واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
استقبال از دو ماه انفرادی بعد از خبر فوت امام
فردای آن روز بچه ها تصمیم گرفتند با این ها درگیر شوند و انتقام بگیرند. وقتی بچه های بند سه و چهار با این ها درگیر شدند عراقی ها آمدند به کمک شان.
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی اکبر اصغرزاد فیاض است: بین اسرا یک سری کسانی بودند که در این مدت مورددار شده بودند. مثل حمید قمری. یک سری پناهنده شده بودند. عراقی ها آسایشگاه شان را جدا کرده بودند. غذای این ها زیادتر از ما بود و از امکانات و آزادی بیشتر برخوردار بودند. بعد از سه سال که در اردوگاه تکریت۱۱ بودیم، خبر فوت امام به ما رسید. عراقی ها گفتند: باید جشن و پایکوبی کنید که دیگر برمی گردید به وطن تان. امام مرده است. از بین ما هیچ کسی جشن نگرفت. فقط همان هایی که از ما جدا شده بودند، پایکوبی کردند. فردای آن روز بچه ها تصمیم گرفتند با این ها درگیر شوند و انتقام بگیرند. وقتی بچه های بند سه و چهار با این ها درگیر شدند عراقی ها آمدند به کمک شان. بعد از درگیری این گروه آمدند تا بچه هایی که توی این مدت در اردوگاه به بقیه خط می دادند را لو دادند. عراقی ها آمدند ۳۰،۳۵ نفر از بچه های ما را از اردوگاه بردند. من دوستی داشتم که یک روز امجد سرباز عراقی، توی محوطه ی اردوگاه او را زد و این توی محوطه ی اردوگاه افتاده بود. من رفتم از زمین بلندش کردم، لباس هاش را پاک کردم و دلداری اش دادم. امجد، این قضیه را دید و خیلی از دست ام شاکی شد. مرا صدا کرد و گفت: چرا این کار را کردی؟ این کارت توهین به من بود. تا این که بعد از شلوغی اردوگاه، فردایش که آمده بودند یک سری از اسرا از بقیه جدا کردند، امجد، چشم اش به من افتاد، مرا کشید بیرون. چشمم را بست و دست مرا از اردوگاه ۱۱ خارج کردند. توی همان پادگان، مقداری آن طرف تر مرا بردند در جایی که اسرای بعد از آتش بس، بودند. همه جدید بودند. به آن ها گفتند شما بروید داخل. مرا بردند توی آن محوطه آن قدر زدند که دیگر حالی برایم نمانده بود. بعد مرا انداختند بین همان بچه های سی نفر که روز قبل از اردوگاه ۱۱ بیرون برده بودند. رفتم تو گفتم: شما زده اید؟ ما فکر می کردیم شما را اعدام کردند... من فکر می کردم مرا هم برای اعدام می برند. خدا را شکر... دلم می خواست قبل از مردن یک بار دیگر مادر و خانواده ام را ببینم. اسرای جدیدی که آن جا بودند می دیدم اما اجازه ی حرف زدن با آن ها را نداشتیم. دو ماه در انفرادری بودم. هر روز ما را می بردند بیرون و کتک می زدند. منبع: آزادگان 130
۲۶/۰۳/۱۳۹۳ - ۱۴:۲۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]