واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بازخوانی دیدار یار - 1
تو در جان منی من غم ندارم
15 تیرماه امسال یادآور قدمها و کلامهایی است که 10 سال پیش «آقا» در همدان به یادگار گذاشت تا امروز لحظه لحظه حضورش را زمزمه کنیم.
به گزارش خبرگزاری فارس از همدان، 10 سال پیش لحظه لحظههای خاطرهانگیزی از وصال در همدان اتفاق افتاد و گلبوتههای ذوق آدمهای این سرزمین به تبسم دیدار چهره یار نشست. عمری است گذشته است و یادآور آن روزها میکنیم هنوز.
شهر نیمه تعطیل است. روی دیوارها و درختها جای خالی نیست. نردبان نایاب شد، فکر کنم. هرکسی به هر جملهای خوش آمد گفته. نوشته روی نوشته. اینجا قلب آفرینش تندتر میزند! آسمان به اضطراب میافتد! اضطرابی شیرین و انتظاری سخت، پیش خودم میگویم نایب حجت میآید این گونه به تلاطم میافتیم و زمین را فرش میکنیم، حجتش بیاید چه میشود؟ بیشک که عرش را ولولهای فرا میگیرد.
هنوز هم خنکای نسیم روحنواز و جانبخش سفرش دل اهل معرفت را تازه میکند و طراوت میبخشد. نسیمی بهشتی که گویی از عرش ره میسپرد و قرنهاست که همچنان در کالبد حق جویان جان تازه میدمد. نسیمی دلنشین که طراوت و تازگیاش هنوز هم چون هنگامه آمدن او، بازگشته از سفر را سرمست میسازد. و شگفتا، انگار که این نسیم به کویر میزند و میزاید، از دل تفتیده صحرا از میان رملها و ریگهای داغ بیابانها، چشمهها از دل برکههای کوچک جوشان میشود. انگار که نشانه و یادگار بزرگترین اقیانوسهای جغرافیای معنویت را در خویش جای داده است. بگذار برایت بگویم. خوابش را دیدم. آن اسب سفید را دیدم که سوار داشت و فرشتگان همراهش به زمین میآیند که میخندید؛ زیبا و مهربان و سفید ... من دستم را نشانش داد. به تکانی ... گفتم دستم را امانت سئوالی سنگین کرده، سوار خندید. مثل عکسی که روی خنده گرفته شده باشد. سوارت آمد و از پنجره امروز من گذشت ... باور نمیکنم پنجرهای که ماه را کمتر نشان میدهد؛ چطور عبور این سوار را دریغم نکرد؟ باور کردم ... من شکوفه لبخندش را دیدم. برایت پیغامی داد که وقتی خواندمش لرزیدم. باد بهاری گاهی خنک است … وای. دیدی اسبها سوار دارند. دیدی فرشتگان گاهی به زمین میآیند … با اسبی سفید؟ انگار که مقدم یاری را پاس میدارند. پنجره باز است و هوا روحانگیز ...
در میادین اصلی شهر پردهها برافراشته بودند. نزدیکتر که میشدی میفهمیدی صدایی میآید. صدای پای مردان شوریده ... روی دیوارها میخ میرفت و چکش. خوشآمدی، دسته گلمحمدی. نامش که به در و دیوارها مینوشتند حس میکردم اکسیر حیات بر در و دیوار شهر مرده میپاشند، همه در حرکت بودند. هرکس که کاری ازش بر میآمد، مشغول بود. دوست داشتم یکی از این مردم را کنار بکشم و بپرسم ... چرا؟ این که در خانههایشان نشسته باشند و به درد خود برسند، این اشتیاق برای چه بود؟ تهران که باشی این حس و حال و حرکت باور نمیشود. من، ولی، حالا اینجا بودم. باور کردم ولی با تعجبم چه میکردم؟ من نا شکر اگر بودم به سزای این همه مشکلات و سختیها و دردها به هیچ قدمی، دل نمیبستم. یاد استقبال نمیافتم. من نا شکر، شکر که اینجایم! به هوای فردا ... صدای دسته گلمحمدی بلند شد ... یک نفر آمد ...
چند روز دیگر بزرگداشت یاد قدمهایش بر زمینی است که آن را پایتخت تاریخ و تمدن مینامیم، همدان! با خود زمزمه میکنم ... توبه آدم اگر قبول درگاه افتاد/زیر لب زمزمه کرد و مدد از علی گرفت ============== گزارش از احسان مطهری ============== انتهای پیام/2499/م40
93/04/11 - 11:40
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]