واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
اینجا مشکها خالی است، آقای رئیس جمهور!
این قصه، قصه پر از درد پسرکی است که بعد از شهادت پدر آرزویهای کودکانهاش در میان کوچه پس کوچههای خاکی پلدختر گم میشود.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس پلدختر، به بهانه سفر هیئت دولت به لرستان و امید به اینکه جناب رئیس جمهور این چند سطر را بخوانند. آقای رئیس جمهور ضمن خوشآمدگویی به جنابعالی و هیئت همراه و آرزوی موفقیت برای دولت و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران مینویسم، این قصه، قصه مردی است که وقتی صحبت از مادرش میشود، با تمام توان بغضش را فرو میخورد و اشک در چشمانش حلقه میزند، درد و رنج کودکی است که پدرش در جبهههای حق علیه باطل شهید شده است، کودکی که امروز پدر شده، اما سرگذشتش همچنان سراسر از غم و درد است! عجیب، جمله مادر مرحومهاش را به یاد میآورد که آن سالها که گریهاش میگرفت و بهانه بابا میکرد، میگفت: پاشو پسرم، تو دیگر مرد خانهای و مرد هم گریه نمیکند. بازگیر قصه ما میگوید: یادش بخیر! صفا و صمیمیت، گذشت، ایثار و مهربانی از منازل تک تکمان سرشار و در کوچه وخیابانها آن زمان سرازیر بود، خبری از ریا و چاپلوسی اصلا نبود، همه به فکر یک چیز بودند، دفاع از میهن، شرف و آزادگی ایران اسلامی. آقای رئیس جمهور پای درد دل وی که مینشینی گویا غصه و درد تا مغز استخوانهایت میرود، میگفت: در یکی از این روزها زمانی که در میان کوچه تنگ و خاکی غرق بازی بود، پدرش را دیده که لباس خاکی پوشیده و قدم به قدم نزدیک میشد و او در آغوش گرفته و با حالتی عجیب پیشنایش را بوسه زده است. بعد از مدتی که خبری از پدر نشد، سراغش را از مادرم میگرفتم، میگفت: پدرت رفته آدمهای بد را از سرزمینمان بیرون کند و برگردد! و هر دفعه سئوالم را اینطور پاسخ میداد. یک روزی از این روزها وقتی برای تحویل سال آماده میشدیم، ناگهان خبری تمام خانهیمان را به هم ریخت و مادرم برای اینکه چیزی نفهمم به بهانه بازی با بچهها من را به خانه یکی از همسایهها برد. روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت خبری از بابا نشد که نشد و دیگر مادرم پاسخ همیشگی را نمیداد و میگفت: پدرت به مهمانی خدا رفته؟! بزرگ و بزرگتر که شدم، فهمیدم که منظور مادرم از مهمانی خدا چیست و برای اینکه رنج مادرم زیاد نشود، دیگر سراغ پدرم را از وی نمیگرفتم! یادم هست که چطور مادرم با سختی کار میکرد، از آوردن آب با مشک تا دروع کردن و کارهای کشاورزی و این برای ما نقطه قوتی بود که جالی خالی پدر دیده نشود، اما همه اینها به سرعت گذشت. روزی که عمویم من را باد کتک گرفته بود و مادرم که از این همه ظلم خسته و خیال میکرد، از زیر کتکهایش مردهام طاقت تمام میکند و دست به خودکشی میزند. روزها از غم وانده از دست دادن مادر به مشک وی نگاه میکردم و از اینکه کسی نیست، آن را پر از آب کند، دلم میسوخت و گریه میکردم. من از آن روز به بعد دیگر طعم مهربانی را نچشیدم، هم سن وسالهایم دیگر مرا قبول نداشتند و در بازهای خود را هم نمیدادند، کسی دلش برای من نمیسوخت و روز برای سیر کردن شکم باید کتکها میخوردم. اما امروز دیگر بزرگ شدهام، پدر هستم، هر چند که هنوز شغل درست و حسابی ندارم و هر سال قول میدهند که سال بعد در یکی از ادارات شهر خدمت کنم، اما امسال دریغ از پارسال اما با این حال نمیگذارند، چشم دخترم در حسرت یک عروسک بماند! هر چند در این زمانه دیگر از مشک خبری نیست و کسی دغدغه خالی ماندن مشکها را ندارد، اما با خودم میگویم نه! مشکهایی هنوز وجود دارند که انتظار پر شدن از دست آقای رئیس جمهور را دارند! انتهای پیام/85009/
93/03/28 - 08:10
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]