم بود. همسرم را مادرم برایم پیدا کرد، یکی بود از همان ولایت خودمان. از شما چه پنهان، قبلش همین جا در محله خودمان، دو سه باری عاشق شدم ولی نشد. گروه خونی ما به دختر تهرانی ها نمی خورد لابد. الان هم هستند اتفاقا، گاهی از جلوی مغازه رد می شوند، بچه محل اند دیگر. ازدواج کرده اند، برای خودشان صاحب سر و همسر و زندگی شده اند. من و همسرم هم خدا را شکر زندگی خوبی داریم. همدیگر را خیلی دوست داریم. یادم هست ازدواج که کردیم، همان نزدیکی مغازه، یک طبقه از یک خانه را اجاره کردم. صاحب خانه خودش طبقه بالا زندگی می کرد. یک روز خانم یکی از پرده ها را باز کرده بود بشورد، موقع شستن صاحب خانه دیده بود، گفته بود عروس خانم شما که این پرده را تازه زدید. منظورش این بود که لازم نیست بشوری، داری اسراف می کنی. همسرم خیلی از دخالتش دلخور شده بود. همان بعد از ظهرش ماجرا را به من گفت، خیلی عصبانی شدم. سه ماه بیشتر از قرارداد اجاره نگذشته بود ولی اینقدر حرفش برایم سنگین بود که رفتم از چهار بانک مختلف وام گرفتم، 53 هزار تومان جور کردم و یک خانه 72 متری در فلاح خریدم. همان یک حرف باعث شد ما خانه دار شویم. صاحب خانه خوب، خوب نیست! صاحب خانه اگر خوب باشد، یک وقت به خودت می آیی و می بینی سال هاست مستاجری (و این جمله را با طنز وکنایه می گوید، لبخند می زند و زیر چشمی نگاهم می کند). از همان یازده سالگی که پادوی عباس آقا شدم تا همین الان که 44 سال است مغازه دارم، حساب کنی 59 سال است دارم خیاطی می کنم. عاشق این کارم. عاشق نبودم این همه سال دوام نمی آوردم. خیاط بودن هم دیگر ارج و قرب قدیم را ندارد. قدیم ترها سه ماه تعطیلی که می شد ملت التماس می کردند بچه شان را بگذارند پیش ما کار یاد بگیرد. الان ولی مد شده همه را زبان و استخر و این طور جاها ثبت نام می کنند. کسی دنبال این نیست که بچه کار یاد بگیرد. نسل ما که برود، دیگر کسی نیست خیاطی کند. الان من کارگری دارم که 82 سال دارد. سه هفته ا ست مریض شده، واقعاً گرفتار شده ایم. لازمش داریم، چون کس دیگری نیست. مردم هم دیگر مثل قدیم ها لباس نمی دوزند. جوان ها که لی پوش شده اند، بزرگ ترها هم بیشتر آماده می خرند. البته کار و بار ما بد نیست، خدا را شکر مغازه با همان مشتری های قدیمی لک ولِک می کند. همسرم خیلی می گوید بس است دیگر، چقدر می خواهی کار کنی، ولی دلم راضی نمی شود بمانم خانه. دست خودم نیست، مرا برای نشستن نساخته اند. قدیم تر با حوصله تر بودم. خنده رو و شوخ طبع. سن که بالا می رود آدم بی حوصله می شود. حتی جمعه ها هم صبح تا شب مغازه ام. هم به دلیل این که دل خانه نشینی ندارم و هم به خاطر این که خانم بچه ها اذیت نشوند. گفتم آدم حسرت نیستم اما آرزوی برآورده نشده زیاد دارم. مثلا دوست داشتم الان سی ساله بودم. حیف که نمی شود، ولی اگر می شد دیگر هیچ کدام از اشتباهاتم را تکرار نمی کردم، حیف. تجربه خیلی چیز مهمی است. بعضی ها باز موقع جوانی شان، کس وکاری، رفیقی، چیزی دارند که دست شان را بگیرد، راه وچاه را نشان شان بدهد، جای آن بی تجربگی را برایشان پر کند. ما این را هم نداشتیم، ولی باز خدا را شکر، راضی ام. همین که سالم زندگی کرده ام، همین که 59 سال دنبال نان حلال دویده ام، همین که پنج فرزند خوب دارم، سرپناهی دارم و کاری که سرم را گرم می کند، کافی است. خوشبختی همین چیزهاست، باقی زیاده خواهی ا ست که من اهلش نیستم.... راوی: عباس رضایی ثمرین


جمعه 14 شهریور 1393 2:30    بازدید:0





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن