تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838055878
روایت واقعی و تکان دهنده زنی در قامت یک معلم
واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری پانا: گزارش ویژه به مناسب روز معلم روایت واقعی و تکان دهنده زنی در قامت یک معلم خبرگزاری پانا:ابهت این زن، بی دلیل نیست؛ مادر 3 فرزند که 2 شهید و یک جانباز 75 درصد در کارنامه مادریاش می درخشند و تاولها و سرفههای ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ، مهمان این سالهای او و شوهرش هستند.
۱۳۹۳ جمعه ۱۲ ارديبهشت ساعت 11:20
به گزارش خبرنگار پانا:دیر کرده بودم؛ قرارمان ساعت 8 بود و وقتی عقربههای ساعت روی عدد 9 قرار گرفتند، بر اضطرابم، خجالت از تأخیر هم افزوده شد.
پس از پرس و جو از چند تن از اهالی شهرک زینبیه، چشمم به ساختمان مدرسه افتاد: مجتمع آموزشی توحید حیاط کوچک مدرسه، در سکوت فرو رفته بود؛ دانشآموزی که جلوی در راهروی ورودی مدرسه ایستاده بود، توجهم را جلب کرد؛ برایم دست تکان داد و چند بار سلام کرد.
جلوتر که رفتم، قلبم به هم فشرده شد؛ کودک معلول ذهنی با آن نگاه مهربانش، به من خوشامد میگفت و من جز پاسخ سلام، چه برایش داشتم؟
با دستان کوچکش، دستانم را گرفت و آهسته گفت: «مهمانی آمدی؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بله؛ مهمان دوست داری؟» سرش را به نشانه «بله» تکان داد و لبخندی نثارم کرد و معاون مدرسه را نشانم داد تا به دفتر خانم مدیر هدایت شوم.
با سرافکندگی از تأخیر وارد دفتر مدرسه شدم. خانم داورپناه، آرام، پرصلابت و مهربان به استقبالم آمد؛ از بابت تأخیرم عذرخواهی کردم و او بزرگوارانه و با لبخند مادرانهاش، آرامش را به وجودم بازگرداند؛ گویی اصلاً دیر نکردهام.
*** مادری در قامت معلم و معلمی در قامت مادر شهید
ابهت این زن، بی دلیل نیست؛ مادر 3 فرزند که 2 شهید و یک جانباز 75 درصد در کارنامه مادریاش میدرخشند و تاولها و سرفهها ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ، میمان این سالهای او و شوهرش هستند.
زنی که 30 سال است در مجتمع آموزشی معلولان ذهنی در کسوت یک مدیر حضور دارد و به قول خودش، با این دانشآموزان زندگی میکند.
اینجا جز عشق و مهربانی چیزی نمی بینی؛ اینجا دنیای دیگری است ورای دنیای بیرون؛ اینجا کسی به تو دروغ نمیگوید؛ کسی حسادت نمی کند و کسی برای بالا رفتن به دنبال نردبان تخریب دیگران نمیگردد.
اینجا دنیای سرور داورپناه است که سالهای عمرش را عاشقانه وقف کودکان معلول ذهنی کرده است و خودش را بدون این کودکان، چون مادری بی فرزند می پندارد.
گفتوگوی ما را با این خانم مدیر مهربان بخوانید:
داورپناه: ما دو خواهر و برادر بودیم؛ تا 12 سالگی در شهر لاهیجان بودم. کلاس ششم را که تمام کردم برای ادامه تحصیل به تهران آمدیم.
سال 1340 و اواسط کلاس هفتم بودم که با پسرخاله ام نامزد کردم و با هم به خرم آباد رفتیم که دو پسرم را آنجا به دنیا آوردم.
داورپناه: فرزندان من دو اسمه هستند. پدرشان هم دو اسمه است. کیومرث (عباس)؛ فرزندانم به ترتیب، کامبیز (محمدرضا)، کامران (حسنعلی) چون روز 28 صفر به دنیا آمد و فرزند کوچکم هم کامیار است که حسینعلی صدایش میکردند.
داورپناه: خانواده مادریام یک اسم و خانواده پدری هم یک اسم گذاشتند. چون اسم خواهر همسرم کیابانو است روی حرف «ک» اسمها را گذاشتند.
داورپناه:یک روز به مدرسه پسر دومم رفته بود معلم گفت «خانم ما حسن میگوییم بلند میشود، علی میگوییم بلند میشود، کامران میگوییم بلند میشود من خواهش می کنم شما یک اسم او را صدا کنید تا به آن اسم، عادت کند» که ما اسم کامران را گذاشتیم ولی بزرگ شد خودش پیشنهاد داد که به من بگویید «علی کامران»؛ در کارت بنیاد من هم نوشته شده است «علی کامران»؛ در کارت جبهه و لباسش هم همین اسم است.
***یکی دو روز گریه می کردم پسرکوچکم گفت «مامان تو شجاع بودی چرا گریه می کنی؟»
به فرزند کوچکم هم در کودکی کامیار میگفتیم ولی وقتی بزرگ شد گفت به من بگویید «حسین»؛ مسجد، دانشگاه یا جبهه، همه به اسم حسینعلی او را می شناخت.
داورپناه:در آن سال ها که در خرم آباد و همدان بودم، درس میخواندم بعد تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم که نشد. زمانی هم رشته جغرافیا را انتخاب کردم که باز هم نشد ولی وقتی به تهران آمدم، رشته روانشاسی را انتخاب کردم. آن موقع پسربزرگم در 14 سالگی وارد دانشگاه علم و صنعت شد چون جهشی درس خوانده بود.
از همان زمان به صورت حق التدریس کار می کردم اما رسمیتم از سال 60 بود؛ پیش از این همسرم اجازه نمیداد وارد کار دولتی شوم بعد از انقلاب به من اجازه داد.
داورپناه: در ابتدا در مدرسه راهنمایی جنت منطقه 8، معاون بودم. آن زمان من و همسرم و فرزندانم به منطقه جنگی میرفتیم؛ از مناطق عملیاتی که آمدم، مدیریت مدرسه استثنایی را به من پیشنهاد دادند.
داورپناه: به مدرسه استثنایی آمدم اما خیلی ناراحت بودم. یکی دو روز گریه می کردم پسرکوچکم گفت «مامان تو شجاع بودی چرا گریه می کنی؟»
گفتم «بچهها را دیدم نمیدانم آیا می توانم از عهدهاش بر بیام؟» گفت «مامان ما هم همراهتیم». به من می گفت «مامان یک مدیر خوب کسی است که بچههایی که پایین تر هستند را بالا بیاورد. نه اینکه معدل 20 را بگیرد و بگوید من مدیر یا معلم خوبم».
بچه ام تا موقعی که بود همراهی ام کرد گفت اگر نباشم دوستانم در دانشگاه هستند که کمک کنند. تا زمانی که بود برای این بچه ها فیلم میآورد.
*** همه جبهه را رفتم
داورپناه:بله، اسمش توحید بود و 30 دانشآموز داشتم البته آن زمان فقط ابتدایی بود.
داورپناه:همسرم مذهبی بوده است؛ یادم می آید پسر وسطیام آن زمان، پول تو جیبیاش را به معلمش میداد. معلمش یک روز مرا صدا کرد و گفت «خانم شما این بچه را برای چه زمانی تربیت کردی؟» گفتم «چطور؟» گفت «این بچه هم عرفانی و هم یک جور دیگر است. شما باید برای این جامعه این را تربیت میکردید؟» گفتم «آقا هیچکسی فردا را ندیده است. او ذاتاً خودش است».
داورپناه: پسر بزرگم بود که 75 درصد جانبازی دارد؛ پسر بزرگم ازدواج کرده است، دو تا نوه دارم که هر دو پسر هستند.
هر 3 فرزندم جبهه بودند همسرم هم می رفت. خودم هم می رفتم.
***هوا که آلوده میشود، صدایم میگیرد
داورپناه: از طریق منطقه، کاموا میدادند که برای رزمندگان در جبهه بافتنی ببافیم. بین معلمان تقسیم میکردیم و به بهانه آن، به جبهه می رفتم؛ تمام پادگانهای جنوب از دوکوهه گرفته تا شلمچه، دهلاویه، سوسنگرد. خرمشهر، آبادان، همه جبهه را رفتم.
داورپناه:از سال 60 رفت و آمد می کردم تا سال 66؛ به مناطقی که گازهای سمی زده بودند هم رفتیم که آنجا ریهام مشکل پیدا کرد.
پزشک ها گفتند گازها در ریهها ته نشین شده است بشما بروید شمال بهتر است. گفتم چه جوری بچههایم را ول کنم و به شمال بروم. بچه های من تو بهشت زهرا هستند.
به من گفتند تا 15 سال سالمی و بعد از 15 سال آثار آن شروع میشود که همینطور هم شد. الان هوا که آلوده میشود، صدایم میگیرد. بعضی وقتها همه صورتم تاول میزند. پزشک ها پماد و شربت میدهند اما خیلی اثر ندارد؛ تنگی نفس هم می آورد. من ذاتاً خیلی دارو نمی خورم یعنی بدنم نمیپذیرد اما مجبورم.
*** همه بدنش بخیه خورده بود
داورپناه: هیچوقت دنبال کارت نبودیم. کارت دو فرزند شهیدم را نیز خود بنیاد شهید برایم فرستاد. راستش ما دنبال کارت نبودیم می گفتیم هر کسی نیاز دارد باید دنبال کارت برود. مثل یارانه که از اول هم نگرفتیم.
داورپناه: علی کامران اول شهید شد در حمله مسلم بن عقیل در سومار از ران تیر خورد. آنجا مجروح شد. در والفجر مقدماتی یک بار مجروح شد { برای چند لحظه سکوت} در والفجر یک شهید شد. 23 اردیبهشت 62 شهید شد.
حسینعلی در والفجر مقدماتی در تله انفجاری افتاد؛ جراحت خیلی سختی دید که فکر می کردند شهید شده است بعداً فهمیدند هنوز زنده است. ریهاش سوراخ شده بود.
در بیمارستان صحرایی عملش کردند و به اهواز فرستادند و سپس به بیمارستان قائم مشهد بردند؛ آنجا بود که ما خبر دادند زنده است. یک ماه آنجا بود بعد به تهران آوردنش.
{بغض می کند} والفجر یک شروع شده بود که پسر وسطیام شهید شد؛ پسر کوچکم کارهایش را میکرد. هنوز خوب نشده بود. دلش را می گرفت و راه می رفت. همه بدنش بخیه خورده بود. پسرم کوچکم در پاتک 31 فروردین فاو، شهید شد.
نیمه شب 31 فروردین شهید شد که تاریخ شهادت را اول اردیبهشت 65 زدند. افاصله شهادت سه سال بود ولی در یک ماه شهید شدند. حسنعلی 20 سال و حسینعلی 21 سال داشت.
*** آنهایی که طرفدار انقلاب بودند، به من شهامت ماندن دادند
{ برای لحظه ای سکوت}
داورپناه:اول که آمدم همکارانی که اینجا بودند را نمیشناختم و این برایم خیلی سخت بود. بعضیها با آدم خوب بودند، بعضیها میانه بودند، بعضیها بر ضد آدم بودند؛ اوایل انقلاب بود و چند دستگی وجود داشت. برخی طرفدار، برخی مخالف، برخی بیطرف بودند. آنهایی که طرفدار انقلاب بودند، به من شهامت ماندن دادند.
***هر وقت پیش بچه هایم می روم، پیش میلاد هم میروم
داورپناه: این بچهها خیلی عاطفی هستند، می آیند آدم را بغل می کنند. آدم را می بوسند. اینهاست که آدم را نگه می دارد. عاطفی بودن این بچهها، بی غل و غش بودن این بچه ها. مثل فرشته بودن این بچهها، بچه های عادی می فهمند یک گوشه میایستند و سلام میکنند. اینها آدم را ماچ میکنند و بغل می کنند. آنوقت کم کم مهربانیهای آنهاست که مرا به راه آورد.
داورپناه:همه را دوست داشتم. اما یکی به نام میلاد بود که خیلی بهش علاقه داشتم. کوچولو بود. بغلش میکردم . با خودم همه جا می بردم. آن بچه فوت کرد که روی من خیلی تأثیر داشت.
داورپناه:نمی دانم چه احساسی در آن بود که همش بغلم بود. احساس می کردم که این بچه مال خودم است و من یک بچه دیگری به دنیا آوردم.
داورپناه:بله، احساس می کردم خدا یک پسر دیگر به من داده است. همش بغلش می کردم چون ناراحتی قلبی داشت و لبهایش همش کبود بود.
داورپناه:دو سه سال پیشم بود. از آمادگی پیشم بود تا 9 یا 10 سالگی. میلاد مشکل قلبی داشت. یکروز مادرش به من گفت که دکتر گفته باید دریچه قلب میلاد عوض شود که پول دادیم برایمان از خارج آورند. گفتم میلاد کوچک است. این کار را نکنید.اجازه دهید همانطور زندگی اش را ادامه دهد.
اما آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. میلاد را به بیمارستان دی بردند و عمل کردند. { بغض می کند} حدود 10 روز در بیمارستان بستری بود و من تمام بعدازظهرها بالای سر او بودم. مدرسه که تعطیل می شد به بیمارستان می رفتم.
تا اینکه یکروز عمه میلاد زنگ زد و گفت «دیگه بیمارستان نیایید؟» گفتم «میلاد را خانه بردید؟» گفت «میلاد داماد شد». گفتم «یعنی چی داماد شد» گفت «بچه دیشب فوت شد»
من انقدر گریه کردم که خدا می داند. اتفاقاً نزدیک قطعه شهدا، در قطعه 46 میلاد را به خاک سپردند. اصلا برایم باور کردنی نبود. خیلی ناراحت بودم.
از اونوقت تا حالا میلاد را فراموش نکردم؛ هر وقت پیش بچه هایم می روم، پیش میلاد هم می روم.
داورپناه:سالش یادم نیست؛ فکر می کنم 10، 15 سال پیش است.
داورپناه:بله، پدر و مادرها مرا بیشتر می شناسند تا من آنها را. آنها که مرا می بینند خیلی خوشحال می شوم. برخی زنگ می زنند.
می دانید ما چرا بوفه نداریم؟ چون اگر هرچیزی دربوفه بگذاریم. بچه ها هر چه دیگری داشته باشد را می خواهند. جایزه که به یکی می دهیم، اون یکی گریه می کند. یا وقتی بچه ای نیازمند است، به او کفش می دهیم ، اون که وضعش خوب هم هست، گریه می کند.
در یکی از سالها پدر یک دانش آموز برای ما وسیله آورد. گفت «خانم اگر این بچه گریه کرد شما چیزی بهش ندهید» گفتم «من از شما خواهش می کنم اجازه دهید از اینها یک دانه هم به او دهم» پدر قبول نکرد ما به بچه ها کفش دادیم؛دانش آموز به خانه رفت و گریه کرد که چرا خانم مدیر به من نداد. خود پدر زنگ زد و گفت «شما بیشتر از ما نسبت به بچه ها شناخت دارید. فرزندم دیشب تا صبح نخوابید».
من در واقع همیشه فکر می کنم خداوند اگر دو فرزند از من گرفته است به جایش بچه های فراوان داده است.
داورپناه:این بچه ها خرج بردارند. خرجشان خیلی زیاد است . اغلب صرع دارند. می توانم بگویم 90 درصد بچه ها دارو می خورند. داروهایشان هم گرانقیمت است. اینها به کاردرمان، گفتار درمان نیاز دارند. بعضی ها به فیزیوتراپی نیاز دارند. خب ما می بینیم پدر و مادر این همه مخارج برای بچه ها انجام می دهد، ما رویمان نمی شود که به آنها بگوییم کمک مالی هم بکنید. کمک مالی را اگر دادند، دادند و اگر ندادند، هیچ. الان دو سال است که کمک مردمی ما صفر است.
ما در کل زیر پوشش منطقه که بودیم خیلی بهتر بود. الان جداسازی شده است و زیر پوشش اداره استثنایی رفتیم ولی دوباره طرح تجمیع کردند ما را زیر پوشش منطقه بردند ولی کامل نیست.
بیشتر مخارج ما را منطقه تقبل کرده است. آقای رمضانی رئیس منطقه دائما به ما سر می زند و واقعا از او متشکریم.
داورپناه: بچه های بزرگ این کلمه را دوست ندارند. اگر دیده باشید سر درِ مدرسه نوشتم، مجتمع آموزشی توحید. من تابلو را عوض کردم که البته از من ایراد گرفتند. هم پدر و مادرها و هم خودشان خواستند که تابلو را عوض کنم.
داورپناه: خیلی از بچه ها روی مرز هستند. بعضی بچه ها نیاز به کمک دارند.
ما 50 داریم، 60 داریم، 70 داریم، 80، 90 داریم. بعضی بچه ها بدسرپرستند و رسیدگی دارند.
داورپناه: بله، اما پدر و مادرها زیاد توجه نمی کنند. یکی از خاطره ها یادم است؛ چند سال پیش یکی از بچه ها یک جفت جوراب آورده بود؛ یک لنگه را داد به یک دبیر، یک لنگه را به دبیر دیگر داد و این خاطره برای ما مانده است.
یا مثلا یکی گل آن یکی را می گیرد و زودتر به معلم می دهد و بعد آن یکی گریه می کند و می گوید مال من است. بعضی ها وسایل مادرشان را یواشکی می آورند که ما دوباره می بندیم و به پدرو مادر پس می دهیم. مثلا می بینیم روسری که آورده است، استفاده شده است. بعد به مادر که زنگ می زنیم؛ مادر می گوید من از صبح داشتم دنبال روسری می گشتم. اینها برای ما جالب است.
داورپناه: یک بار شهردار قبلی منطقه به ما گفت «چه چیزی برای بچه ها بیاورم؟» گفتم «هر چیزی که می خواهید بیاورید برای همه بدهید» گفت «مثلا؟» گفتم «اینها دو چیز را زود پاره می کنند یکی کیفشان و یکی کفششان است» گفت «دیگه چی؟»
گفتم «ماشین را هم بچه های ابتدایی دوست دارند». حدود 100 تا ماشین کوچک و حدود 150 تا هم کیف آوردند که ما هم یکسان بینشان تقسیم کردیم.
داورپناه:همینجا می مانم. کارکنان اینجا هم مثل بچه های من هستند.
داورپناه: نه، تصمیم گرفتم به جای خانه ام، یک بیمارستان درست کنم؛ چند تا کار را دوست دارم انجام دهم؛ یک بیمارستان تخصصی درست کنم حالا شاید چشم باشد. چون پسر دومم از ناحیه چشم شهید شد. چشم راستش تیر خورد. البته خودش خواب را دیده بود. خواب دیده بود چشم راستش تیر خورده است و 4 ماه بعد، اول دستانش قطع شد بعد تیر به چشمم خورد.
دوست دارم مدرسه ای مثل کشورهای خارج درست کنم. دوست دارم زمین بزرگی داشتم مدرسه در یک طبقه بود چون بچه ها ضعیف هستند و بالا رفتن از پله ها برایشان سخت است ضمن اینکه ساختمان بچه های هر گروه باید متفاوت باشد.
{چند لحظه سکوت می کند} معلمان من بیشتر از نظر مسکن مشکل دارند. دوست دارم یک زمینی را دولت به من واگذار کند، من برای اینها یک سری خانه را درست کنم تا سال های اول کار بنشینند بعد جای خود را به معلمان جدید بدهند.
داورپناه: امیدوارم روزی کشور ما آنقدر توانمند باشد که به این بچه خدمات خوب بدهد و به اولیا برسد.
دولت ما ادامه دهنده راه شهدا باشد. بچه های ما همه چیز را گذاشتند و فدای دین و مملکت کردند تا ما در آرامش باشیم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری پانا]
[مشاهده در: www.pana.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 91]
صفحات پیشنهادی
روایت واقعی و تکاندهنده یک خانم معلم
روایت واقعی و تکاندهنده یک خانم معلم ابهت این زن بی دلیل نیست مادر 3 فرزند که 2 شهید و یک جانباز 75 درصد در کارنامه مادری اش می درخشند و تاول ها و سرفه ها ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ میهمان این سال های او و شوهرش هستند کد خبر ۳۹۷۴۱۱ تاریخ انتشار ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹وقوع یک اتفاق تکان دهنده در تهران +عکس
وقوع یک اتفاق تکان دهنده در تهران عکس روز گذشته اندکی پس از ظهر همزمان با غرش رعد و برق در آسمان پایتخت و آغاز بارش ناگهانی پایتختنشینان در خیابانهای خیس تهران نظارهگر سایش قطرههای ریز و تند باران بر سر شهر شدند در خیابان ولیعصر تهران اما لغزندگی زمین لذت بارش بهاره رروایت پیرزنی فداکار که هرگز تسلیم روزگار نمی شود
روایت پیرزنی فداکار که هرگز تسلیم روزگار نمی شود ایلام-ایرنا- پیرزن خسته و تکیده از رنج روزگار در حالی که باید در آرامش به عبادت مشغول باشد تا روزهای عمرش را سپری کند عصاکش دختر کور و علیل شده و سال های سال است که مشقت و رنج فرزندش را یکه و تنها به دوش می کشد کارهای خداوند هیچاعترافهای جنسی تکاندهنده ستاره زن هالیوود!
اعترافهای جنسی تکاندهنده ستاره زن هالیوود لیندسی لوهان بازیگر 27 سالهی هالیوودی در روزهای اخیر در صدر اخبار داغ هالیوود قرار گرفته است چند روز گذشته دستنوشتهای منتسب به لوهان لو رفت که به لیست جنسیتی معروف شد فهرستی از افرادی کهیک نکته تکان دهنده در تعریف مسلمانی!
کلیدهای زندگی یک نکته تکان دهنده در تعریف مسلمانی کلیدهای زندگی برگزیدههایی است از کتاب مستطاب مفاتیح الحیات نوشتۀ عالم بزرگوار آیت الله جوادی آملی که هرشب بخشی از آن پیشکش کاربران عزیز باشگاه شبانه خواهد شد مجله شبانه باشگاه خبرنگاران رسول خدا ص فرمود اسلام آن است که قلگزارشی تکان دهنده از فقر در جهان
گزارشی تکان دهنده از فقر در جهان در سانفرانسیسکو یک سازمان بین المللی برای مبارزه با گرسنگی و فقر تاسیس شده است به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس حوادث جام نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران روزنامهنگار عکاسی توانست فقر جهانی را در کتابی به نام "زندگی با یکتصاویر تکان دهنده از فقر جهانی/زندگی با یک دلار در روز
تصاویر تکان دهنده از فقر جهانی زندگی با یک دلار در روز روز نامه نگار عکاسی توانست فقر جهانی را در کتابی به نام زندگی با یک دلار در روز به جهانیان نشان دهد به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران در سانفرانسیسکو یک سازمان بین المللی برای مبارزه با گرسنگی و فقر تاسیس شده است &خانواده محترم سربندی به جوانی ریحانه رحم کنید+ متن نامه تکان دهنده
خانواده محترم سربندی به جوانی ریحانه رحم کنید متن نامه تکان دهنده خانواده محترم سربندی ریحانه هفت سال اوج جوانیاش را پشت میلهها و زیر سایه مرگ نفس کشیده هفت سال جوانی چشم در چشم مرگ کم از مردن ندارد من شبها و روزهای پژمردن این ریحان را بین دیوارهای بلند زندان دیدهام فاطآماری تکان دهنده درباره اجرای قوانین در آمریکا/4 درصد محکومان به مرگ بیگناه هستند
بین الملل آمریکا اروپا آماری تکان دهنده درباره اجرای قوانین در آمریکا 4 درصد محکومان به مرگ بیگناه هستند نتایج یک تحقیق جدید در آمریکا نشان می دهد دست کم 4 درصد از افرادی که در این کشور به اعدام محکوم می شوند بیگناه هستند به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از روزنامه کریستین ساینس مآموزش طناب زنی به تمام دانش آموزان ابتدایی/ افزایش دانش و انگیزه معلمان ورزش
آموزش طناب زنی به تمام دانش آموزان ابتدایی افزایش دانش و انگیزه معلمان ورزش خبرگزاری پانا معاون تربیت بدنی آموزش و پرورش با اعلام کیفیت بخشی درس تربیت بدنی و توانمندسازی معلمان در دو حوزه دانش و افزایش انگیزه ها گفت آموزش طناب زنی به تمام دانش اموزان ابتدایی و مهارت آموزی دانشقصه فداکاری معلم اینبار در شهرستان گرمی روایت شد
قصه فداکاری معلم اینبار در شهرستان گرمی روایت شد اردبیل - ایرنا - دبیر زبان انگلیسی مدارس گرمی با پرداخت هزینه عمل جراحی دانش آموز بی بضاعتش لبخند امید را به لبان این دانش آموز هدیه کرد موسی فردی که 26 سال سابقه تدریس دارد روز چهارشنبه به خبرنگار ایرنا گفت دانش آموزی که مورد عمرئیس آموزش و پرورش جیرفت خبر داد کلنگزنی مجتمع رفاهی درمانی فرهنگیان در هفته معلم
رئیس آموزش و پرورش جیرفت خبر دادکلنگزنی مجتمع رفاهی درمانی فرهنگیان در هفته معلمرئیس اداره آموزش و پرورش شهرستان جیرفت گفت مجتمع آموزشی رفاهی و درمانی فرهنگیان در هفته معلم کلنگزنی میشود به گزارش خبرگزاری فارس از جیرفت احمد اسکندرینسب بعد از ظهر امروز در جلسه شورای اسلامیآماری تکان دهنده درباره اجرای قوانین در آمریکا
آماری تکان دهنده درباره اجرای قوانین در آمریکا نتایج این تحقیق جدید که در داخل آمریکا و از طریق پرس و جو از محکومان جرایم مختلف و بررسی پرونده های آنها به دست آمده نشان می دهد که 4 درصد از محکومان به مرگ در این کشور بیگناه هستند خبرگزاری مهر نتایج این تحقیق جدید که در داخلروايتي از تنهايي دونده دو استقامت بشنويد
روايتي از تنهايي دونده دو استقامت بشنويد كتاب شب راديو تهران از شنبه داستان تنهايي دونده دو استقامت اثر آلن سيليتو را روايت مي كند به گزارش حوزه رادیو تلویزیون باشگاه خبرنگاران به نقل از روابط عمومي رسانه ملي برنامه كتاب شب هر هفته روايتي از معروف ترينداستانهای تکان دهنده هانیه توسلی +تصویر
داستانهای تکان دهنده هانیه توسلی تصویرهانیه توسلی کتاب های مورد علاقه اش را معرفی کرد هانیه توسلی این عکس ها را در اینستاگرامش منتشر کرد و نوشت ببخشید از تأخیر براى معرفى كتاب مجموعه داستان كوتاه از نویسندگان معاصر فرانسه انتخاب و ترجمه از ابوالحسن نجفى داستانها تكان دهندهسند تکاندهنده در مورد تنباکوهای میوه ای!
سند تکاندهنده در مورد تنباکوهای میوه ای درحالیکه تعداد زیادی از جوانان کشورمان به سمت استعمال قلیان و تنباکوهای میوه ای گرایش پیدا کرده اند سند بدست آمده توسط خبرنگار انتخاب نشان می دهد که برخی از این ها به شدت آلوده و خطرناک هستند به گزارش آخرین نیوز درحالیکه میلیونها تن ازروایتی از اوج تقرب به خدا در یک خانواده خواهش یک شهید برای دعا نکردن مادر/ معنای واقعی رضوان
روایتی از اوج تقرب به خدا در یک خانوادهخواهش یک شهید برای دعا نکردن مادر معنای واقعی رضوانشهید موسوی با ناراحتی به مادر خود میگوید مادر پیش جدم شفاعتت را نمیکنم از بس دعا میکنی سالم برگردم من تا نزدیکی شهادت میروم اما دعایی که برای سلامتی من میکنی مانع میشود آنقدر ا-
گوناگون
پربازدیدترینها