واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: بعضيها بخوانند، شايد ديدشان عوض شود
حسن يكي از غيور مرداني است كه به گفته خودش از قافله عشق جا مانده و با ريههايي سر ميكند كه...
حسن يكي از غيور مرداني است كه به گفته خودش از قافله عشق جا مانده و با ريههايي سر ميكند كه بايد هر روز كوك شوند تا بتوانند نفس بكشند. نفس كشيدن راحتترين كار از نظر ماست ولي براي يك جانباز شيميايي قضيه كاملاً متفاوت است. وقتي پاي صحبتهايش مينشينيم به عنوان يك جوان از خودم شرمندهام كه نهتنها كاري نميتوانم برايش بكنم بلكه برخي رفتارهاي نسل من نيز نمكي بر زخم دلش است. وقتي از زمان مجروح شدنش ميپرسم لبخندي ميزند و اين طور ميگويد: سال 59 زماني كه جنگ تحميلي شروع شد بدون اجازه پدرم به جبهه رفتم. آن زمان مثل تمام همسالانم تمام فكر و ذكرم رفتن به جبهه بود. اصلاً ترسي از مجروح يا شهيد شدن نداشتم و حتي به ذهنم خطور نميكرد كه 23 سال پس از جنگ با جسمي ناتوان حسرت اينكه چرا شهيد نشدهام به دلم بماند. گاهي واقعاً دلم ميگيرد و از زنده بودنم پشيمان ميشوم. چند سالي از جنگ تحميلي ميگذشت تا اينكه سال 66 براي عمليات والفجر 10 به حلبچه اعزام شدم. من شاهد بمباران شيميايي حلبچه بودم. شرايط وحشتناكي بود كسي نميدانست بايد چه كند. تمام رزمندگان در تلاش بودند مردم را نجات دهند و عده زيادي از رزمندگان ماسكهاي خود را به مردم ميدادند. من يكي از آنها بودم و شايد شيرينترين لحظه زندگيام نجات كسي بود كه با ماسك من زنده ماند. چند ماهي از اين موضوع گذشته بود كه دچار مشكلات تنفسي، افت فشار، خارش شديد بدن و حملههاي عصبي شدم. اصلاً فكر نميكردم شيميايي شده باشم. مدتي را تحت درمان قرار گرفتم اما بينتيجه بود. در تمام اين 23 سال سعي كردم به مجروحيتم فكر نكنم و مثل مردم عادي به زندگيام ادامه دهم. سالهاي اول زياد سخت نبود اما با گذشت زمان علائم و حملات شديدتر ميشد به طوري كه حتي نفس كشيدن برايم سخت بود و گاهي ماهها در بيمارستان بستري بودم. 23 سال مريضي و درد را به عشق كشورم تحمل كردم اما دلم ميگيرد وقتي ميبينم فقط روز جانباز به ياد ما ميافتند و بقيه روزهاي سال انگار ما نيستيم و براي كسي مهم نيست با اين جسم ناتوان هزينه زندگي و درمان من چگونه تأمين شود. يك خانه 60 متري اجاره كردهام. هزينه درمانم نيز توسط برادرم كه يك كارمند ساده است تأمين ميشود. الان اگر من به عنوان جانباز در مكاني عمومي دچار حمله شوم اغلب نگاهها به گونهاي است كه يعني كسي نگفت برويد خودتان با پاي خودتان رفتيد! براي پست و مقام جنگيديد و الان هم در پستهاي مهم هستيد! من به عنوان يك جانباز نهتنها در هيچ پست و مقامي مشغول به كار نيستم بلكه با سختي فراوان هزينههاي درمانم را تهيه ميكنم. البته شايد اگر اين دسته از افراد كه فكر ميكنند همه جانبازان و خانواده شهدا به پست و مقام رسيدهاند اين مطلب را بخوانند كمي ديدشان بهتر شود و حداقل به طور مستقيم به ما نگويند كه رفتيد و الان كيفش را ميبريد. يادگاريهاي زخمي بعدازظهر يك روز تابستاني مادري مهربان كنار گهواره كودكش نشسته و آرام آرام براي دخترش لالايي ميخواند. دخترك با چشماني زيبا به مادرش نگاه ميكند و لبخند ميزند گويا از اينكه مادر كنارش است احساس آرامش و امنيت ميكند. در حياط خانه پسر پنج ساله خانواده مشغول بازي است كه ناگهان صداي خانمان بر انداز هواپيماهاي عراقي سكوت اتاق را ميشكند و ترسي در دل مادر مياندازد. سريع به سمت حياط ميرود تا پسرش را به داخل اتاق بياورد و همگي در جايي امن پنهان شوند اما قبل از اينكه مادر بتواند به پسر كوچكش برسد هواپيماهاي عراقي بمبهايشان را بر سر روستا و شهر رها ميكنند. صداي گريه دخترك در فضاي خانه ميپيچد اما ديگر كسي نيست كه گهوارهاش را تكان دهد تا او آرام بگيرد. كمكم بوي خردل در هوا پخش ميشود و گردي روي بدن ظريف دخترك مينشيند. چشمان زيبايش شروع به سوختن ميكند و صداي گريهاش لحظه به لحظه بلندتر ميشود. روي صورتش پر ميشود از تاولهاي بزرگ؛ تاولهاي سرخي كه روي بدنش رد انداختهاند. دخترك كوچك آن روز سالهاي زيادي است كه پشت در بهشت به انتظار نشسته و تمام روزهاي زندگياش را براي رسيدن مرگ روزشماري ميكند. از آن روز تلخ جز درد و چشماني بيفروغ برايش كارتي هم به يادگار مانده است؛ كارتي كه روي آن نوشته جانباز 70 درصد. گردي كه آن روز در هواي روستاي سردشت پخش شده بود گرد سياه مرگ بود براي 8 هزار نفر از زنان، مردان و طفلان بيگناهي كه اكنون پس از گذشت 25 سال روزهاي باقيمانده عمرشان را به انتظار مرگ نشستهاند آنهايي كه نفس كشيدن برايشان عذاب است طوري كه آه هم در قفس سينههايشان حبس شده است و همراه هميشگيشان سرفههاي خشك و خس خسهاي شبانه است كه گاه و بيگاه صفحههايي از روزهاي پر رنج و درد را برايشان ياد آور ميشود. سردشت شهر آدمهايي است كه رؤياهايشان را در روزهاي خوش قبل از تير 66 جا گذاشتهاند آدمهايي كه زمين سبز، آسمان آبي و هواي پاك شهرشان را هرگز فراموش نخواهند كرد. اكنون با گذشت 25 سال از آن روز هنوز هستند كساني كه نشانههاي زيادي از گاز خردل بر پيكرشان باقي است اما نام و نشاني از جانبازيشان در هيچ جا ثبت نشده است.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]